x
کد خبر: ۴۸۲۶۷
تاریخ انتشار: ۱۰:۳۰ - ۲۵ خرداد ۱۳۸۷

يك مار ‌سياه شاعرم‌ كرد

همه ما خاطره كتاب‌هاي درسي و شعرهايي را كه بايد به عنوان تكليف حفظ مي‌كرديم به ياد داريم؛ شعرهايي از شاعراني كه نام هر كدام از آنها امروز در گوشه‌اي از حافظه ما خوش نشسته‌اند و يكي از آنها، جعفر ابراهيمي (شاهد)‌ است.

جعفر ابراهيمي (شاهد)‌ كه اين روزها سرگرم نگارش رماني بلند براي نوجوانان است سال‌ها در كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان به آموزش و هدايت شاعران و داستان‌نويسان نوجوان مشغول بوده است و حاصل سال‌ها فعاليت او در عرصه شعر و داستان كتاب‌هاي زيادي است كه از آن جمله مي‌توان به يك سنگ و يك دوست برنده هشتمين دوره كتاب سال جمهوري اسلامي، آوازهاي پوپك، باغ سبز شعرها، بوي نان تازه، گل باغ آشنايي، در سوگ سهراب، شكوفه‌هاي شعر، او برادر من است، بوي كال ياس و ... اشاره كرد.

جعفر ابراهيمي (شاهد)‌ در اين گفتگو از روزهاي آغاز شاعري‌اش، چگونگي روي آ‌وردن به داستان‌نويسي و وضعيت كتابخواني در روزگار ما سخن گفته است.

براي من هميشه اين پرسش مطرح بوده است كه چرا جعفر ابراهيمي توي پرانتز شاهد؟!

وقتي سيزده چهارده سالم بود، شعرم در يك مجله به چاپ رسيده بود كه وقتي شعر را به دوستانم نشان مي‌دادم باور نمي‌كردند كه شعر متعلق به من است و مي‌گفتند جعفر ابراهيمي زياد است و از كجا معلوم اين شعر تو باشد. يكي از دوستانم به من پيشنهاد كرد همان‌طور كه شهريار با تفال به حافظ تخلصي براي خود انتخاب كرده است تو هم براي خودت تخلصي انتخاب كن كه وقتي به ديوان حافظ تفال زدم اين بيت آمد كه:

شاهد آن نيست كه مويي و مياني دارد/ بنده طلعت آن باش كه آني دارد

كه من كلمه اول اين بيت را گرفتم و دو شعر با نام جعفر ابراهيمي (شاهد)‌ به يك مجله فرستادم كه هر دو شعر با هم چاپ شد و دوستانم باور كردند كه اين شعرها متعلق به من است.

جالب اين است كه كلمه شاهد، شاهد من بود و شهادت مي‌داد كه اين شعرها از آن من است؛ البته بعدها كه بزرگ شدم متوجه معاني عرفاني كه در كلمه شاهد وجود دارد نيز شدم.

چه شد كه در آن سن به ادبيات گرايش پيدا كرديد؟

من به طور فطري به ادبيات علاقه‌مند بودم و در سنين كودكي و خردسالي در روستايمان ابياتي به زبان تركي مي‌گفتم و دوست داشتم قافيه بازي كنم. از همان سن به كارهايي كه نمي‌دانستم چيست علاقه داشتم؛ مثلا نمي‌‌دانستم كه تئاتر چيست و اصلا اين‌كه در دنيا چيزي به نام تئاتر داريم، ولي قصه‌هايي را كه مادربزرگ و پدربزرگ و عمه‌ام برايم تعريف مي‌كردند، اجرا مي‌كردم. بچه‌ها را انتخاب مي‌كردم و به آنها نقش مي‌دادم و ديالوگ‌هايي را به آ‌نها ياد مي‌دادم. آن زمان اگرچه خيلي وقت‌ها هدايت بچه‌ها را به عهده داشتم، اما لحظه‌هايي برايم پيش مي‌آ‌مد كه بشدت به تنهايي گرايش پيدا مي‌كردم و دوست داشتم گوشه‌اي خلوت كنم. در اين زمان‌ها به كوه و دشت و صحرا و باغ‌ها مي‌رفتم و با خودم خلوت مي‌كردم.

