x
کد خبر: ۱۰۷۹۹۱
تاریخ انتشار: ۰۹:۳۵ - ۰۳ خرداد ۱۳۸۹
پس از شش ماه همديگر را مي بينند، احوال پرسي و چاق سلامتي جانانه اي مي کنند احوال خانم و بچه هاي يکديگر را با آب و تاب جويا مي شوند اما طرف مقابل مي گويد: از خانم که خبر ندارم، يعني ۵ ماه است از او خبر ندارم، خانم به خانه بابايش رفته، دوستش مي گويد: اووه، چه ميهماني پر طول و درازي، ۵ ماه است خانه مامانش رفته، چرا نرفتي دنبالش؟ و پاسخ مي شنود: تا خانه مامانش دنبالش کردم که مبادا برگردد تازه سر مامانش هم منت گذاشتم و گفتم بيا تو يکي به ما دادي، سه تا تحويل بگير، نرگس و نادر را هم تقديم آن ها کردم.
چرا در عروسي دختر خواهرم نرقصيدي!

حالا چرا طلاق دادي؟ پاسخ مي شنود: ما اينيم ديگر، ديديم به درد هم نمي خوريم، گفتيم جدا بشويم براي هر دوي مان بهتر است، طلاق را براي همين روزها آفريدند. وقتي دقيق از او در مورد علت جدايي شان مي پرسد، پاسخ هايي مي دهد که واقعا بايد نشست و چند شبانه روز همراه سقراط درباره آن ها فکر کرد.زنم مدام از من ايرادهاي بني اسرائيلي مي گيرد و مي گويد: چرا انگشت شستت را داخل سوراخ دماغت مي کني؟ چرا کيوي را با پوست مي خوري؟ چرا موقعي که مادرم به خانه مان مي آيد پشت کمد ديواري سنگر مي گيري؟ چرا با پدرم فوتبال بازي نمي کني؟ چرا برادر کوچکم را که کلاس سوم راهنمايي است بغل نمي کني و برايش از مغازه اصغربقال کيم و يخمک نمي خري؟ چرا در مراسم عروسي دختر خواهرم، هنگامي که جمعيت التماس مي کرد که «آقاصفر» بايد برقصه، قرناز مي آوردي و هنرمندي نمي کردي؟

باور کن از دست اين همه چراها و ادا و اطوارها خسته شدم و با وجود داشتن دو بچه تصميم گرفتم از زنم جدا شوم تا نه ديگر مجبور باشم برادرزن ۱۴ ساله ام را بغل کنم و برايش يخمک بخرم و نه در عروسي خوبان بندري برقصم.

همسرم پشت پنجره به انتظارم نمي ايستد

به اين گونه بهانه گيري ها مسائل ديگري را نيز بايد اضافه کنيم که گاهي اوقات از جانب مردان رخ مي دهد. از بنده خدايي وقتي مي پرسيم که چرا از همسرت جدا شدي؟ با کف دست محکم بر پيشاني اش مي کوبد و مي گويد: زن بايد همدم، مونس و يار و ياور آدم در همه زمان ها و مکان ها باشد و به شوهرش احترام بگذارد، انتظار دارم موقعي که از سر کار بر مي گردم همسرم به انتظار آمدنم ساعت ها پشت پنجره بنشيند تا از راه برسم آن وقت در فاصله ۲۰۰ متر مانده به منزل همچون رعد و برق چادر بر سر کند و از طبقه چهارم آپارتمان به استقبالم بيايد و چندين خسته نباشيد و عزيز دلم به من بگويد تا خستگي از تنم در آيد و احساس کنم به من وفادار است. اما چه کنم تنها وقتي که پشت در زنگ مي زنم همسرم همان داخل خانه لبخند مي زند و سلامي مي کند و مي گويد: وسط خانه دراز بکش تا جوراب هايت را در بياورم و بشويم، بعد هم سراغ تهيه چاي يا شربت و غذا مي رود و خودش را در آشپزخانه مشغول مي کند، در حالي که بايد به جاي اين کارها ابتدا ده دوازده دفعه جلويم تعظيم کند و خم و راست شود، بعد از آن حدود ۲۰ يا ۲۵ دقيقه ( البته به دلخواه) مرا نوازش کند و سپس نيز با ماساژور برقي که خاله ام برايم از کيش آورده است حدود ۴۵ دقيقه شانه هايم را ماساژ دهد و هنگام آماده شدن چاي، آن را در نعلبکي سرد کند، داخل استکان بريزد بياورد جلوي دهانم تا زحمت خوردن آن را بکشم و يا اين که به هر وسيله ممکن از قبيل موتورپمپ يا تلمبه آن را به حلقم واريز کند، غذا را سرد کند و با قاشق به دهانم بدهد. در داخل خانه موقعي که مي خواهم استراحت کنم و بخوابم، منزل را به محيطي ساکت و آرام تبديل کند و مثلا بچه ها را بردارد و برود خانه مادرش تا کسي مزاحمم نباشد، صداي تيک تاک ساعت ديواري را خفه کند، دماي اتاق را کنترل نمايد تا زماني که خوابم ببرد، چند لالايي عاشقانه، عارفانه يا مادرانه برايم بخواند و موقع بيدار شدن به استقبالم بيايد و بگويد ساعت خواب، آن گاه ليستي را جلوي چشمانم بياورد تا من خوراکي هاي مورد علاقه ام بعد از خواب را انتخاب کنم تا آن را برايم آماده کند، پس از خواب ديد که زيرپوشم چروک شد، سريع آن را اتو زده يا به اتوشويي ببرد، هنگام صحبت کردن با من لحظه اي از اداي جملات و کلمات محبت آميز نظير فداي آن قد و قامت چونان سروت بشوم، بلا گردانت گردم، همچون زمين به دور خورشيد الهي دورت بگردم، الهي برات ذره ذره مثل گوشت چرخ کرده بشوم و ... را تکرار کند، به تن درستي ام اهميت بدهد، مرا به کلاس هاي زيبايي اندام حتي به زور هم که شده بفرستد، با محبت مرا وادار به ورزش کردن بکند، وزنه ها را به دست من بدهد و کمک کند تا آن ها را بالاي سرم بلند کنم.

