لحظه هاي شيرين و تلخ اسارت يک پزشک
روزنامه خراسان نوشت:
خيلي راحت با خاطرات اسارت و سختي هايش کنار مي آيد، از روزهاي سخت اسارت مي گويد و همچنان چون کوه استوار و مصمم است. اما همين که صحبت از لحظه آزادي و بازگشت به وطن به ميان مي آيد ناخودآگاه قطره هاي اشک چشمانش را خيس مي کند؛ لحظه اي که پدر را شکسته و پير ديد، لحظه اي که مادرش را رنجور از دوري پسر ملاقات کرد. اين جاست که ديگر نمي توان استوار بود ناچار بايد شکست، وقتي صحبت از ايثار انسان هايي به ميان مي آيد که آن ها نيز کم از اسرا رنج نکشيده اند. از آن روزها ۲۱ سال مي گذرد و حالا جوان ۲۰ ساله بسيجي که ۵ سال و نيم از جواني اش را در اسارت دشمن گذرانده بود در کسوت پزشک به کار مشغول است.
خاطراتش را از لحظه اسارت در چنگال دشمن بعثي تعريف مي کند، اشاره اي هم به روزهاي جواني و دانشجويي اش نمي کند، روزهايي که مي توانست مانند ديگر جوانان به درسش ادامه بدهد و زندگي آرامي داشته باشد. نمي گويد چون معتقد است ايثار در راه خدا، مردم و وطن با هيچ چيز قابل قياس نيست. او که حالا بعد از گذشت ۲۱ سال از آزادي اش، به عنوان محقق در بخش تحقيقات تروماي بيمارستان سيناي تهران در حال فعاليت است، از لحظه اسارت مي گويد: چهل روزي مي شد که به عنوان بسيجي درس و دانشگاه را رها کرده بودم و به عنوان بهيار به جبهه آمده بودم. ۲۳ اسفند سال ۶۳ عمليات بدر؛ نيروهاي خودي در حال عقب نشيني بودند که به دليل جراحت توان حرکت را از دست دادم و همان جا زمين گير شدم. همه نيروهاي خودي عقب نشيني کرده بودند و تنها من مانده بودم و پيکر چند شهيد. ۲۴ ساعت به همين منوال گذشت تا اين که نيروهاي عراقي براي پاکسازي منطقه از راه رسيدند، ۱۰ نفر از سربازان عراقي دورم حلقه زده بودند و من هم خودم را به مردن زده بودم. از قضا يکي از سربازها يک تير به زمين شليک کرد و من ناخواسته تکان خوردم، همين عکس العمل آغازي شد براي اسارت ۵ سال و نيمه ام در دست نيروهاي عراقي.
به دليل شدت جراحت امکان حرکت نداشتم و با ضرب و شتم فراوان به خيال اين که قصد تمارض دارم مرا به پشت جبهه منتقل کردند. چند ساعت بعد بر اثر شليک توپخانه ايران، تعدادي سرباز عراقي کشته و زخمي شدند و چون لباس هاي من هم شبيه عراقي ها بود به اشتباه همراه زخمي ها مرا به عقب منتقل کردند. در بين راه يکي از سربازان عراقي متوجه مليت من شد و از همان جا توهين ها و بي احترامي ها شروع شد.
