ایسنا: کسی چه میداند، شاید اگر حال و هوای سالهای 57 و شور انقلابی آن روزهای کشور او را درگیر خود نکرده بود، امروز یکی از نویسندههای بنام ادبیات معاصر شده بود.
"ناصر خاکی" را مسافران این روزهای خط وصال - حجاب میشناسند. او هر روز از 6 صبح تا 6 بعدازظهر کار میکند و چهره خندان او و تاکسی عجیب و غریبش - که بیشتر شبیه یک باغ کوچک است تا تاکسی - به تک تک مسافران روحیه میدهد.
دیپلم قدیم دارد و خودش را نویسنده و اهل ادب میداند. میگوید شاگرد "جلال آل احمد" بوده است. "سه مجموعه داستان در سبک رئالیسم نوشتم که واقعیتهای آن روز زمان ما بود. خوشحال بودم و جوان بودم، پاتوقم جلوی دانشگاه بود و با اکثر نویسندهها آشنا بودم از جمله مرحوم جلال. نوشتههایم را به ایشان میدادم و میخواند و نظر میداد. من خودم را شاگرد ایشان میدانم و اگر دست به قلم بردم، به تبیعیت از درسی بود که مرحوم جلال به من میداد."
اینها را ناصر خاکی میگوید و ادامه میدهد: "پاتوق ایشان (جلال) در ابتدا، انتشارات نیل در مخبرالدوله بود. بعد که نیل به مقابل دانشگاه منتقل شد، ایشان قبل از فوتشان زیاد آنجا میآمد. من از این طریق با نویسندههای بزرگ و خیلی از شعرای زمانمان آشنا شده بودم."
میگوید: "(جلال) آن زمان، کتابهای پرسر و صدایی چاپ میکرد. ایشان یک نویسنده واقعگرا بود و برخلاف صادق هدایت که سبک ژانپل سارتر روی او اثر گذاشته بود، به آینده و حرکت مردم امیدوار بود. منتهی حیف شد که زود فوت کرد. اثری که روی من داشت این بود که خیلی زود فوت کرد. رنجی که از وضعیت زمان ما میبُرد باعث شد زود فوت کند."
ادامه میدهد: "کتابی به نام کتاب هفته توسط احمد شاملو چاپ میشد که ویژهنامهای مخصوص جلال چاپ کردند. من بارها و بارها میخواندم و گریه میکردم. چیزی بود که گم کرده بودم و میخواستم گمشده خودم را در آن نوشتهها پیدا کنم."
ناصر خاکی را به قول خودش، دست تقدیر به سمتی کشیده که حالا راننده یکی از عجیبترین تاکسیهای پایتخت باشد. کفپوشهای تاکسی آقای خاکی، مثل چمن مصنوعی است؛ سقفش پر از شاخ و برگهای مصنوعی است و منظره روی داشبورد و پشت شیشه عقب، یک باغ مینیاتوری به تمام معناست که شامل خانههای چوبی و درختهای کوچک است. البته قبلاً یک آبنمای کوچک هم گوشه داشبورد بوده که وقتی میپرسم چرا دیگر نیست، با خنده میگوید "به خاطر بحران آب و صرفهجویی در مصرف آب برش داشتم".
روی کاغذی که به یکی از تپههای مصنوعی جلوی راننده تکیه داده شده با خط درشت و خوانا نوشته شده: "هنرکده رسان"؛ "رسان" را ناصر خاکی برای معرفی هنرکنده سیار خود انتخاب کرده، جایی که همه گلها، گیاهان و درختان مصنوعی و حتی سفالها و تزئیناتش را خودش ساخته است.
خاکی گلایهای هم از مسئولان دارد که به او مجوز عرضه و آموزش سفالهای نقش برجستهاش را نمیدهند. بعد هم تأکید میکند این کار خلاف اقتصاد مقاومتی است. میگوید "کسی که میتواند کارآفرین باشد، باید بیاید توی خیابان؟" اما تاکید میکند "البته برای تلاش و معاش، هیچ کار شرافتمندانهای عار نیست".
صندوق عقب "تاکسیباغ" ناصر خاکی پر است از جعبههایی که کارهایش را در آن گذاشته و بریدههایی از روزنامههایی که با آنها مصاحبه کرده؛ ذهنش هم مملو از خاطرات خوب و بدی است که در این سالها با تاکسی باغش داشته.