دستشويي آن ها از اتاق خواب ما دل بازتر است

برخي ديگر از بهانه گيري ها که حاصل چشم و هم چشمي ها و رقابت هاي کورکورانه است نيز در جدال هاي خانوادگي تاثيرگذار است اين جدال ها در صورت استمرار مي تواند زمينه ساز نبرد ليزري و يا جنگ تن به تن و چريکي بين زن و شوهر شود.

برخي ها وقتي به خانه دوست و يا قوم و خويش نزديک خود مي روند، همان ابتدا سعي مي کنند چشمان تيزبين خود را همانند دوربين فيلم برداري به سوراخ سمبه هاي منزل طرف روانه کنند و دقيق فيلم بگيرند و در حافظه خود که چندين هزار گيگابايت ظرفيتش است ذخيره کنند، از سنگ توالت گرفته تا فلاش تانک، روميزي، خلال دندان و نوع مصالح به کار رفته در در و ديوار منزل را بررسي مي کنند، سپس در مقام مقايسه با ادوات و ابزارهاي منزل خود بر مي آيند و چنين نتيجه مي گيرند که اي بابا اين زندگي که من داشتم، زندگي نيست بلکه مردن تدريجي است، مردني که مرد خانه آن را به ارمغان آورده است، براي همين مادامي که از ميهماني باز مي گردد نقشه محاکمه شوهر را در سر مي پروراند، وقتي هم که شوهرش از محل کار باز مي گردد و شوهر به او سلام مي دهد، اخم مي کند و باز هنگامي که شوهر رو به او مي کند و مي گويد: اخم نکن بهت نمياد/فقط دلم تو رو مي خواد، جواب مي دهد که مرده شور تو را و اين زندگي را ببرد، مردم چه زندگي هايي دارند و ما چه زندگي هايي؟ ما در قرون وسطي زندگي مي کنيم، رفته بودم خانه دخترخاله مامانم که هم سن و سال من است، فلاش تانک چيني با نخ مرواريددوزي شده در دستشويي شان نصب بود، بوگير توالت شان چنان بوي خوشي از خود بروز مي داد که دل آدم نمي خواست اصلا از دستشويي بيرون بيايد، بهترين لوازم آرايشي و بهداشتي در توالت شان موجود بود، دستشويي آن ها از اتاق خواب ما دل بازتر، قشنگ تر و مجهزتر بود، تازه پرده هاي خانه اش شبيه پرده هاي کاخ اليزه بود که تلويزيون آن را نشان مي داد. مبلمان منزلش دقيقا مثل مبلمان کاخ سفيد بود که ميشل اوباما همسر اوباما ديدم آن ها را گردگيري مي کرد، تلويزيون داخل سالن پذيرايي شان ۸۰ اينچ بود من در هيچ سينمايي اين طور صفحه نمايشي نديده بودم، در حالي که تلويزيون منزل ما متعلق به عهد بوق و دوره آقامحمدخان قاجار است، مدام پرش دارد و نيمي از اوقات فراغت مان صرف تنظيم آنتن آن در پشت بام مي شود.