به علت شدت جراحات اميدي به زنده ماندن نداشتم
پس از اين که مرا براي بازجويي به اتاقي بردند پس از ۱۰ دقيقه بيهوش شدم. چند ساعت بعد وقتي به هوش آمدم در بصره بودم و يکي از منافقين به همراه يک افسر عراقي شروع به بازجويي کردند. دو روز بعد از بصره به عراق منتقل شديم و در کمپ ۹ اسرا اسکان يافتيم. به علت شدت جراحات اميدي به زنده ماندن نداشتم تا اين که فرمانده اردوگاه براي بازديد به کمپ آمد و با ديدن شرايط جسمي ام دستور انتقالم به بيمارستان تموز را صادر کرد.خاجي به دو ماه دوره بستري اش در بيمارستان تموز و دوره دو هفته اي در بيمارستان الرشيد بغداد اشاره مي کند و مي گويد: در بيمارستان الرشيد توسط نيروهاي صليب سرخ جهاني شناسايي و ثبت نام شدم و از آن جا دوباره به کمپ ۹ برگشتيم.دکتر نيم نگاهي نيز به فعاليت هايش در دوران اسارت مي اندازد، دوران سختي که هر کس به طريقي سعي در پر کردن اوقات خود داشت. عده اي به مطالعه و درس خواندن روي مي آوردند، عده اي ورزش مي کردند، تعدادي خود را وقف رسيدگي به مجروحان و اسراي قطع نخاعي مي کردند و تعدادي هم در مديريت اردوگاه مشارکت داشتند.دکتر خاجي خودش را جزو گروه اول مي داند،گروهي که بيشترين زمانشان را صرف مطالعه و درس خواندن کردند او خاطراتي نيز از اين دوران دارد خاطراتي که نشانگر تحمل سختي هاي فراوان اين اسرا در رسيدن به هدف نهايي شان است.
اسراي ايراني تا سال ۶۴ حق نداشتند خودکار و کاغذ داشته باشند
او در ادامه مي گويد: اسراي ايراني تا سال ۶۴ حق نداشتند خودکار و کاغذ داشته باشند و ممکن بود به خاطر همراه داشتن تکه اي کاغذ يا مداد ماه ها زنداني شوند. اما اين مشکل از سال ۶۴ برطرف شد و ماموران صليب سرخ در بازديدهاي ماهانه شان از اردوگاه خودکار و دفتر در اختيارمان مي گذاشتند و کتاب هايي که درخواست کرده بوديم را برايمان مي آوردند. کتاب هاي درسي دبيرستان، خودآموز زبان هاي انگليسي، عربي، فرانسه، آلماني، اسپانيايي و قرآن و نهج البلاغه. البته يکي از تنبيهات عراقي ها هم جمع آوري کتاب ها از بين اسرا شده بود و با اين کار اسرا را آزار مي دادند.
در مجموع فضايي در اردوگاه حاکم شده بود که اگر کسي درس نمي خواند گويي از اين جريان عقب افتاده است. حتي ماموران صليب سرخ وقتي با اسراي ايراني که موفق شده بودند زبان هاي خارجي را توسط خودآموز ياد بگيرند مواجه مي شدند تعجب مي کردند.
خاجي در طول سال هاي اسارت زبان هاي عربي، انگليسي و فرانسه را در کنار درس هاي دوران دبيرستان مطالعه کرده و امروز تسلط به اين ۳ زبان خارجي را مديون دوران اسارت است.
تصميم گرفتيم بي سوادي را در بين اسرا ريشه کن کنيم
يکي ديگر از خاطرات علي خاجي به سال اول اسارتش در کمپ ۹ برمي گردد کاري که او نوعي جهاد علمي قلمدادش مي کند و درباره اش مي گويد: نزديک ۸ ماهي از اسارتم مي گذشت که همراه اسراي کمپ ۹ تصميم گرفتيم بي سوادي را در بين اسرا ريشه کن کنيم. به همين دليل فردي به نام دهقاني که دانشجوي تربيت معلم بود پيش قدم شد تا به افراد بي سواد درس بدهد. عراقي ها هم با اين که از تشکيل اين کلاس ها مطلع بودند کاري به کارمان نداشتند و کلاس ها هر روز تشکيل مي شد تا اين که بعد از گذشت يک سال هيچ بي سوادي در اردوگاه وجود نداشت. حتي دو نفر از همين افراد حافظ کل قرآن نيز شدند.