البته مصاحبه با رسانههای صوتی، تصویری و مکتوب هم جزئی فراموشنشدنی از خاطرات این راننده تاکسی است و در صحبتهایش هر از گاهی به آنها ارجاع میدهد و تأکید میکند که تاکسیاش حالا شهرتی جهانی دارد.
خبرنگار و عکاس ایسنا در یک روز آفتابی پاییزی به دیدار این راننده خلاق رفتند؛ خاکی مثل همیشه خندان و پرانرژی بود و البته به خاطر حضور ما، تغییر کوچکی هم در دکوراسیون داخلی باغش داده بود.
آقای خاکی چند سالتان است؟
71 سالم است
از چه زمانی وارد کار تاکسی شدید؟
حدود چهار - پنج سال است
از کدام خط شروع کردید؟
از خط انقلاب - انرژی اتمی
قبل از این چه کاره بودید؟
در کار تبلیغاتی بودم. من همیشه علاقه به نوآوری داشتم و بر خلاف سنم، آدم کوشایی هستم. من مبتکر چاپ بادکنک در ایران هستم. یعنی تنها کسی بودم که بعد از آمریکا و آلمان توانستم مرکبی بسازم که روی بادکنک بنشیند. حدود 10 - 12 سال کارم تبلیغات روی بادکنک برای تمام ارگانها بود. خوشحالم که این اختراع ثبت شد و به جایی رسید که الان هزاران نفر دارند از این کار امرار معاش میکنند.
چرا همین کار را ادامه ندادید؟
چون سرمایه زیادی میخواست. به علاوه واردات بادکنک ممنوع بود؛ چون کالای لوکسی به حساب میآمد. من هم به سختی اینها را تهیه میکردم. سرمایه هنگفتی میخواست که در توانم نبود و ناچار شدم آن را رها کنم.
ایده درختچههای مصنوعی از چه زمانی به ذهنتان آمد؟
یک روز درختچههای بونسای ژاپن را دیدم. طبیعی و گرانقیمت بودند. چین، آنها را به شکل مصنوعی درست کرده بود. من با خودم گفتم چرا ما نتوانیم این کار را بکنیم؟ از چند سیم و مفتول شروع کردم. کم کم کارم بهتر شد و از چوبهای طبیعی درختانی ساختم و دیدم استقبال میشود ولی مجبور بودم برای تأمین معاش با ماشین کار کنم. اول ماشینم را تبدیل به تاکسی کردم و بعد گفتم از این فرصت استفاده کنم؛ تاکسی من باید در دنیا اول شود، برای اولینبار، طبیعت را بصورت مینیاتوری به داخل ماشین آوردم.
یادتان هست دقیقاً چه زمانی بود؟
حدود چهار سال پیش بود. مسافرانی که در خط من بودند اغلب دانشجو، استاد دانشگاه یا وکیل بودند. سه تا سررسید دارم که این مسافران برایم نوشتهاند. به قدری مطالب جالب دارند که این خودش میتواند کتاب شود؛ یک کتاب ارزشمند بویژه برای جوانها. کمکم کارم گرفت و از رادیو و شبکههای خودمان با من مصاحبه کردند. کار به جایی رسید که معروف شدم. الان به جرأت میتوانم بگویم که معروفترین تاکسی دنیا، تاکسی من است.
اسمهای زیادی به تاکسیتان دادهاند.
بله؛ تاکسی جنگلی، تاکسی باغ، سبزترین تاکسی پایتخت، روح طبیعت، برترین تاکسی سطح جهان ... عنوانهای زیادی به تاکسی دادهاند.
کدام اسم را بیشتر دوست دارید؟
رضا رشیدپور اسم قشنگی گذاشت و گفت میگذارم «تاکسی باغ».
رسانههای خارجی هم با شما مصاحبه کردهاند؟
نه؛ ولی کپیبرداری کردهاند و پخش کردهاند. شنیدهام که عکسی روی مجلات بود، آنجا نشان دادهاند. یک آقایی گفت شبکه ایرانیان که از طریق ماهواره مصاحبهام را پخش کرده، شبکه فاکسنیوز هم همان را پخش کرده و گفته یک آدمی در ایران، این کار کرده و به مردم روحیه میدهد.
کمی از خاطراتان با مسافران هم بگویید.