به جاي چرخ گوشت از گوشت کوب استفاده مي کنيم

فرش هاي داخل پذيرايي و اتاق هايش شبيه فرش هاي منزل عبدا... واد رئيس جمهور سنگال بود، جاکفشي شان را گمان کردم صندوقچه اسرار است، هوشمند بود و زيبا، لوسترهاي سقف منزل شان را فقط در منزل پرويز مشرف رئيس جمهور سابق پاکستان مي توان يافت، چه لوسترهايي از بس آن ها را تماشا کردم گردنم ديگر همچنان ميل دارد تا سرم را مدام بالا بگيرم!

چه شومينه اي! نزديک به چند ميليون تومان فقط همان تزئيناتش مي شد، مجسمه هاي اطراف شومينه را تنها مي توان در موزه لوور پيدا کرد، انبر آتش شومينه اش متعلق به دوره مادهاست، سنگ شومينه اش از سنگ مرمر اصل ايتالياست، به سر و گردن خانمش چنان طلايي آويزان است که اگر آن ها را بفروشند مي توانند نصف اراضي کره مريخ را بخرند، آن وقت تو آه در بساط نداري، آپارتماني که مي نشينيم همه اش قسطي است، به جاي چرخ گوشت از گوشت کوب استفاده مي کنيم، به جاي شيشليک، اشکنه روغن نباتي مي خوريم، تازه کل طلاهايم هم همان حلقه عقد دست دومي است که بابتش مجبور شديم دوچرخه ات را بفروشيم، از لوازم آرايشي هم که خبري نيست، مجبورم از واکس کفش به جاي ريمل استفاده کنم، مرده شور اين زندگي نکبت بار را ببرد که صفا و صميميت در آن نيست و شوهر براي زنش پشيزي ارزش قايل نيست، من رفتم خانه مادرم، فردا سر ساعت هشت جلوي دادگاه خانواده منتظرتم، مهرم حلال و جانم آزاد، اگر هشت و پنج دقيقه بيايي مهريه ام را به اجرا مي گذارم که چون آهي در بساط نداري بايد اسباب کشي کني و بروي زندان تا ديگر هوس ازدواج و زن گرفتن نکني!مرد بيچاره شروع به موعظه مي کند و مي گويد: همسر عزيزم زندگي که همه اش دنگ و فنگ و چرخ گوشت و ماشين لباس شويي تمام اتومات و طلا و جواهر و سرخاب نيست، مگر نمي گويند که زن و مرد لباس يکديگرند، پس ماشين لباس شويي مي خواهيم چيکار کنيم؟ مگر يادت نيست در دوران عقد مي گفتي تو معدن طلا هستي که هنوز استخراج نشده اي؟ يادت نيست به پدرت مي گفتي من فلاني را دوست دارم و حاضرم حتي در مثلث برمودا هم با او زندگي کنم؟ مگر نمي گفتي روي گليم کهنه اي که از پدربزرگ خدابيامرزت به يادگار مانده است با هم زندگي مي کنيم، تو بودي که مي گفتي خانه را عشق، صفا، صميميت، محبت روشن مي کند نه لوستر و چلچراغ! تو بودي که مي گفتي انشاءا... بچه دار مي شويم و خانه را چراغاني مي کنيم، پس حالا چه شده است که روي مواضع ات نيستي و از آن عقب نشيني مي کني؟

زن پاسخ مي دهد: مواضع من نسبي است و همراه با شرايط زمان و مکان تغيير مي کند، علاوه بر اين آدم بايد مدام در حال تغيير و تحول باشد و امروزش با ديروزش فرق کند، مواضع مال سياسيون است در حالي که نه من و تو سياسي هستيم و نه ازدواج مان سياسي است، برو اين نصيحت ها را به عمه جانت بکن.

