ایسنا: در بزرگ سپید، حالا از صبح تا شب کاملا باز است. با این حال از در که رد میشوی، سقف بلند و دیوارهای قرمز از دو طرف به آدم تحمیل میشود.
در حیاط بزرگ پیش رو، با تابلوهایی که کج است، مسیر را از بین گلدانهای بزرگ و درختها پیدا میکنم، بعد از چند پله، در سیاه سنگین را هل میدهم و داخل میشوم.
اینجا ساختمان اصلی «زندان قصر» نیست، شکلات تعارفم میکنند و میگویند منتظر باشم تا راهنما برسد. قرار است چند دقیقه بیشتر طول نکشد، اما بیشتر طول میکشد و من تمام بروشورها و تابلوهای قابل خواندن را مرور میکنم و صدبار به نظافتچیها نگاه میکنم و نوشتههای روی لباس همهی آدمها را میخوانم تا بالاخره مردی با کت و شلوار سبز پیدا میشود و خوشآمد میگوید و نوشتههای بروشور را دربارهی تاریخچهی زندان شدن این قصر قاجاری تکرار میکند.
هفتهها منتظر بودم که فرصتی پیدا شود و حالا فرصت پیش آمده و من اینجا هستم و به سرعت، ساختمان تازهساز را رد کنم تا ببینم چطور یک زندان را به موزهی تاریخ تهران تبدیل کردهاند.
تابلوهای باغهای ایرانی را رد میکنم و از آن بندهایی که حالا شدهاند موزهی مخابرات میگذرم. وجه تسمیهاش لابد نزدیکی این قصر قاجاری به عمارت کلاهفرنگی است و شاید تضادی باشد که زندان با هر نوع ارتباطی دارد.
راهنمای موزه توضیح میدهد که اینجا قبل از اینکه کاربریاش توسط یک افسر معمار روس - رومانف - تغییر کند، خانهی مظفرالدینشاه و سالن بزرگ اولی هم حرمسرا بوده است. همان جایی که همسران شاه با ناز و مراقبت در آن میرفتند و میآمدند و عدهای هم لابد مراقبت میکردند که چیزی کم و کسر نباشد و رفاه و آسایش مختل نشود.
همهی اتاقها پنجرههایی دارند با ارتفاع بیشتر از 5 / 1 متر و عرضی در همین حدود، اتاقهای بند بعدی را موزهی هنرهای تجسمی با موضوع زندان کردهاند. راهنما هنوز دربارهی نقاشیهایی از نواب توضیح میدهد و در اتاقهای بعدی، کارهایی حجمی را با موضوع زندان نشان میدهد.
بین دو دیوار بعدی چیزی هست که انتظارش را ندارم، ماکت سپید هواپیمایی را از سقف آویزان کردهاند، با عکسی از شاه قاجار و خلبان، روی دیوار عکسهایی از کلنل «پسیان» را گذاشتهاند که میگویند اولین خلبان ایرانی بوده است. راهنما میگوید این قصر قاجاری اولین فرودگاه هواپیما در ایران بوده و ماکت پرندهی سپیدی که حالا از سقف آویزان است، مشابه همان اولین پرنده ساخته شده است. شنیده بودم که اولین فرودگاه هواپیما در ایران پادگان قلعهمرغی بوده است که وقتی به پارک تبدیل شد، زیر چمنها و درختها رفت. راهنما باز هم میگوید اولین هواپیما در این قصر فرود آمده و ممکن است قلعهمرغی اولین فرودگاه نظامی ایران باشد، اما بیشتر نه.
بند بعدی با مجسمههای مومی دو مأمور آبیپوش شروع میشود و راهنما توضیح میدهد که در زمانهای مختلف، در هر سلول، بین دو تا هشت نفر زندانی بودند که زیرانداز و فانوس و چراغ خوراکپزی هم داشتند.
کنار در فلزی سلولهایی که پنجرههای نیم متر در نیم متر دارند، نام کسانی را نوشتهاند تا یادشان گرامی بماند. میرسیم به دری که رویش نوشته شده «53 نفر» میپرسم «تقی ارانی» همینجا زندانی بوده است؟ راهنما نمیداند که دقیقا همینجا بوده یا جایی دیگر، اما میگوید احتمالا همینجا است.
کنار در بعدی یاد «سردار اسعد» را گرامی داشتهاند، میگویم یعنی آن یادداشتهایی که سردار اسعد روزهای آخر با خون خود نوشت و در جلد چرمی کیف سلاحش گذاشت نیز اینجا نگهداری میشود؟ راهنما لبخند میزند و میگوید که در همان روایت آمده که آن کیف چرمی را دادهاند به خانوادهاش و کسی آن را ندیده، اما خوب به اینگونه روایتها خیلی نمیشود اعتنا کرد، اصلا معلوم نیست که واقعا چنین چیزی وجود داشته است یا نه.