موج علم آموزي بين اسراي ايراني همه گير شده بود به همين دليل بسياري از اسرا پس از بازگشت از اسارت در دانشگاه ها ادامه تحصيل دادند به نحوي که از بين ۴۰ هزار اسير ايراني ۴۰۰ نفر پزشک و بالاي هزار نفر مهندس شدند و حدود ۶ هزار نفر هم در رشته هاي علوم انساني تحصيل کردند.
در ادامه مرور خاطرات دوران اسارت، دکتر خاجي به لحظه آزادي و شنيدن خبر آزادي اش مي پردازد؛ لحظه عبور از مرز و استقبال شهيد صيادشيرازي از اسرا. خاجي از حال و هواي آن روزها مي گويد روزهايي که مانند لحظه اسارت برايش سخت بوده است. او با يادآوري آن لحظات در حالي که حلقه هاي اشک چشمانش را پوشانده است مي گويد: آزادي از اسارت مانند لحظه اسير شدن دلهره و نگراني برايمان به همراه داشت.
چون مي خواستيم يک زندگي جديد را شروع کنيم؛ يک زندگي جديد و شروعي دوباره. غروب روز سوم شهريور از مرز خسروي وارد خاک ايران شديم و پس از آن به نفت شهر رفتيم آن جا بود که شهيد صيادشيرازي و محسن رضايي به استقبالمان آمده بودند نماز را با هم خوانديم و شب را در پادگان گيلان غرب به صبح رسانديم. صبح زود به کرمانشاه رفتيم و با هواپيما به تهران منتقل شديم.
دو روزي را در پادگان قصر فيروزه در شرق تهران قرنطينه بوديم و ظهر روز سوم توسط يک اتوبوس قرار شد به فرودگاه برگرديم تا برادران بسيج که تدارک استقبال از آزادگان را ديده بودند به استقبالمان بيايند. پس از دو روز قرنطينه ديگر بچه هاي شرق تهران طاقت برگشتن به غرب تهران و مجددا عزيمت به شرق را نداشتند، به همين دليل خيلي ها همان جا از اتوبوس پياده شدند و به تنهايي به محله هايشان رفتند. ما هم همين کار را کرديم و با تاکسي خودمان را به غرب تهران رسانديم.
زيباترين لحظه، لحظه اي بود که از تاکسي پياده شدم همان لحظه پدرم را بعد از ۵ سال سرکوچه مان ديدم و پس از چند دقيقه مادرم را. لحظات شيرين و در عين حال سختي بود شيرين از اين نظر که بعد از سال ها دوري و سختي به وطن و آغوش خانواده برگشته بودم و سخت و دردناک از اين نظر که پير شدن و شکستگي را در چهره پدر و مادرم مي ديدم.
دکتر خاجي پس از آزادي و با وجود تمام مشکلاتي که از دوران اسارت برايش به يادگار مانده بود باز هم زندگي را از صفر شروع کرد و امروز با جامه سپيد پزشکي به هم نوعانش خدمت مي کند. او تسليم سختي هاي اسارت و آثار ويرانگر آن نشد.
خودش مي گويد در تاريخ جنگ هاي دنيا بي سابقه است که اسيران جنگي پس از آزادي تحصيل کنند و به درجات بالاي علمي و اجتماعي برسند اما ويژگي هاي سربازان ايراني و اعتقاداتشان باعث شد تا اسراي مسلمان ايران زمين سنت شکني کنند و از پله هاي موفقيت با عزمي راسخ بالا روند.
جوان بسيجي دوران دفاع مقدس امروز دکتراي علوم پزشکي دارد و در ادامه جهادي که ۲۷ سال پيش آغاز کرده است در رشته دکتراي اخلاق پزشکي ادامه تحصيل مي دهد. جواناني از جنس دکتر خاجي شايسته تقديرند چرا که تسليم ناملايمات زندگي نشدند و راه خود را از بين تمامي موانع رو به تعالي کشورشان ايران برگزيدند.