|
اگر در روزهای بعد از آن نیمهشب ۱۲ شهریور ۱۲۲۷ خورشیدی، وضعیت به سمتی نمیرفت که ملکجهان قوانلو قاجار در مقابل میرزا تقیخان فراهانی قرار گیرد و دستش به خون او آلوده شود؛ تاریخ قضاوت بهتری درباره تنها زن حکومتگر تاریخ معاصر و آخرین «مهد علیا»ی ایران میکرد و لقب مقتدرترین زن تاریخ معاصر را به او میداد؛ اقتداری که بیش از آنکه باعث حسن شهرت او شود، سوء شهرت را برایش به همراه داشته و زندگیاش را تا زمان مرگ در خرداد ۱۲۵۲ شمسی با تهمتهای سنگین و بزرگی مواجه ساخت؛ تهمتهایی که باعث شده حتی پژوهشگران هم نتوانند فارغ از این نگاه مخدوش، زندگی مهدعلیای ناصرالدین شاه قاجار را بررسی و قضاوت کنند؛ قضاوتی ناشی از نگاهی سکسیستی که بر خلاف تصور نه به جرم شراکت در قتل امیرکبیر که به خاطر جنسیت اوست.
این رویه رسمی تاریخ ایران است؛ تاریخی مردسالارانه که در طول آن، زنانی که مرزهای پردهنشینی را رد کردند و به حاشیه قدرت وارد شدند، را با انگهای اخلاقی قضاوت میکند. مهمترین انگ ولنگاری، پردهدری و فحشا است که بخش زیادی از زنان درگیر در قدرت به آن محکوم میشوند. مهدعلیا نیز به خاطر نفوذ در قدرت از این اتهام چه در زمان زندگیاش و چه در دورههای بعد از آن مبرا نبود
زندگی پرفرازونشیب مهدعلیا نشان میدهد او زنی متفاوت بود؛ زنی قدرتطلب و بیپروا که مرزهای بسته حرمسرا را پشت سر گذاشت. او برای رسیدن به هدف خود که تثبیت خاندان قاجار و سلطنت پسرش بود با هیچ کسی رودربایستی نداشت. مهدعلیا بدون هیچ حکم رسمی چهل و چند روز بر ایران سلطنت کرد، بیاینکه خونی از بینی کسی بریزد و کسی از جایی قیام کند. او چهل و چند روز بدون آنکه تاجی بر سر بگذارد سلطنت کرد و در شرایطی پرآشوب کشور را آرام نگهداشت تا ولیعهدش به تهران برسد و در تخت مرمر تاج کیانی را بر سر بگذارد؛ دورهای که از تاریخ رسمی و نیمهرسمی معاصر ایران به چند جمله محدود شده و نام این سلطان بیتاجوتخت در میان نام شاهان قاجار حذف شده است. اختلاف مهدعلیا با امیرکبیر که تاریکترین بخش از زندگی اوست و باعث هجوم تهمتهای فراوان به سمت وی شده نیز بخشی ناشی از این قدرت و نفوذ در سیاست و بخشی از آن ریشه در اختلافاتی داشت که آن دو در مورد اداره ایران داشتند؛ اختلافاتی که البته فرجام خوشی نداشت و به ضرر هر دو تمام شد. هم امیرکبیر که جانش را بر این راه گذاشت و هم مهدعلیا که اعتبار و حیثیتش را.
زندگی ۷۰ ساله مهدعلیا با آنکه مدرکی برای رد یا اثبات تهمتهایی که به او زده شده وجود ندارد، داستان زندگی زنی است که همه عمر برای به قدرت رسیدن و اقتدار خاندان قاجار و پسرش جنگید.
همه قوانلو، قوانلو
بر اساس روایتی که فتحعلیشاه از آقا محمدخان قاجار نقل میکرد، پنجمین شاه قاجار پسری بود که از وصلت میان پسر عباسمیرزا و نوه مشترک داییآقا محمدخان سلیمان میرزا و فتحعلیشاه قاجار به دنیا میآمد و با تولد خود، خاندان سلطنتگر قاجاریه را یکدست قوانلو میکرد.