که عشق اول نمود آسان ولي افتاد مشکل ها

دو دلداده ديگر زماني به يکديگر در ايستگاه اتوبوس دل دادند و روي بليت اتوبوس شماره يکديگر را رد و بدل کردند، اين شماره تلفن سرآغازي براي عشق ورزي شد، پاي تلفن براي يکديگر مدام مي مردند، چندان که خانه پدرشان را به کشتارگاه تبديل کرده بودند، در فراق چند ساعته همديگر به دستشويي پناه مي بردند و در عزلت گريه مي کردند، چنان کف دستشويي از اشک هايشان خيس شده بود که پدر گمان مي کرد شير آب نشتي دارد و يا سقف چکه کرده است و مادر نوه کوچکش را سرزنش مي کرد که اي ورپريده چرا درست روي سنگ دستشويي نمي نشيني! زير پتو و در خانه پدري شان هر يک براي يکديگر پيامک «فدايت شوم» ارسال مي کردند، بيشتر اوقات شب را از بي قراري عرض اتاق خواب را متر مي کردند و خورشيد را نفرين مي کردند و مي گفتند: کدام گوري رفتي چرا طلوع نمي کني؟ تا بلکه روي ماهش را ببينم.دزديده همديگر را مي ديدند، پسر براي اين که عشقش را کنار پنجره آشپزخانه ببيند مسير رفتن به محل کارش را تغيير مي داد و از جنوب شهر مي آمد به شمال شهر و از آن جا دور مي زد و به مرکز شهر يعني محل کارش مراجعه مي کرد، يا دختر براي خريد جوراب رنگ پا به مغازه جوراب فروشي نزديک منزل پسر مراجعه مي کرد و به مغازه خواروبار فروشي پيشنهاد مي داد که اگر جوراب زنانه هم بياوريد فروش خوبي خواهيد داشت.

گمان مي کرد پسرش انگل دارد

بعد آن قدر بي قرار يکديگر مي شوند که از خواب و خوراک مي افتند، مادر دختر گمان مي کند دخترش به بيماري صعب العلاجي مبتلا شده است چراکه اصلا اشتهايي به غذا خوردن ندارد و پدر پسر گمان مي برد پسرش حتما انگل دارد که اين قدر لاغر شده است و يا گمان مي برد طفلکي از بس درس مي خواند لاغر شده است، با خود مي گفت حتما پسرش عزم آن دارد که جاي اينشتين يا سقراط را بگيرد.

دماغش شبيه مثلث قائم الزاويه است

وقتي که براي دختر خواستگاران مناسبي مي آيد به بهانه هاي مختلف آن ها را رد مي کند و مي گويد: دماغ فلاني شبيه مثلث قائم الزاويه است، آن يکي ديگر سبيل هايش چنگيزي است و من مي ترسم از اين جور سبيل ها، فلان خواستگار موقع حرف زدن اخ و تف راه مي اندازد، ديگري چاي را نجويده مي خورد، آن يکي کيوي را با پوست مي خورد و هندوانه را درسته مي بلعد، خواستگاري که مهندس است کله کچل مهندسي ندارد، آن يکي که ادعا مي کند پزشک است اطلاعاتي از آن چه در قلب من مي گذرد ندارد، فلاني که دامداري دارد شايد به ازدواج بسان معامله و خريد و فروش گوسفند مي نگرد، فلاني وقتي راه مي رود انگار مي دود و من در زندگي هرگز به گرد او نخواهم رسيد، پسر فلاني هم که هنوز دانشگاه آزاد مي رود، حتما بعد از آن سيگار هم خواهد کشيد، پسرخاله ام هم که هر چه مي گويم در جوابم اوکي اوکي مي گويد، فردا هم اگر بگويم بايد خودت را به برق سه فاز وصل کني حتما مي گويد: اوکي. خلاصه هر يک را به طريقي رد مي کند چرا که دل را به ديگري بسته است.پسر نيز همين طور، برايش صدو پنجاه جا خواستگاري مي روند تمام حقوق خودش و پدرش را صرف خريد گل و شيريني براي رفتن به خواستگاري خرج کرده اند، ولي هيچ يک را نمي پسندد و براي رد هر کدام بهانه مي آورد. آن يکي دختر چشمانش خيلي درشت است و فردا اگر خداي ناکرده عينکي شد مجبورم عينکي با شيشه هاي بزرگ برايش بخرم که در اين صورت تمام حقوقم را بايد بابت تراش و سفارش شيشه عينک او اختصاص دهم. دختر فلاني چادري است حتما فردا براي زيرچادر مانتو هم مي خواهد از کجا بياورم، فلاني قدش بسيار بلند است مي ترسم صدايش را نشنوم و يا اگر ماشين بخرم مجبور باشم سقف ماشين را برش دهم يا بردارم، دختر خاله زري هم ابروهايش پيوندي است من همسر ابرو کماني مي خواهم.

دخترخانم گواهينامه پايه يک ندارد!