پدربزرگ مادري من شاعر بود و پدربزرگم كربلايي صادق، خود انسان اهل شعر و قصه و متل بود و عمه من اين قصه‌ها و شعرها را در كودكي به من آموخته بود، البته آن سال‌ها به نقاشي بيشتر از ادبيات علاقه داشتم و چون حوصله و امكانات نقاشي كردن برايم فراهم نبود اندك‌اندك به سمت ادبيات كشيده شدم.

آن توشه‌اي كه در كودكي اندوختيد چقدر بعدها در ادبيات حرفه‌اي به كارتان آمد؟

اصولا آنها كه كار ادبيات كودك و نوجوان انجام مي‌دهند اگر خاطرات خوبي از دوران كودكي نداشته باشند و نوعي كودك ماندن در وجودشان نباشد، موفق نخواهند شد.اگر كساني معصوميت دوران كودكي را حفظ كنند و عاشق دنياي كودكان باشند و لحظه‌هاي حسي آن را بخوبي به ياد آورند مي‌توانند شاعران و نويسندگان موفقي در اين حوزه شوند. خيلي از دوستان من هم به من مي‌گويند خيلي كودك مانده‌ام.

اين چقدر اكتسابي است و چقدر ذاتي و غير اكتسابي؟

تا حدودي اكتسابي است و شرايط بيروني مي‌تواند در آن تاثير‌گذار باشد چنان‌كه در مورد خود من آمدن به تهران در اين وضعيت تاثير‌گذار بود، اما عمده مطلب همان خصوصيات ذاتي است.

يادم مي‌آيد روزي به يك دبستان رفته بودم كه براي بچه‌ها شعر بخوانم. مدير مدرسه گفت براي اين‌كه در آينده آقاي ابراهيمي براي بزرگسالان هم شعر بگويند صلوات بفرستيد. شايد ايشان فكر مي‌كرد اين‌كه كسي شاعر كودك و نوجوان باشد از عجز او براي شعر گفتن براي بزرگسالان است، در حالي‌كه عكس اين مساله صادق است. يادم هست همانجا دانش‌آموزي از من پرسيد اولين شعري كه گفته‌ايد چه بود؟ من گفتم گريه و اين مساله خاطره‌اي دارد كه گفتنش خالي از لطف نيست. يادم مي‌آيد در دوران كودكي پدرم در كنار زميني كه در آن جو كاشته بود آلونكي ساخته بود كه من در آن آلونك براي او چاي و غذا درست مي‌كردم. پدرم گاهي كه خسته مي‌شد به داخل آلونك مي‌آمد. يك روز كه در آنجا بودم ديدم مار سياهي روي كت من چنبره زده است. من هميشه از مار مي‌ترسيدم و براي اين‌كه آنها را از خودم دور كنم جيب‌هاي كتم را پر از پونه مي‌كردم. چرا كه شنيده بودم مار از پونه بدش مي‌آيد، ولي آن روز ديدم كه مار درست روي كت من كه پر از پونه است نشسته و شايد از پونه‌ها خيلي هم خوشش مي‌آيد.

در آن حالت ترس ديدم كه مار زبانش را بيرون مي‌آورد و دوباره به دهانش مي‌برد، با خودم فكر كردم كه شايد دارد از تشنگي له‌له مي‌زند. به همين خاطر مقداري شير را كه با خودم داشتم جلوي مار گذاشتم و ديدم مار سياه شروع به خوردن شيرها كرد و بعد آرام‌آرام لغزيد و از آلونك خارج شد و روي خاك‌هاي نرم جلوي آلونك ردي برجاي گذاشت و انگار از من تشكر و آن را امضا مي‌كرد.

وقتي پدرم به داخل آلونك آمد وحشت و هراس را در چهره من خواند، ولي از آن لحظه به بعد من احساس كردم نگاهم به دنيا عوض شده است و در فاصله‌اي كه به خانه مي‌رفتم احساس عجيبي داشتم. عكس خودم را كه در رودخانه ديدم احساس كردم همراه با آب جاري هستم و سهمي در آن جويبار دارم.

صداي كبك‌ها را كه شنيدم حس كردم آنها به‌خاطر من مي‌خوانند و باد نيست كه به صورت من مي‌خورد، بلكه من هستم كه مي‌روم تا با تمام وجود باد را لمس كنم و با صورتم آن را نوازش مي‌كنم.