میرزا تقیخان سپهر در ناسخالتواریخ نقل میکند: «همانا روزی شاه شهید آقا محمدشاه با فتحعلیشاه فرمود که سالها در میان قبایل قاجار قوانلو و دولو کار به معادات و مخاصمت میرفت، من بنیان این خصومت را از میانه برانداختم و جماعت دولو را با دولت خود شریک و سهیم ساختم و از بهر آنکه این مخالطت و پیوستگی را محکم کنم، دختر فتحعلیخان دولو را با تو نکاح بستم. هماکنون عباسمیرزا را که از دختر وی داری ولایتعهد تو است و دلبستگی دولو را با خود استوار فرمای و چون بعد از من تاج و تخت، خاص تو گردد و عباسمیرزا به حد رشد و بلوغ رسد، دختر میرزا محمدخان دولو را که اینک بیگلربیگی دارالملک تهران و گیرنده خراج ایران است از بهر او نکاح کن و این پسری که از این وصلت به دنیا آمد را محمدشاه بخوان تا به نام من باشد و مانند پدر از دو قبیله بزرگ قاجار نسبت و نژاد داشته باشد. خالوی من، سلیمانخان در راه دولت زحمات عمده کشیده است. دختری از خودت به پسر او بده و دختری که از پسر او خواهد شد، اکنون نامزد محمدمیرزا کردم و پسری که از محمدمیرزا خداوند خواهد داد، از هر دو طرف، نبیره تو خواهد بود، آن وقت همه قوانلو همه قوانلو.» وصیتنامهای که هرچند صحت آن تایید نشده اما دلیلی بر تاکید آقا محمدخان به پایان دادن اختلاف تاریخی دو تیره اصلی قاجاریه بود؛ اختلافی که ازدواج آقا محمدخان با آسیه خانم دولو نتوانست آن را کمرنگ کند. آسیه خانم دختر محمد عزالدین دولوی قاجار برای تحکیم میانه دو خاندان با حسینقلی جهانسوز برادر آقا محمدخان ازدواج کرده و از او صاحب دو پسر شده بود. او بعد از مرگ همسر، با آقا محمدخان ازدواج کرد.
خان قاجار بعد از تاجگذاری، پسر بزرگتر آسیه خانم، باباخان را به عنوان ولیعهد خود انتخاب کرد؛ ولیعهدی که خون دو تبار قدرتمند دولو و قوانلو را در رگ داشت و با نام فتحعلیشاه بر تخت مرمر تکیه زد. عباسمیرزا که مادر دولو داشت، دختر میرزا محمدخان بیگلربیگی قاجار دولو و خواهر تنی آصفالدوله را به همسری گرفت و نام فرزند اولش را محمدمیرزا گذاشت. به دنبال مرگ ناگهانی عباسمیرزا در مشهد، فتحعلیشاه به جای یکی از ۱۴۰ پسرش، نوه نیمهدولویش را جانشین خود کرد؛ جانشینی که معادلات را به سمت وصیتنامه آقا محمدخان برد. محمدمیرزا به دستور او با ملکجهان دختر امیرمحمدقاسم قاجار، امیرکبیر فتحعلیشاه، ازدواج کرده بود و فرزند آنها ناصرالدین میرزای سه ساله نه فقط از هر دو سمت شاهزاده، بلکه همانی بود که وصیتنامه آقا محمدخان به او ختم میشد.
وارث مَلک جهانگیر
معروفترین تصویری که از مهدعلیا به یادگار مانده تصویری از سالهای آخر زندگی اوست. تصویر زنی کهنسال که با نگاهی مقتدر و چهرهای مصمم، بالاتر از پسر تاجدار و یگانه دخترش بر تخت طاووس تکیه زده و به دوربین عبداللهخان قاجار چشم دوخته است.
پدربزرگ تاجدارش نام او را «ملکجهان» گذاشت تا ملک ایران را زیر نگین خویش بیاورد. دختر اول امیرمحمدقاسمخان قاجار، ملقب به ظهیرالدوله و از تیره قوانلوها بود و مادرش بیگم جان خانم، دومین دختر فتحعلیشاه قاجار بود.
پدربزرگ ملکجهان و پدر امیرمحمدقاسمخان، سلیمانخان اعتضادالدوله پسردایی آقا محمدخان و رئیس تیره قوانلوها بود. زمانی که کریمخان، آقا محمدخان را به شیراز برد و در دربارش زندانی کرد، خانواده نزدیک او از جمله داییاش را هم به شیراز احضار کرد. سلیمانخان که کودکی هفت، هشت ساله بود پیک امنی شد میان آقا محمدخان و خدیجهبیگم عمه خان قاجار. سلیمانخان به بهانه بازی کردن به اتاق آقا محمدخان میرفت و اخبار مخفیانه را به او میرساند. شبی که کریمخان درگذشت خدیجهبیگم خبر را به واسطه سلیمانخان به آقا محمدخان رساند و او شیراز را به قصد استرآباد ترک کرد. سلیمانخان با شاهزاده خانمی از خاندان زندیه ازدواج کرد، امیرمحمدقاسم خان پدر مهدعلیا ثمره این ازدواج است.
امیرقاسمخان در دوران شکلگیری سلطنت قاجاریه به عنوان سردار کل لشکر به مقام امیرکبیری رسید. فتحعلیشاه قاجار به توصیه آقا محمدخان دومین دختر خود بیگمجان را به او داد که مادرش بدرجهان خانم زن اول فتحعلیشاه، دختر یکی از خانهای شکستخورده بود. بدرجهان خانم به جز بیگمجان، دو پسر شناختهشده فتحعلیشاه را به دنیا آورد. بزرگترین فرزند این خانواده، ملکجهان مهدعلیای سوم مادر ناصرالدین شاه قاجار بود که در سال ۱۱۸۴ شمسی در تهران به دنیا آمد. از زمان تولد تا ازدواج ملکجهان اطلاع زیادی در دست نیست. اما قرائن موجود نشان میدهد که با توجه به وصیتنامه آقا محمدخان از همان کودکی خانوادهها میدانستند که احتمال اینکه او عروس عباسمیرزا شود زیاد است و همین باعث شده بود تا تعلیمات لازم برای زندگی با یکی از اعضای درجه اول خاندان سلطنتی را گرفته باشد.