وقتي به خواستگاري دختري برايش مي روند که از همه نظر واقعا مناسب است يک بهانه ديگر مي آورد و مي گويد: اين دختر گواهينامه رانندگي ندارد، اگر گواهينامه داشته باشد باز مي گويد گواهينامه اش پايه دو است، من همسري مي خواهم که گواهينامه پايه يک داشته باشد، اگر گواهينامه پايه يک داشته باشد، باز بهانه مي آورد و مي گويد پس چرا روي کاميون و کمپرسي کار نمي کند، خلاصه هزار و يک بهانه مي آورد تا با دختري که برايش هر ۲۴ ساعت يک ۲۰ ليتري اشک مي ريزد، ازدواج کند، دختري که نه گواهينامه پايه دو دارد و نه گواهينامه پايان تحصيلات متوسطه ، خانواده راضي به اين ازدواج نيست اما او به تبعيت از برخي زندانيان سياسي اعتصاب غذا مي کند، در جلوي مغازه آپاراتي پدرش تحصن مي کند، خودش را در دستشويي زنداني مي کند، با بند زيرشلواري و نوار تفلون خودش را حلق آويز مي کند، در اتاقش راهپيمايي مي کند، با لگد به سقف خانه مي کوبد تا سرانجام به لطايف الحيل موفق مي شود خانواده اش را براي خواستگاري دختر موردنظرش علاقمند کند.

زن گرفتي يا آشپز

خلاصه وقتي مراسم خواستگاري با موفقيت انجام مي شود، تا حدود يک ماه دست پدر خود و کف پاي پدر همسرش را مي بوسد، دختر نيز از اين که به قله آرزوهايش صعود کرده از چشمانش همانند چشمه هاي آبگرم سرعين مدام اشک شوق جاري مي کند، خود را خوشبخت ترين دختر دنيا مي داند چرا که همان شاهزاده روياهايش و سوار بر اسب سفيد، همسرش شده است. سر از پا و حتي سر از دست و پا نمي شناسد و هنگامي که مادرشوهرش به ديدنش مي آيد و موقعي که مي خواهد از او خداحافظي کند تا نزديکي منزل مادرشوهر، او را بدرقه مي کند و هفت هشت آفتابه آب پشت سرش مي ريزد تا بلکه دوباره باز گردد. اين دو کبوتر عشق بعد از چندي زندگي مشترک را آغاز مي کنند، روزها و هفته هاي اول به خوبي و خوشي سپري مي شود و اين دو مدام کاروکاسبي جز مردن و زنده شدن و دل پيچه گرفتن براي يکديگر ندارند. اما از هفته هاي بعد آن شخصيت حقيقي هر دو آشکار مي شود، شوهرش از او مي خواهد که براي شام قورمه سبزي بپزد، اما دختر مي گويد: من فقط تخم مرغ آبپز بلدم، شوهرش ناراحت مي شود و به او مي گويد: پس اين چند سال در خانه مامانت چه مي کردي؟ دختر پاسخ مي دهد، انتظار عزيزم، انتظار، چند سال به انتظار نشستم تا تو بيايي، شوهر از اين شوخي بي مزه خوشش نمي آيد و با لحني تند مي گويد: اميدوارم هر چه زودتر به انتظار حضرت عزرائيل بنشيني اي دست وپا چلفتي بي خاصيت دختر فرياد مي کشد، مگر زن گرفتي يا آشپز، پسر پاسخ مي دهد، زن بايد حداقل چند نوع غذا را بتواند بپزد، مادرت هنگام خواستگاري مي گفت از هر انگشتت ده دوازده تا هنر مي بارد، دختر مي گويد: مادرم شايد آن لحظه قرص شادي بلعيده بوده است، به علاوه منظورش از هنر انگشتانم اين است که بلدم در هر انگشتم هفت هشت انگشتر جا بدهم، روي ناخن انگشتانم را لاک بزنم، با انگشت بعضي چيزها را به تو بفهمانم، با بعضي انگشت ها بشکن بزنم، با برخي ديگر پول بشمارم، با دوسه تا از انگشت ها گوش تو را بتابانم و با انگشت سبابه ام هم دستم را به دلخواه داخل گوش يا دماغم کنم، از اين گذشته تو چرا عقل ات را به کار نينداختي و هر چه مادرم گفت قبول کردي؟