این بند را هم رد میکنیم و در بند بعد، تنها چیز جالب، نمونهی ضبطهای خبرنگاری در دورههای مختلف است و دستگاههای پخش صدا که جزو تجهیزات اولین ساختمان رادیوی ایران بوده است. تا انتهای مسیری که راهنما به آن میگوید کریدور میروم که از ضبطها عکس بگیرم.
اولین صدای ضبط شده از مظفرالدینشاه را هم میشنویم که خودش را «ظلالله» خطاب می کند و به صدر اعظمش میگوید پاداش اقداماتش را از او بهعنوان سایهی خدا در زمین خواهد گرفت.
هواخوری مرکزی را که همان محوطهی اصلی زندان بوده، حالا درختکاری کردهاند و بندهای نسوان، حمام و زورخانه را خراب کردهاند، تنها چیز باقیمانده، مسجدی است که راهنما میگوید چون خطبهی مسجد برایش نخواندهاند هنوز نیایشگاه خوانده میشود و دادگاههای انقلاب به قضاوت آقای خلخالی همینجا برگزار میشد. میگویم یعنی هویدا را هم همینجا کشتهاند؟ میگوید هویدا همینجا زندانی بوده، اما به شک افتاده است و باید برود دوباره بررسی کند.
بند بعدی، زندان سیاسی است، در ساختمانی که مستقل از زندان اصلی است. از هشت پله بالا میروم. زیر هشتی اول بند سیاسی، دو تا اتاق را جدا کردهاند که یکی اتاق رییس بند است و دیگری اتاق بازجویی. راهنما توضیح میدهد که وقتی آدمها به اینجا آورده میشدند دیگر کارهای پروندهشان تمام شده بود و در اینجا خبری از بازجویی نبود. پس چرا این اتاق را اینجا به این شکل درآوردهاند؟ نمیداند و میگوید که راهنمای این بند، فرد دیگری است که خودش قبلا در این بند زندانی بوده و باید منتظر بمانیم تا برسد.
به عکسهایی نگاه میکنم که میگویند آدمهایی هستند که اینجا زندانی بودهاند، یک سری بیست و چند تایی که روی سه دیوار روبهرو تکرار شده است، میگویم یعنی مدرس، شیخ فضلالله و خیابانی هم اینجا زندانی بودهاند؟ راهنما که هنوز گروه ما را به نفر بعدی نسپرده، میگوید اینقدرها هم از مرحله پرت نیستیم و این عکسها مال کسانی است که در جریان پیروزی انقلاب نقش داشتهاند.
بیشتر موزاییکهای کف زمین خرده شدهاند و نقششان قدیمی است. پیرمرد حدود 60 سالهای که جای راهنما را میگیرد، لباسش با بقیهی راهنماها تفاوت دارد، کت قهوهیی یقهبلندی پوشیده و پلاک زندان - موزه را روی لباسش ندارد،. گفتهاند که اینجا زندانی بوده و قرار است دربارهی اتفاقهایی که اینجا افتاده است، توضیح دهد.
تأکید میکند که آدمها را زیر هشت، همانجایی که ما در آن ایستادهایم، کتک میزدند و دوباره تکرار میکند که فضای اینجا را دستکاری نکردهاند.
در بند اول، سلولهایی دو متری را نشانمان میدهد که پنجرههای نیم متری دارند و جلوی درهایشان یک سکوی چهل پنجاه سانتیمتر است. مرد توضیح میدهد که در موقعیتهای مختلف، بین یک تا هشت نفر در سلولها زندانی بوده و هیچوقت حق نداشتهاند جمعهای بیشتر از دو نفری داشته باشند، وگرنه صدایشان میکردند و کتک و چکمه و باتوم!
سلولها پنجره دارند، اما نور در هواخوری مرکزی بند سیاسی، باز هم چشمهایم را میزند. بند بعدی، جایی است که هویدا و منصور در آن زندانی بودهاند. میپرسم کدام منصور، آنکه نخستوزیر بود؟ راهنما نمیداند این منصور که اینجا نوشته شده، کدام منصور است و میگذرد.
حالا رسیدهایم به آخرین بندی که میتوان آن را دید، سلولهای انفرادی که راهنما توضیح میدهد چطور در زمستان سرد و در تابستان گرم بودهاند. عجیب است که حتی این اتاقهای یک در دو و نیم متری هم پنجرههای کوچکی نزدیک سقف دارند؛ درهای فلزی سنگین و دیوارهای بینشان که شاید نیم متری عرض داشته باشند.
راهنما توضیح میدهد که دو بند دیگر هم هستند که چون در حال بهسازیاند، نمیتوان آنها را دید. خداحافظی میکند و از همان دردی که آمدهام دوباره برمیگردم به حیاط درختکاریشده، زوجی نشستهاند کنار یکی از گلدانها و کودک هشت، نه سالهای با دوچرخهاش دور گلدانها میچرخد.
چهار طرف ساختمانها، پنجرهی تکتک اتاقها با میلههای سیاه مشخص است. تابلوهای «تریا» و «مسجد» را رد میکنم و از حیاطی که یک روز آخر دنیای آدمهایی بوده است، میزنم بیرون. اینجا حالا دیگر موزه است.