وقتي بر بالاي بلندي تپه مشرف بر روستا ايستادم چشمم به قبرستان روستا افتاد و به ياد پوپكي افتادم كه سال‌ها قبل وقتي مرد من و خواهرم آن را در قبرستان خاك كرديم و همان‌جا بغضي در جانم نشست؛ بغضي كه آغاز شعر بود و اگر در همان زمان به ابزار شعر تسلط داشتم تبديل به كلمه مي‌شد. اگرچه سال‌ها بعد آن ماجرا را به شعر در‌آوردم.

وقتي به تهران آمدم عمويم چمدان بزرگي پر از كتاب داشت كه من هميشه آنها را مي‌خواندم. يك روز وقتي كلاس پنجم دبستان بودم كتابي را از داخل جوي آب پيدا كردم كه ترجمه داستان‌هاي روسي براي كودكان و نوجوانان بود و اين مرا به كتاب علاقه‌مند كرد. از همان زمان وقتي شعر مي‌گفتم ناخودآگاه شعر كودكانه مي‌شد، چرا كه زبان شعر من ساده و وزن‌هاي آن كوتاه بود و آنها كه شعرهاي مرا مي‌خواندند مي‌گفتند كه تو اگر شعر كودك بگويي موفق‌ خواهي شد و بعد از انقلاب كه شعر كودك جدي‌تر شد، من هم جدي‌تر وارد اين عرصه شدم و بعدها هم داستان را تجربه كردم.

خودتان را در كدام يك موفق‌تر مي‌دانيد؛ شعر يا داستان؟

من خواندن داستان و سرودن شعر را دوست دارم. از كودكي عاشق هردو بودم، در ضمن طي آن دوران نقاشي را هم خيلي دوست داشتم. نخستين داستاني كه نوشتم خيلي مورد استقبال قرار گرفت، چرا كه هم طنز بود و هم به تيري مي‌مانست كه به هدف خورده است. در آن زمان يكي از وزرا در مورد فردوسي حرف نادرستي زده بود و من داستان طنز‌آميزي درباره جنگ رستم و اسفنديار در سال 59 نوشتم كه در كيهان بچه‌ها كه آن زمان شمارگان زيادي داشت ‌ چاپ و استقبال زيادي از آن شد.

وقتي دوستان نويسنده و اهل قلم از اين اثر استقبال كردند، من به ادامه داستان‌‌نويسي علاقه‌مند شدم و پس از آن داستان بلند، چاق، چاق‌تر و چاق‌ترين را نوشتم كه تقريبا تمام كيهان‌بچه‌ها را به خود اختصاص داد و به ياد دارم مرحوم قيصر امين‌پور و آقاي مخملباف كه آن زمان در حوزه بودند از آن خيلي خوششان آمده بود.

پس از آن يكي از نخستين رمان‌هاي نوجوان به نام <بهار در روستاي ما> را به صورت مسلسل در كيهان بچه‌ها نوشتم و بعد از آن كتاب <يك سنگ، يك دوست> را نوشتم كه اين كتاب ماجرايي هم دارد. يادم است يك زماني آقاي فردي، سردبير كيهان بچه‌ها به من گفت: كاري آماده چاپ نداري؟ كه من دروغ كودكانه‌اي گفتم و در حالي كه موضوع و داستاني براي نوشتن نداشتم گفتم يك كار دارم كه حدود 20 صفحه‌اش را نوشته‌ام. آقاي فردي از من خواست آن 20 صفحه را برايش بفرستم و از هفته‌هاي بعد مطالب را هر هفته بفرستم. شب كه به خانه آمدم ماتم گرفته بودم كه چه بنويسم. سنگي از روستايمان آورده بودم و جلوي چشمم بود كه جرقه‌اي در ذهن من زد و روي كاغذ نوشتم. يك سنگ، يك دوست و براي من خاطره‌اي كه پسر عمه‌ام داشت شروع كردم به نوشتن كه همان شب 30 صفحه نوشتم، اما آن موقع نمي‌دانستم كه داستان به كجا خواهد رفت، چه شخصيت‌هايي وارد‌ آن مي‌شوند و چگونه به پايان مي‌رسد.