توليد برق از تفاله چاي

شوهر فرياد مي کشد، مگر همان جا مي شد به مادرت بگويم بعد از اين آزمون تئوري، دخترتان بيايد آزمون عملي انجام دهد تا ببينم چه هنرهايي از انگشتانش مي بارد؟ دوم اين که شب خواستگاري من در عالم هپروت سير مي کردم اگر مادرت مي گفت دختر من با پر خروس و بشقاب چيني، بشقاب پرنده مي سازد و قادر است از تفاله چاي، برق توليد نمايد، باور مي کردم، خلاصه اين جر و بحث ها و قيل و قال ها ادامه مي يابد، دختر قهر مي کند و به خانه مادرش مي رود، مادر علت را جويا مي شود و دختر مي گويد بين دو ترم زندگي چند روزي تعطيلي دارم آمده ام منزل شما. پسر هم به منزل پدرش مي رود و وقتي پدر از او سوال مي کند چرا عروس گلم را نياوردي پاسخ مي شنود که عروستان رفته خانه مادرجانش گل بچيند، وقتي پدر و مادر طرفين درباره علت قهرکردنشان مي پرسند، هر يک ديگري را متهم مي کند و مي گويد: وقتي در منزل صحبت مي کند از تکه کلام «في الجمله» زياد استفاده مي کند، اصلا پارسي را پاس نمي دارد، پسر هم مي گويد: همسرم شب ها قبل از خوابيدن، دور خانه فوت نمي کند، دندان هايش را سمباده نمي کشد و با مگس کش، مگس ها را تعقيب نمي کند.

دختر نيز ادامه مي دهد که شوهرم شب ها با کت و شلوار و کفش مي خوابد، قبل از خواب سبيل هايش را با تيغ نمي زند و هر چه مي گويم نگران نباش تا صبح سبيل هايت تا بناگوشت مي رسد، به حرف نمي کند، در خواب تقليد صداي حيوانات مي کند، صداي خروس درمي آورد، صبح از من آب دوغ خيار مي خواهد و ...اين جر و بحث ها و اصرارها بر مواضع دو طرف ادامه پيدا مي کند و طرفين در آستانه سال دوم ازدواج شان براي هميشه با يکديگر با چشم غره و خط و نشان وداع مي کنند.

براي طلاق علل و عوامل و حتي بهانه ها فراوانند که آن چه ذکر شد ثمره برخي ناآگاهي ها، منيت ها و نبود شناخت ها مي باشد. جامعه شناسان، روانشناسان و کارشناسان امور خانواده عوامل بسيار ديگري را در طلاق موثر مي دانند که به اختصار به چند مورد آن مي پردازيم.

پيتزا را با نان مي خورد!

بارها مشاهده شده است که پسري از خانواده متوسط و يا روستايي به خاطر اين که به خيال خود سري ميان سرها بلند کند و به اقوام خود اقتدار، توانايي و قابليت هاي خود را نشان دهد، دختري را از طبقه بالاي جامعه به همسري برمي گزيند.

دختر عادت کرده است که اگر در خانواده اش، برادر خردسالش، از پوشک گرفته شده آن را جشن بگيرد و برايش کادو بخرد، ماکاروني را با چوب يا انبر بخورد، بعد از غذا از آهنگ هاي مايکل جکسون گوش کند، در منزل و روي فرش ها با چکمه راه برود، صبح يک مانتو، ظهر يک مانتو و شب مانتويي ديگر بپوشد، براي رفتن به خانه زن عمو يک لباس، براي بردن آشغال ها دم در حياط لباس ديگر بپوشد، به منظور شرکت در مراسم عزاداري بستگان درجه يک خود را گريم غمگين کند و در مراسم عروسي هم چون بوقلمون رنگ عوض کند، اما پسر بنده خدا در عمرش اسم کادو به گوشش نخورده، يک کت و شلوار دارد که آن را ۱۰ سال پيش از چهارشنبه بازار خريده است، تنها موسيقي که تا به حال به گوشش خورده ترانه «عموسبزي فروش» بوده، برنج را با دست مي خورده، هنگام ورود به خانه فرش را جمع مي کرده تا مبادا بر اثر راه رفتن روي آن فرش ها کثيف شود، براي رفتن به دو مراسم عروسي متفاوت، کتش را با پسر عمويش عوض مي کرده و خلاصه هزار و يک آداب و رفتار و رسوم ديگر که کاملا با همسرش و خانواده همسرش بيگانه است. از قضا روزي مي رسد که دختر با خانواده و اقوام خود و پسر نيز با اقوام خود به طور غيرمنتظره از طرف دايي عروس به رستوران دعوت مي شوند و پيتزا سفارش مي دهند، پسر نمي داند که چگونه پيتزا را بخورد، روي ميزهاي رستوران و بغل ديوارها دنبال راهنماي خوردن پيتزا مي گردد و در آخر نيز تکه ناني را از روي يکي از ميزها برمي دارد و پيتزا را با نان مي خورد و موقعي که نوشابه مي خورد چنان آروغ هايي مي زند که فضا را عطرآگين مي کند، دختر احساس تحقير شدن مي کند، اقوامش نيز او را سرکوفت مي زنند و اين مقدمه اي مي شود براي جدايي.