خاطرات زیادی دارم. مسافرانی بودهاند که واقعاً استرس داشتهاند. یادم نمیرود که یک خانمی توی ماشین نشسته بود، حرفهای من را که شنید شروع کرد به گریه کردن. دو خانم دیگری که کنارش نشسته بودند گفتند برای چه گریه میکنی؟ گفت من سرطانی هستم و دو بچه کوچک دارم، این آقا را که با این سن و روحیه میبینم غبطه میخورم. فکر نمیکنم که من بیشتر از یک ماه دیگر زنده بمانم. من با آن خانم صحبت کردم. حالا یک سال و نیم از آن داستان میگذرد و این خانم هر یکی - دو ماه به من سر میزند و میگوید که تو به من امید دادی. از این دست خاطرات زیاد دارم.
خاطره بد هم دارید؟ مثلاً این که مسافران برخورد بدی داشته باشند.
یک روز خانمی (داخل ماشین) نشست، گفت اینها چیست؟ گفتم همینهایی که میبینی. گفت من بدم میآید. گفتم این عقیده است. گفت نه من اصلاً از طبیعت بدم میآید. گفتم این مشکلی است که شما داری. یک بار یک مورد این طوری بود وگرنه اکثر برخوردها خوب است. در خط ما بچههایی هستند که با مادرشان میآیند، چهار - پنج نفر مانده به نوبت من، صبر میکنند و اصرار میکنند که توی ماشین من بنشینند.
عکسالعمل رانندههای دیگر چه بود؟ کسانی که در خط شما بودند.
متأسفانه تعدادی از رانندهها در بافت خودشان بوده و هستند، نوآوری ندیدهاند و نداشتهاند از آن بافت خارج نمیشوند. یک عده میبینند و خوششان میآید اما یک عده ناراحت میشوند و حسادت میکنند. آن هم عقیده خودشان است و از نظر من محترم است. عقیده من این است که هر کسی، شغل یا مسئولیتی را قبول میکند باید با تمام توان و انرژیاش به تمام تعهداتش عمل کند؛ مشکلاتی هم ممکن است سر راه باشد ولی اگر ایمان داشته باشد اتفاقی نمیافتد. من چون کاری را که پیشه کردهام، عار نمیدانم، شرافتمندانه است، پسرم استاد است...
کمی هم از خانوادهتان میگویید؟
من سه فرزند دارم، یکی از آنها سوالات کنکور طراحی میکند. اخیراً پنج جلد کتاب چاپ کرده. یک پسرم هم استاد آشپزی و مدیر است و حدود 30 - 40 تا آشپز کادر زیر دستش هستند. دخترم هم مهندس کامپیوتر است که اخیراً فارغالتحصیل شده. خوشحالم که زندگی پاکی داشتهام و بچههایم را به سامان رساندهام. خودم هم هنوز که هنوز است از پا نیفتادهام و شبها تا 12 شب روی درخت و گلدان و سرامیک کار میکنم.
کارگاه دارید؟
در خانه است، مشاغل خانگی. خیلی تلاش کردم که از طریق مشاغل خانگی وزارت کار و سازمان صنایع دستی فقط مجوز بگیرم. متأسفانه وزارت کار به سازمان صنایع دستی محول کرده، صنایع دستی هم میگوید در چارت کار ما تعریف نشده است. میگویم چه چیزی تعریف شده؟ میگویند گلیمبافی، منجوقدوزی و کارهایی که مال قدیمالایام بوده. میگویند این کار جدید است، شما میتوانی برای خودت ادامه کار دهی ولی ما به شما هیچ کمکی نمیکنیم درحالی که من میتوانم صدها نفر را آموزش دهم و اشتغالزایی کنم.
این اسم را چطور انتخاب کردید؟ "هنرکده رسان"
من همیشه دنبال چیزی هستم که تک باشد (به نوشته روی کاغذ اشاره میکند) "رسان" را که از اینور بخوانی اسم کوچک خودم میشود (ناصر). امیدارم روزی بشود که با همین اسم تابلویی بزنم و صدها نفر را آموزش دهم و به معاش خانوادهها و این جوانهایی که بیکارند کمک کنم. من فکر نمیکنم کار من از این کارهای بیکیفیت چینی کمتر باشد.
تزئینات داخلی را چند وقت یک بار عوض میکنید؟
مدام، هر دو ماه یا سه ماه، وابسته به فصل، تزئینات را عوض میکنم. به خاطر همین تنوعی که ایجاد میکنم خیلی از مسافران میگویند آقای خاکی دیر شده، چرا تزئیات را عوض نمیکنید.
