|
هدیه کیمیایی در روزنامه قانون از وضعیت و حال و روز افغانها در ایران گزارشی تهیه کرده که در ادامه میخوانیم:
در ساعت ۱۲ ظهر یکی از گرمترین روزهای تابستان، اتوبوس اسکانیای نارنجی رنگ به مقصد تایباد مقابل یکی از تعاونیهای ترمینال جنوب ایستاده است. بوی عرق مسافرها و دودی که از اگزوز اتوبوسهای قدیمی بیرون میآید، به هم میآمیزد و نفس کشیدن را سخت میکند. آدمها یا روی سکوهای سنگی و سیمانی دورتا دور محوطه باز ترمینال نشسته اند یا در انتظاری بی پایان مسیری کوتاه را قدم میزنند. شاید بعضیهایشان هنوز مقصدشان را نمیدانند.
اتوبوسهای از راه رسیده با صدای خسته موتورهایشان خاموش میشود و تازهنفسها با فشار پدال گاز رانندهها میروند تا سفری جدید را آغاز کنند. بیشتر از دو ماه است که ۷۰ درصد مسافران اتوبوسهای مشهد و تایباد را افغانها تشکیل میدهند. سیل مهاجرت افغانها از ایران به کشورشان مدت هاست شروع شده و بالا رفتن قیمت دلار و شوکهای پی در پی بازار ارز، آنها را از ماندن در ایران منصرف کرده است.
کارگرانی که سالها در ایران آجر روی آجر ساختمانهای بلند گذاشتند یا برای ساخت شبکه فاضلاب شهرهای ایران به اعماق زمین فرو رفتند، دیگر میلی برای ماندن در ایران ندارند. بخشی از این مسافران مردانی هستند که سالها در ایران کار کردند تا ماهانه مبلغی پول را برای همسر و بچه هایشان به افغانستان و کابل بفرستند. درروزها و شبهایی از فکر جنگ و کشته شدن خانواده شان آرام و قرار نداشته، اما ایران را ترک نکرده اند.
یک هزارتومانی ایرانی معادل است با ۹ افغانی
نورالحق و دوستانش ۶ نفری روی صندلیهای فلزی و نقرهای محوطه داخلی ترمینال جنوب نشسته اند و در گرما و سکوت رفت و آمد آدمها را تماشا میکنند. آنها همه زندگیشان راکه یک کوله بزرگ پر از لباس و یک پتو است، کنار صندلیهایشان گذاشته اند تا به وقتش آن را روی کولشان بیندازند و بروند. نورالحق از بقیه جوانتر و تی شرت سبز روشن با یک شلوار جین آبی پوشیده است.
بر خلاف بقیه پوست سفید رنگی دارد و مامور شده تا چند ساعت داخل ترمینال بگردد و به جای بلیت ۵۰ هزارتومانی به مقصد تایباد، بلیت ۳۰ هزارتومانی پیدا کند و بخرد. نورالحق که میرود نصیرا... خودش را از روی صندلیها جمع و جور میکند و رو به او فریاد میزند: «خوب بگردی ته اتوبوس برای همه مان بلیت ۲۰ هزارتومانی هم پیدا میکنی».
نورالحق خودش را به نشنیدن میزند و راهش را میکشد و میرود. نصیرا... ۶ دختر و دو پسر دارد که همگی در افغانستان هستند. میگوید: «پول ایران دیگر برای ما نمیصرفد، هر چقدر که در ایران کار کنیم، همان قدر را میتوانیم در افغانستان دربیاوریم. یک هزار تومان ایرانی به پول ما میشود ۹ افغانی. ما اگر در ایران بمانیم همهاش برایمان ضرر است.
کار کنیم و پول نداشته باشیم». نصیرا... ۶ سال پیش تک و تنها به ایران آمده است. بعد از چندماه کارکردن در یک ساختمان با کارفرمایش جروبحث کرده و دستمزدش را نگرفته و رفته بندرعباس. بعد از دو سال دستفروشی دوباره برگشته افغانستان و بعد از چند ماه به تهران آمده است. او میگوید: «دو سال است که سر ساختمان کار میکنم. دستمزدم را ماهانه گرفته ام، اما حالا دیگر کار کردن در ایران نمیصرفد.
ما برای خانوادههایمان پول میفرستیم اگر قرار باشد همین کار را هم نتوانیم بکنیم و هر روز هم غذای حاضری بخوریم، چه فایدهای دارد؟ ما یک ماه اینجا کار کنیم به ما یک میلیون تومان میدهند که میشود هشت هزارتا افغانی. با این پول حتی نمیشود یک ماه در افغانستان زندگی کرد». او روزهایی را به یاد میآورد که در ساختمانهای تهران آجر روی آجر میگذاشت و میگوید: «در این دو سال چند بار مرگ رفیقهایم را دیده ام که از ساختمان افتاده اند پایین و مرده اند، بعضیهایشان هم در چاه افتاده و زیر خاک جان دادهاند».