شاعر چه خوب گفته است، کبوتر با کبوتر باز با باز

کند همجنس با همجنس پرواز

بيکاري و هنرگدايي

بيکاري بلاي جان خانواده هاست. بر اثر بيکاري زوج ها چونان خروس جنگي به جان هم مي افتند. زن طاقت ديدن شوهر بي کار را ندارد. زن به شوهرش مي گويد: براي شب برنج بخر تا برايت کته پلو بپزم، مرد مي گويد: پول ندارم از کجا بخرم زن پاسخ مي دهد برو کار کن تا پول دربياري، مرد مي گويد: کار نيست، زن پاسخ مي دهد برو سر چهارراه گدايي کن، مرد پاسخ مي دهد پس از اين همه درس خواندن بروم گدايي کنم، زن مي گويد: تو چي از گداها کم داري؟ مرد پاسخ مي دهد، هنر گدايي ندارم.زن عصباني مي شود با سر قابلمه سر شوهرش را هدف قرار مي دهد و اين خود بهانه اي مي شود براي اين که دو طرف بيکار نمانند و کار دست يکديگر بدهند.

اگر پدر تو بيل گيتس بود

کمبود مسکن، اجاره هاي سرسام آور ، زندگي آپارتمان نشيني نيز در بروز طلاق موثر است زندگي در آپارتمان هاي کوچک و نداشتن تنوع در زندگي، موجب افسردگي، بداخلاقي، مداخلات نابجا و زدوخوردها مي شود.زوج ها براي پرداخت اجاره منزل و فايق آمدن بر هزينه هاي زندگي، صبح زود از خانه عازم محل کار مي شوند و شب خسته و کوفته برمي گردند، هر دو مانند جنازه مي افتند، هيچ يک حال و حوصله ديگري را ندارد، مرد دلش براي يک وعده غذاي گرم و دستپخت خانم لک زده است از او تقاضاي آبگوشت مي کند، زن پاسخ مي دهد، آبش را من تهيه مي کنم و گوشتش را تو بپز، مرد به ناچار شروع به پختن آبگوشت مي کند، آن قدر داخل گوشت ها نمک مي ريزد که اصلا قابل خوردن نيست، دو نفري عصباني شده و به طور هماهنگ قابلمه را بر زمين مي کوبند، همسايه طبقه پاييني از اين همه سروصدا در نيمه شب به تنگ آمده، اعتراض مي کند با همسايه گلاويز شده و چند مشت ردوبدل مي کنند، همسايه به دنبال کار خود مي رود و پس از آن زن و شوهر شروع به محاکمه يکديگر مي کنند، زن مي گويد: اگر پدرت بيل گيتس بود من مجبور نبودم در چنين سوراخ موشي زندگي کنم، مرد هم مي گويد: اگر پدر من بيل گيتس بود که من با تو ازدواج نمي کردم مي رفتم خواهر بيل کلينتون را مي گرفتم. خلاصه جدال هاي اين دو شب ها پاياني ندارد، ديگر دو طرف براي هم غيرقابل تحمل شده اند تصميم مي گيرند صدسالي از هم جدا شوند.

ستون برق يا لوله وافور

يکي از عوامل مهمي که در سال هاي اخير موجب افزايش طلاق ها شده است، اعتياد است، اين بلاي خانمان سوز موجب تباهي عمر و پول و مال جوان ها مي شود، فرد معتاد مدام سر در گريبان فرو مي برد و در افکار خود غوطه ور است، به سيم و سنجاق و منقل و وافور مي انديشد، انديشمندي است که يک لحظه از انديشيدن غافل نمي ماند، ستون هاي برق را چونان لوله وافور مي پندارد و به تمامي تنورهاي گلي نانوايي ها و شومينه ها و پيک نيک ها و زغال ها به ديده احترام مي نگرد. همسرش از اين که مي بيند شوهرش مدام در پي تهيه مواد است و مدام در سير و سلوک ميان عالم خماري و نشئگي است گلايه مي کند و شکايت نزد خانواده يا قاضي مي برد و مي گويد: شوهرم مدام ويولون مي زند و پاسخ مي شنود که دخترجان خدا را شکر کن چنين شوهر هنرمندي نصيب تو شده است، هنر جسم و روح را صيقل مي دهد و لطيف مي کند، دختر مي گويد البته فلوت هم مي زند، باز جواب مي شنود که ماشاءا... از هر انگشتش چندين و چند هنر مي بارد، فلوت ساز خوبي است، ني و فلوت ساز دل است. ني اين قدر ارزشمند است که مولوي در مثنوي اش از ني سخن گفته است: بشنو از ني چون حکايت مي کند