آخرین بار کی بود؟
دیروز به خاطر شما جا به جا کردم.
این کلبههای چوبی را هم خودتان درست میکنید؟
بله
(یکی از کلبهها را نشان میدهم) مثلاً این کلبه چقدر از شما وقت میگیرد؟
حدود یک ساعت. من یک جنگل مینیاتوری در خانه درست کردهام؛ آبنما و نور در آن گذاشتهام که اگر صدای طبیعت را پخش کنی انگار در جنگل هستی.
یک آبنما هم در ماشینتان بود، چرا برش داشتید؟
چون زمستان و کمآبی بود؛ میخواستم الگو شوم. آن آبنما هم ابتکار خودم بود. برای اینکه آبی که در حرکت است نریزد، پمپی طراحی کرده بود که حبابهای رنگی بالا میآمد، بدون این که آبی ریخته شود، نما و صدای قشنگی داشت. در آبش هم گلاب ریخته بودم و عطر خوبی در ماشین پخش میکرد. به خاطر همین خصوصیتهاست که ماشین من اینقدر مورد توجه است.
برنامهتان برای بعد چیست؟
انتظار دارم از من حمایت شود تا حداقل بتوانم همان کارگاه کوچک خانگی را راه بیندازم. این کار (رانندگی تاکسی)، برای من کار خستهکنندهای است و به روحیات من نمیخورد اما ناچارم برای امرار معاش این سختیها را تحمل کنم.
روزی چند ساعت کار میکنید؟
6 صبح از خانه بیرون میآیم و تا حدود 6 بعدازظهر کار میکنم.
چطور با این حجم کاری، همیشه خوش اخلاق هستید؟
با این که سنم بالاست سعی میکنم همیشه اینطور باشد. بعضیها که سوار ماشین میشوند اصلاً توی خودشان هستند، وقتی دو - سه نفر سوال میکنند اینها تازه به خود میآیند که جریان چیست. بعضیها خودشان را گم کردهاند. من در عجبم که مشکلات و سختیها برای همه هست، ما خودمان باید روزنههایی را باز کنیم که زیباییهای زندگی را ببینیم. (شاعر) میگوید "زندگی، آتشگهی دیرینه پابرجاست...گر بیافروزیش رقص شعلهاش از کران تا کران پیداست.... ورنه خاموشیست" زندگی همین است. باید تلاش کنیم.
آقای خاکی، یک خاطره خوب هم برای ما تعریف میکنید؟
روزانه دهها نفر (داخل تاکسی) مینشینند و لبخند میزنند؛ بلافاصله میگویند ما انرژی مثبت گرفتیم. در یکی از مصاحبههایی که در رادیو داشتم یک استاد دانشگاه گفت هر کسی میتواند برای خود و دیگران آرامشی مهیا کند اما کاری که این راننده تاکسی کرده باعث شده از بزهکاریها کاسته شود. من در این باره خاطره خوبی دارم؛ یک روز دو جوان در ماشین نشستند که خیلی عصبانی بودند و به همدیگر پرخاش میکردند، کارشان داشت به جدایی میکشید؛ من با آنها صحبت کردم، به جایی رساندم که خانم این آقا به همسرش گفت از این آقا یاد بگیر. اینها را بردم در خانهشان و با یک جعبه شیرینی پیاده کردم. از این کارها در ماشین ما زیاد است.
یک روز هم خانمی در ماشین را باز کرد تا بیاید داخل؛ یک پا روی زمین، یک پا در ماشین، گفت "خودتی؟" گفتم خانم، من خودمم. گفت "نه؟، راستش را بگو. خودتی؟" من گفتم خانم، من خودمم. شما دنبال چه کسی هستی؟ گفت: "یک آقایی در رادیو مصاحبه میکرد؛ من خانه خواهرم بودم. مشخصاتش مشخصات ماشین شما بود". گفتم خودمم، بیا بالا. با ذوق آمد بالا. زنگ زد به خواهرش گفت "خواهر، یادته بهت گفتم مگه میشه تو این تهران به این بزرگی این ماشین را ببینیم؟ الان توی این تاکسی نشستم" خواهرش باور نکرد و گفت اگر راست میگویی چند تا عکس بگیر. یک هفته بعد این خانم و خواهرش با یک جعبه شیرینی آمدند و شیرینی دادند که گفتند ما به خواستهمان رسیدیم.