میان جمع احمد از بقیه جوانتر است، شاید ۲۱ سال؛ برخلاف بقیه که لباسهایشان را داخل کیسههای پارچهای گذاشته اند، او یک کوله پشتی ارزان قیمت بزرگ دارد که زیر پایش گذاشته و موهای سیاه و لختش را روغن زده است. نصیرا... میخواهد اذیتش کند و با صدای بلند میگوید: «میرویم و دیگر برنمی گردیم. از این درو دیوارها خداحافظی کن، خداحافظ تهران».
اشک به چشمهای احمد میآید. نصیرا... میگوید: «نگاهش کن؛ او عاشق است؛ عاشق یک دختر ایرانی در پاکدشت که قالیبافی میکرد. پدرش اجازه ازدواج با او را نمیدهد». احمد از روی صندلی بلند میشود و به نشانه سکوت به نصیرا... چشم غره میرود. مردهای افغان ۵، ۶ نفری با صدای بلند میخندند تا احمد روی صندلی مینشیند.
احمد، گذرنامه هم ندارد و باید پول بیشتری برای خروج از ایران بدهد، اما انگار دل دل میکند که کسی حواسش نباشد و او ناگهان جمع را ترک کند و برگردد پاکدشت. با صدایی آرام میگوید: «۶ ماه پیش برای گرفتن گذرنامه رفتم سفارت ایران در کابل. گفتند باید دو میلیون تومان پول بیاوری. آمدم اینجا دومیلیون پول جمع کنم و بروم که این بلا بر سر همه مان آمد». همان قدر که احمد از رفتن به افغانستان ناراحت و غمگین است، سیفا... خوشحال است. او میگوید: «زن و بچه مان را ول کردیم آمدیم اینجا برای پول. حالا برمی گردیم سر خانه و زندگیمان. دیگر هر بلایی بیاد سر همهمان میآید».
ایران را به مقصد استانبول ترک میکنیم
راننده اتوبوس مشهد در حال جروبحث برای کم کردن قیمت بلیت اتوبوس به ترکیه است. راضیه و ماه لیلی کنار هم نشسته اند و چشم انتظارند تا برادرشان عارف بیاید. امشب آخرین شبی است که در تهران هستند و چندین شب دیگر چشم هایشان را در حالی باز میکنند که مرز ایران و ترکیه را رد کرده اند.
مقصدشان استانبول است. این روزها بازار مهاجرت افغانها به دوبی و ترکیه داغ است. حال استانبول برایشان همانقدر کعبه موعود است که ۲۰ سال پیش ایران بود. عارف ۶ میلیون تومان چک پول ایرانی را میشمرد و به راننده اتوبوس مشهد میدهد؛ قرارشان ساعت ۹ شب از ترمینال جنوب به سمت ترکیه است. سه نفری گذرنامه هم ندارند، اما انگار مشکلی برای آن نیست. فقط باید نفری ۲۰۰ هزارتومان روی کرایه شان بگذارند تا از مرز ردشان کنند!
بی گذرنامه اجازه خروج از ایران را هم نمیدهند
میان جمعیت افغانهایی که کنار اتوبوس تایباد از تعاونی دیگری منتظر ایستاده اند، چند نفر گذرنامه ندارند. راننده اتوبوس قرار است همه را از مرز افغانستان عبور دهد. به چند نفری که گذرنامه ندارند، اجازه ورود به اتوبوس را نمیدهد و میگوید: «شما را مشهد پیاده میکنیم، بروید اداره گذرنامه آنجا کارتان را درست کنید، بعد برگردید افغانستان». یکی از مردها که لباس بلند افغانی پوشیده و صورتش از آفتاب سیاه شده، میگوید: «برای آمدن گذرنامه نداشتیم حالا که میخواهیم برگردیم باید برویم تمدید کنیم.
میخواهیم برگردیم وطنمان». در ترمینال جنوب در میان هفت تعاونیای که به مقصد تایباد مسافر دارند، ۱۰ تا ۱۵ اتوبوس روانه مرز ایران و افغانستان میشوند که درصد زیادی از آنها افغانها هستند. رضا راننده یکی از این اتوبوسها میگوید: «الان سیل مهاجرتشان کم شده. از دی اتوبوسها پر از افغان بود. عدهای میروند ترکیه و دوبی و عدهای هم برمی گردند افغانستان».
شما هم به اروپا فرار کنید
کنار خیابان ولیعصر دور هم نشستهاند و یکی یکی فلافلها را از زرورقهای نقرهای رنگ بیرون میآورند و گاز میزنند. چند دقیقهای است که سر و صورتشان را شستهاند و ناهار میخورند. شبکه فاضلاب شهری تهران به خیابان ولیعصر رسیده است.
کارگرانی که در حفر چاههای ایران کار میکنند، همگی افغان هستند. عبدا... سرکارگرشان هم افغان است و میگوید: «من سال ۷۷ به ایران آمدم و آن موقع اینجا برای ما افغانها برای کار کردن بهشت بود. اما حالا ریال ایران ارزشش کم شده و همه بچهها در این مدت ضرر کرده اند. باید کم کم برویم ترکیه. آنجا به ما احترام میگذارند. حتی مردم و خیابانهایش هم شادتر از ایران است. ما به ترکیه میرویم و شما هم به اروپا بروید».