زن جوان در کلانتری گفت: با اعتمادی که به این رمال حقهباز پیدا کرده بودم و به امید حل شدن مشکلات زندگیام قبول کردم و او متاسفانه با توسل به زور و تهدید مرا مورد آزار و اذیت قرار داد. روزهای اول زندگیمان خیلی خوب و شیرین گذشت و شوهرم صمیمی و مهربان بود اما با گذشت زمان، اختلافاتی با هم پیدا کردیم و او رفتارش تغییر کرد. «رضا» هر وقت از سرکار به خانه برمیگشت، میگفت: خستهام و حوصله ندارم! این برخوردهای او مرا نگران کرده بود و تصمیم داشتم به یک مشاور خانواده مراجعه کنم که یک روز به طور اتفاقی دوست دوران تحصیلم را در خیابان دیدم. «فرشته» اصلا عوض نشده بود و سرزنده و شاداب خاطرات گذشته را تعریف میکرد. من که دلتنگ بودم با اصرار و تعارف زیاد او را به خانه دعوت کردم تا یک لیوان چای با هم بخوریم و با مرور گذشتهها کمی هم درددل کنیم.
من آن روز به دوستم گفتم که با شوهرم اختلافاتی دارم و رضا اهمیتی برای زندگیمان قائل نیست. فرشته که خودش را ناراحت نشان میداد ادعا کرد کلید مشکلات تو دست یک فالگیر حرفهای است تا طلسم بدبختیات را بشکند. او با آب و تاب میگفت این آدم میتواند کاری کند که شوهرت یک لحظه هم طاقت دوری تو را نداشته باشد. در این لحظه زن جوان لبخند تلخی زد و ادامه داد: نمیدانم چرا با اینکه به خرافات و فالگیری اعتقادی ندارم تحتتاثیر حرفهای دوستم قرار گرفتم و چند روز بعد هم همراه فرشته به سراغ آن رمال رفتیم. از شنیدن حرفهای رمال 50ساله درباره مسائل زندگیام از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم. او هر چه میگفت درست بود و به این ترتیب من خام حرفهایش شدم و 3 جلسه دیگر نیز به خانهاش رفتم و نسخههایش را با قیمت زیادی میخریدم، ولی بالاخره این اشتباه بزرگ کار دستم داد و مرد رمال مدعی شد باید دعایی را با آب زعفران روی دستهایت بنویسم و...! با اعتمادی که به این آدم حقهباز پیدا کرده بودم و به امید حل شدن مشکلات زندگیام قبول کردم و او متاسفانه با توسل به زور و تهدید مرا مورد آزار و اذیت قرار داد. با این کار فقط روسیاهی برایم باقی ماند و چهره واقعی این رمال کثیف که معلوم نیست سر چند زن دیگر را مثل من کلاه گذاشته است نمایان شد.
امروز به کلانتری آمدهام تا از دست او و دوستم که حالا متوجه شدهام همدست این فرد حیلهگر است و زنان را اغفال میکند تا نزد او بروند، شکایت کنم. کاش از اول راه درست را برای حل مشکلاتی پیش پا افتاده انتخاب میکردم. درخور یادآوری است با پیگیریهای کارشناس اجتماعی کلانتری میدان جهاد مشهد و به دستور مراجع قضایی تحقیقات لازم برای چگونگی ماجرا و برخورد قانونی و جدی با متهمان این پرونده آغاز شده است.
عاقبت ازدواج با مرد مسن
خودش را «زیور» معرفی میکند، 38 سال سن دارد، 2 سال از ازدواجش میگذرد و بچهای ندارد... زنی که تا آن لحظه ساکت بود، گفت: برای درخواست طلاق آمده است. زیور میگوید: شوهر 60 سالهام 22 سال از من بزرگتر است و ادامه میدهد: عاشق درس خواندن بودم برای همین اصلاً به ازدواج فکر نمیکردم، در آن دوران خواستگاران زیادی داشتم ولی بهخاطر اینکه تمام هدفم درس خواندن بود به همه خواستگارانم جواب رد میدادم. مادرم همیشه مرا نصیحت به ازدواج میکرد اما من...
بعد از اتمام درسم مشغول به کار شدم و کمکم خواستگارانم کمتر میشدند و من به این مساله بیتوجه بودم. 33 ساله که شدم بشدت احساس تنهایی و خلأ در زندگی میکردم. از آن زمان به فکر ازدواج افتادم ولی به نظر کمی دیر شده بود، هر از گاهی یک خواستگار میآمد ولی شرایط مرا نداشت؛ یا همسرش را از دست داده بود یا از همسرش جدا شده بود. نکته غیرقابل هضم برای من این بود که همه آنها بچه هم داشتند. در همین گیر و دار برادر بزرگترم یکی از دوستانش را به من معرفی کرد؛ همسرش مرده بود و بچههایش هم سرگرم زندگی خود بودند، از نظر مالی هم وضع خوبی داشت و فقط مشکل فاصله سنی ما بود. فاصله سنی هیچوقت برایم مهم نبود، موافقتم را اعلام کردم و با وجود مخالفت خانوادهام ازدواج انجام شد. از همان روزهای اول فهمیدم که اشتباه کردهام، مشکلات خیلی بیشتر از اختلاف سنی بود؛ دخالتهای خانواده شوهرم، بداخلاقی و بیحوصلگی همسرم و از همه بدتر خساست او، مرا از زندگی مأیوس میکرد. دوست داشتم با همسرم بیرون بروم، قدم بزنم، صحبت کنم، اما او حوصله نداشت و دائم میگفت: پاهایم درد میکند و نمیتوانم راه بروم. از غذا ایراد میگرفت، پیر و مریض بود و دائم باید غذاهای رژیمی درست میکردم. نمیتوانستم تلویزیون نگاه کنم، میگفت: صدایش را کم کن، نورش اذیتم میکند، نمیتوانم بخوابم؛ شوهرم نیاز به یک پرستار داشت نه همسر.
زندگی با پیرمردی که از پدرم بزرگتر بود در روحیهام تأثیر گذاشته بود. چند بار به روانپزشک و مرکز مشاوره مراجعه کردم ولی وقتی دوباره به آن زندگی بازمیگشتم همه داروها بیفایده بود. خسته شده بودم، حوصله سر و کله زدن با آن مرد را نداشتم، میخواستم آزاد باشم و برای خودم زندگی کنم. کمکم داشتم به آدمی گوشهگیر و منزوی تبدیل میشدم. از خواستهها و تمایلاتم به خاطر او میگذشتم ولی او همه ثروتش را به نام فرزندانش کرده بود و برای من حتی به اندازه مهریهام هم نگذاشته بود. تصمیمم را گرفتم و با خانواده در میان گذاشتم و الان هم آمدهام طلاق بگیرم.
زیور 38 ساله با چشمان گریان گفت: به جوانان توصیه میکنم که پول خوشبختی نمیآورد.