پس از آن هر هفته داستان را مي‌نوشتم و جالب آن است كه من هم مثل خوانندگان نمي‌دانستم داستان چه خواهد شد. نامه‌‌هاي زيادي به كيهان بچه‌ها مي‌رسيد و خيلي‌ها تلفن مي‌زدند و در مورد ادامه داستان نظر مي‌دادند. حتي خيلي از مجله‌فروش‌ها هم مي‌گفتند كه وقتي كيهان بچه‌ها مي‌رسيد ابتدا به سراغ آن داستان مي‌رفتند و گويا مخاطبان هم فهميده بودند كه نويسنده خودش از ادامه داستان خبر ندارد! به هر حال از آن داستان به خاطر موضوع بكري كه داشت استقبال زيادي شد و بعد اميركبير آن را منتشر كرد و كتاب سال هم شد؛ البته الان كه داستان را مي‌خوانم مي‌بينم نياز به پرداخت بيشتري دارد و شايد زماني آن را بازنويسي كنم.

همان‌طور كه اشاره كرديد فضاي روستا و بومي بودن به شما كمك زيادي كرد. در مورد روستايي‌ نويس 2 نظر هست. يكي اين كه نمي‌توانيم جهاني شويم تا زماني كه بومي ننويسيم و ديگر اين كه ماندن در فضاي روستا نويسنده را محدود مي‌كند و بعد از مدتي او را به تكرار حرف‌ها و فضاهاي تجربه شده مي‌كشاند. نظر خودتان در اين مورد چيست؟

من خودم بعد فضاهاي شهري و روستايي را در كنار هم تجربه كردم و تعصب خاصي در مورد اين كه حتما روستايي و بومي بنويسم، ندارم. چنان كه همين الان در حال نوشتن رماني به نام «بچه‌هاي ناتمام» هستم كه در شهر مي‌گذرد. البته در بيشتر شاهكارهاي ادبي بخصوص كارهاي ايراني مي‌بينم كارهايي كه ماندگار شده‌اند اغلب فضاي بومي دارند.

از بازخورد آثار و شمارگان كتاب‌هايتان چقدر راضي هستيد؟

برخي كارها براساس شرايط زماني خود خيلي فروش خوبي داشت، البته در آغاز انقلاب، مخاطبان ما شايد يك‌سوم مخاطبان امروز بودند اما شمارگان كتاب‌ها به بالاي 20 هزار مي‌رسيد و حتي كانون كتب در شمارگان‌هاي بالاي 50 هزار منتشر مي‌شد و شمارگان كيهان بچه‌ها به 100 هزار نسخه مي‌رسيد يا مجلات رشد 2 ميليون شمارگان داشت. انقلاب و بخصوص جنگ، مردم را به تكاپو انداخته بود و همه تشنه آموختن بودند. همين يك دوست، يك سنگ با شمارگان 20 هزار نسخه منتشر و خيلي زود هم تجديدچاپ شد.

آيا فقط شرايط زمانه در اين موضوع تاثير داشته است؟

البته عوامل ديگري هم بود. به هر حال حضور دائمي انسان در رسانه‌ها و مطبوعات و كار كردن مداوم هم تاثير دارد. مخاطبان ما موقت هستند، چراكه بعد از پنج، شش سال حوزه ادبيات كودك و نوجوان را ترك مي‌كنند و مخاطبان جديد جاي آنها را مي‌گيرند و نويسنده بايد مخاطبان جديد را هم درك كند. بچه‌هاي امروز را كمتر مي‌توان شناخت، در حالي كه من با مخاطبان پيشين خود همدلي بيشتري داشتم.

چرا؟ بچه‌ها پيچيده‌تر شده‌اند؟

فناوري بالا رفته و رفاه كاذب و مصرف‌گرايي بيشتر شده است. امكاناتي كه بچه‌هاي امروز دارند با بچه‌هاي گذشته قابل قياس نيست و معمولا اين گونه بچه‌ها خيلي موفق نيستند و چون خيلي راحت همه چيز را در اختيارشان قرار داده‌اند خيلي راحت حرف پدر و مادر و معلمانشان را نمي‌پذيرند و به دليل سرگرم شدن با فناوري‌هاي جديد خيلي علاقه‌اي به كتاب ندارند، ضمن اين كه مسوولان ما و والدين ما هم در عمل به اين نتيجه رسيده‌اند كه خيلي كتاب به درد بچه‌ها نمي‌خورد و از نظر مادي، سرمايه‌گذاري براي مدرك‌گرايي و منحصر كردن بچه‌ها به خواندن كتاب‌هاي درسي را بهتر مي‌دانند.

