روزنامه ایران: پنجره اتاق را گشوده و باز هم منتظر نگاهی آشنا مانده است. این مرد 60 ساله چهار سال است که هر روز چشم به پنجره میدوزد تا نگاهی آشنا با نگاهش تلاقی کند. او در این مدت هیچ نشانی از خانوادهاش نداشته و در بیخبری به سر برده است.
وارد اتاق که میشوی نگاهت به مردی خوشرو و خوش برخورد میافتد. میهمان نواز است و دلش میخواهد درد دل کند. مسئول مددکاری مرکز با صدایی گرم و آرام با او حرف میزند تا هر آنچه را که به خاطر دارد بازگو کند.
بغض گلویش را میفشارد و اشک در چشمانش حلقه میبندد، میگوید: «هر چه به حافظهام فشار میآورم چیزی به یاد نمیآورم ، فقط به خاطر دارم که همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد و زندگیام را زیر و رو کرد.»
4 سال است مسیر زندگی این مرد 60 ساله تغییر کرده است.
می گوید: «آنچه را که به خاطرم میآید بارها و بارها گفتهام، سال 89 در ایستگاه مترو امام خمینی(ره) دچار حادثه مغزی شدم، در یک لحظه تمام مردم کنارم جمع شدند. انگار حافظهام را از دست داده بودم، آدرس خانهام را به خاطر نمیآوردم، نمیدانستم کیستم و در ایستگاه مترو چه میکنم. با راهنمایی مردم به کلانتری 113بازار رفتم، چند روزی در کلانتری بودم حتی مدارک شناسایی همراه نداشتم.»
او در ادامه میگوید: «نام واقعیام را به یاد نمیآوردم. در همان لحظه که کاملاً همه زندگیام را فراموش کرده بودم، یاد امام حسین(ع) افتادم و نامم را حسین گذاشتم و چون یادم مانده بود که امام حسین(ع) مظلوم بودهاند فامیلی مظلومی را انتخاب کردم. از آن به بعد مرا با نام حسین مظلومی میشناسند.»
او که از زندگی در این مکان رضایت دارد و در طول این مدت دوستان زیادی پیدا کرده است، میگوید: «درست است که زندگی در اینجا برایم راحت است و آرامش دارم، اما زمانی به آرامش واقعی دست مییابم که خانوادهام را پیدا کنم.»
4 سال است روزها و شبها در جستوجوی هویت واقعیاش است و آرزو میکند زودتر خانوادهاش را پیدا کند، آنها را در آغوش بگیرد و غرق بوسه کند.
پس از انجام ام آر آی و آزمایش های تخصصی، پزشکان به این نتیجه رسیدند بخشی از مغز او دچار اختلال شده و به همین علت است که حافظهاش را برای مدتی از دست داده است، به دلیل لخته خونی که در مغزش قرار دارد قادر نیست گذشته را به یاد آورد.
در طول این 4 سال به باغبانی مشغول بوده است. اهل مطالعه است و هر روز ساعتی از وقت خود را در کتابخانه به خواندن کتابهای علمی سپری میکند.
بازی شطرنج را دوست دارد و میگوید: «هر روز سعی میکنم قسمتی از زمان خود را به بازی شطرنج اختصاص دهم تا حافظهام را تقویت کنم.» او که به زبان انگلیسی و تا حدودی آلمانی مسلط است، علاقه خاصی به رایانه دارد.
او ادامه میدهد: «دوست دارم هر روز نکتههای جدیدی یاد بگیرم. احساس میکنم به درسهایی چون فیزیک، شیمی و ریاضی علاقهمند بودهام. کشاورزیام خوب است و تسلط زیادی در امور باغبانی دارم اما نمیدانم چرا هر چه به حافظهام فشار میآورم رد و نشانی از خانواده و شغلم در ذهنم باقی نمانده است.»
دلتـــــنگ خانـوادهاش است و در لا به لای حرف هایش میگوید: «هر روز با خود زمزمه میکنم چرا اینجا هستم؟ چرا فرزندان و خانوادهام به سراغم نمیآیند؟ فکر میکنم چهار فرزند داشتهام، برادر داشتهام و...»
تا به امروز هیچ سرنخ و نشانی از خانواده این مرد به دست نیامده است. مددکار میگوید: با توجه به اینکه در صحبتهای او اصطلاحات علمی در حوزه کشاورزی وجود دارد تصورمان بر این بود که شاید کارمند جهاد کشاورزی استان تهران بوده ولی با مراجعه به این سازمان هیچ نام و نشانی از او به دست نیاوردیم. بررسیها و تحقیقات در ثبت احوال هم بینتیجه بود؛ فکر میکردیم حسین مظلومی نام واقعیاش باشد ولی افراد زیادی با نام حسین مظلومی وجود داشتند که نهایتاً تحقیقات مان به بنبست رسید.
در فکر فرو میرود و حکایت زندگی سرشار از رنج و اندوهش را مرور میکند و باز هم زمزمه میکند: «دلم برای خانوادهام تنگ شده است.» آرزو میکند یک روز نام و چهرهای آشنا به دیدنش برود و او را پدر صدا بزند تا غم و اندوهی که در طول سالها تحمل کرده است تسکین یابد و او را از دلنگرانیها نجات بخشد.
دفترچه خاطرات مرد پر از واژههای محبت آمیزی چون خانواده، فرزند، خواهر و برادر است؛ مفهوم زیبایی از داشتن یک خانواده گرم و صمیمی را هر روز با خود زمزمه میکند. هر روز خاطراتش را گوشه دفتری یادداشت میکند تا روزهای تلخ دور ماندن از خانواده را یک روز برای فرزندانش یادآوری کند.
برای رهایی از تاریکترین زاویه زندگی مردی که فراموش کرده کیست با گروه زندگی روزنامه ایران تماس بگیرید و او را از سرگردانی نجات دهید.