از جدايي ها شکايت مي کند

زن بيچاره پاسخ مي دهد شوهرم از مولوي اشعار بهتري سروده است، او مي گويد: خمار لحظه هاي ناب وافورم خدايا/سه تا پک چون زنم فولم خدايا و ادامه مي دهد هر زمان مي خواهم با او در مورد زندگي مشترک مان صحبت کنم، مي گويد: صحبت کردن در مورد اين موضوع مهم تشريفات و مقدماتي دارد که بايد آن را رعايت کرد تشريفاتش روشن کردن منقل، کوک کردن وافور و سپس بوسه برني است و تشريفاتش اين است که هم چون ميل کوره هاي آجرپزي از دهانش دود بيرون مي آيد، طي ۲۴ ساعت شبانه روز ۲۳ ساعت آن صرف مکاشفه و معاشقه با دود و دم است، احساس، عشق و عاطفه را در ميان اين دودها گم کرده است و حتي مادامي که مي خواهد استکان چاي خود را بردارد و به دهانش نزديک کند تو گويي که مي خواهد در المپيک وزنه ۵۰۰ کيلوگرمي بزند. زندگي با نباتات بهتر از زندگي با يک انسان مفنگي است، انساني که فردا حال و حوصله فرزند خود را نخواهد داشت. پس نخودنخود هر که رود خانه باباي خود!متاسفانه عوامل ديگري نيز در بروز طلاق ها موثرند، مي گويند طلاق در بين سنين بالا و از جانب مردان نسبتا مسن زياد شده است و براساس برخي گزارش ها گرايش مردان مسن به اختيار کردن همسري جوان تر يکي از عوامل طلاق در اين سنين ذکر شده است.

پيرمردي که مدام دنبال رنگ ريش مي گردد

بعضي مردان مسن وقتي در خيابان قدم مي زنند برخي زناني که هفت قلم آرايش کرده را مي بينند و آن را با حاج خانم خود مقايسه مي کنند که يک تارموي نوه اش را به هزار تا شوهر نمي دهد، مدام سر سجاده نشسته است و تسبيح مي چرخاند، سالي يک بار به خودش عطر نمي زند، وقتي مي گويي چرا به خودت نمي رسي حاج خانم، پاسخ مي دهد که ديگر از ما گذشته است، ما پاي مان لب گور است، به شوهرش مي گويد خجالت بکش پيرمرد، الان زمانه جوان هاست ما ديگر دل و دماغي نداريم. مرد مي گويد حاج خانم چرا سه ماه است همين لباس هاي تنت را مدام مي شويي و بر تن مي کني چرا لباس نو نمي خري؟ چرا به احساسات و علايق و خواسته هايم توجهي نمي کني؟ حاج خانم برآشفته مي شود و پاسخ مي دهد، عقلت را از دست دادي، گمان کردي هنوز دختر ۱۴ ساله ام، سر پيري و معرکه گيري، به جاي اين که بروي مدام در مراسم تعزيه شرکت کني و سر خاک بروي و با اهل قبور درددل کني، وردل من نشسته اي از من مي خواهي برايت عشوه و غمزه کنم و مرد نااميد از همسرش، آن گاه که مي بيند احساساتش خدشه دار شده است به دنبال ترميم احساسات مي رود چند متر از زمين هايش را مي فروشد، با آن هم مهريه حاج خانم را مي دهد و هم يک همسر جوان مد روز انتخاب مي کند و از فرداست که مي بيني مدام دنبال رنگ ريش مي گردد و مي خواهد باشگاه پرورش اندام برود. از فرداست که شلوار لي مي پوشد، پلاک نقره و طلا به گردن آويزان مي کند، موهاي خود را فشن مي زند، کلاه نمدي اش را از سر برداشته و به موهايش ژل مي زند.

علل و عوامل طلاق در جامعه و گفته ها درباره اين مقوله بسيار زياد است، آن چه ذکر شد شمه اي از اقيانوس بي کران بدبختي ها، مشکلات و ناسازگاري هايي بود که امروز پيران و جوانان با آن در زندگي مشترک دست و پنجه نرم مي کنند و اغلب در اين زورآزمايي مغلوب سرافراز بيرون مي آيند.

منبع: خراسان - مورخ شنبه 1389/03/01 شماره انتشار 17555
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"