والدين اگر هم در دوره خردسالي كتابي براي بچه‌ها مي‌خرند براساس سليقه او و منحصر به كتاب‌هاي رنگي و كم‌ارزش است.

نظام آموزشي ما در اين ميان چقدر موثر است؟

ما نظام آموزشي غلطي داريم. سال‌هاي سال است كه ما زنگي به نام انشا داريم كه نتوانسته است اهل كتاب و كتابخوان و نويسنده بار بياورد. بهتر نيست در اين زنگ به جاي اجبار به نوشتن انشاهاي تكراري، كتاب در اختيار بچه‌ها بگذارند و آنها مطالعه آزاد انجام دهند؟

كتاب‌هاي درسي ما طوري است كه بچه‌ها تنها براي نمره آنها را مي‌خوانند و بچه‌ها دلشان مي‌خواهد از آنها هر چه زودتر خلاص شوند، در حالي كه مي‌توان كتاب‌هاي درسي براي بچه‌ها نوشت كه آنها را به خواندن و نگه داشتن كتاب‌ها علاقه‌مند كند.

سال 1326 كتابي به نام «خواندني‌ها» براي بچه‌هاي سال ششم ابتدايي منتشر شده است كه من آن را در چمدان كتاب عمويم پيدا كردم كه حكايت‌ها و داستان‌هاي خواندني داشت. اين گونه كتاب‌ها را اگر در كنار كتاب‌هاي درسي براي بچه‌ها منتشر كنند، آنها را به خواندن و نگه داشتن كتاب تشويق مي‌كنند. بايد كلاس انشا را به سمت رشد خلاقيت و آشنا كردن بچه‌ها با كتاب و ياد دادن روش‌هاي نوشتن برد.

نگاه روستايي شرقي و انساني‌تر

به نظر من آنچه اهميت دارد اين است كه درونمايه داستان قوي و موضوع تازه باشد و به روز بودن خيلي مهم نيست. ما هنوز از شعر حافظ و سعدي لذت مي‌بريم، اما از شعر بسياري از شاعران امروز خوشمان نمي‌آيد. علتش اين نيست كه ما در 800 سال قبل مانده‌ايم، بلكه به اين دليل است كه ادبيات موضوعي نيست كه به زمان و مكان محدود شود.اگر اثري از نظر ادبي كار خوبي باشد، لحظه‌هاي حسي كه در يك داستان بايد باشد در آن وجود داشته باشد و داراي پرداخت و شخصيت‌پردازي كاملي باشد، چه روستايي چه شهري و چه ديروز و چه امروز، ماندگار است.

از طرف ديگر بايد توجه داشت چون روستا و طبيعت به انسان بدوي و ابتدايي نزديك‌تر است و كودك به نوعي يك انسان ابتدايي است اين فضاها براي او جذاب‌تر است، البته من خود با اين كه تنها از زيبايي‌هاي روستا بگوييم مخالفم.

يكي از شعرهاي من با اين مطلع كه <خوشا به حالت اي روستايي...> سال‌ها در كتاب‌هاي دبستان بدون اجازه من چاپ مي‌شد و خود من احساس مي‌كردم كه فقط از زيبايي‌هاي روستا در آن شعر حرف زده شده است در حالي كه زندگي روستايي سختي‌ها و مشكلاتي هم دارد كه بايد به آنها هم پرداخت. اين مشكلات را در داستان‌ها آورده‌ام؛ اما در شعر كودك خيلي درباره زيبايي‌هاي روستا گفته شده است. شايد يك دليلش اين باشد كساني كه بعدها وارد شعر كودك شدند فكر كردند بايد همان فضا و حرف‌هاي قبل را تكرار كنند و خيلي از آنها هم روستايي و شهرستاني بودند. اين قضيه شايد به اين هم برگردد كه مردم ما هنوز هم با اين كه در آپارتمان‌هاي شهرهاي بزرگ زندگي مي‌كنند نگاه روستايي و شرقي دارند و اگرچه خيلي از ما غرب‌زده‌ايم و اداي غرب را در مي‌آوريم مدرن و غربي نشده‌ايم. اين نگاه روستايي، شرقي و انساني‌تر است.

نظر شما
طراحی و تولید: "ایران سامانه"