ملکجهان از همان جوانی با زنان دیگر همتبارش تفاوت داشت. او سواد خواندن و نوشتن را به خوبی آموخته بود و خط زیبایی داشت. ادبیات فارسی را خوب آموخته بود و شعر میگفت؛ اما آنچه او را شاخص میکرد بلندپروازیهایش بود. دوستعلیخان معیرالممالک، نوه ناصرالدین شاه، درباره مادر شاه مینویسد: «نامش جهان بود و پس از آنکه پسرش شاه شد او را مهدعلیا نامیدند. به صورت، زیبا نبود ولی از موهبات معنی بهرهای بسزا داشت. بانویی پرمایه و باکفایت بود.»
مونسالدوله ندیمه دربار ناصری درباره او نوشته است: «مهدعلیا زنی با ذوق و کمال بود. خط خوبی هم داشت و گلدوزی و نقاشی هم میکرد.» اما بیشتر از این هنرها او به زبانهای خارجی هم مسلط بود و تا حدودی میتوانست به فرانسه صحبت کند؛ خصلتی که کمتر زنی در آن زمان بهرهای از آن داشت. تسلط به زبان فرنگی را مهدعلیا مدیون همنشینی با مادام عباس گلساز بود؛ زنی فرانسوی که همراه شوهرش به تهران آمد تا گلسازی را به زنان ایرانی یاد بدهد، اما در تبریز از معاشران نزدیک مهدعلیا شد و تا پایان مرگ همراه و همنشین او بود.
لیدی شیل که در دوران سلطنت ناصرالدین شاه با مهدعلیا دیدار داشت، او را زنی زیبا و باهوش توصیف کرد که علاوه بر اداره امور اندرون شاه در امور مملکتی نیز دخالت میکرد. در این دیدار کوتاه مهدعلیا از او درباره زندگی ملکه انگلستان ویکتوریا سوال کرد و آنطور که همسر سفیر انگلستان نوشته به او گفت که به نظرش ملکه خوشبختترین زن عالم است.
چهارده ساله بود که سرانجام پیشبینی خانواده به حقیقت پیوست؛ دایی بزرگ ملکجهان در نامهای رسمی او را برای پسر بزرگش محمدمیرزا خواستگاری کرد که در آن زمان به همراه خودش در تبریز بود و در آن زمان تنها ۱۲ سال داشت. مراسم ازدواج در حضور فتحعلیشاه قاجار در تهران برگزار شد و عروس و داماد جوان بعد از ازدواج به تبریز رفتند تا زندگی مشترک را آغاز کنند؛ زندگی مشترکی که بر خلاف عباسمیرزا و فتحعلیشاه با پیچیدگی خاصی روبهرو شد و او را در میانه جنگ با خانواده قرار داد.
مهمترین مشکل ملکجهان مخالفت مادر دولوتبار محمدمیرزا با او بود؛ مادری که نه به نام خودش که به نام پدرش محمدخان بیگلربیگی و برادرش آصفالدوله میشناسیم و بعد از آسیه خانم به مقام مهدعلیایی رسید. او ازدواج محمدمیرزا با دختر امیرقاسمخان که دو سال نیز از پسرش بزرگتر بود را تایید نکرد؛ برخلاف مادر محمدشاه اما عباسمیرزا عروس خود را بسیار دوست داشت و از اینکه او برای پسرش جانشین مناسبی آورده بسیار راضی بود. او که ملکجهان را گلین خانم مینامید، عروس را از کینه خانواده همسرش نسبت به او و پسرش آگاه میکرد: «نور چشم عزیزم ملکه جهان، گلین خانم، کاغذ شما رسید. از سلامت شما خوشوقت شدم. از نور چشمی ناصرالدین میرزا نوشته بودید ملاحظه شد. خداوند نگهدار او باد. امیدوارم با عزت و شوکت زندگی کند... به محمدمیرزا هم (بگو اگر) آنچه نوشته بودم نکند، در دنیا گرفتار (بود) و آخرت هم نخواهد داشت. گلین تو بدان که لاچینخان و اعقاب او خیلی خدمت کردهاند. آصفالدوله به او عداوت و کینه دارد؛ لیکن به خدا قسم خیر نخواهد دید و روز جزا خداوند او را از رحمت خود محروم خواهد کرد. زیاده فرمایشی نیست.» این نامه و نامههای دیگری از عباسمیرزا جدا از آنکه نشان میدهد که او دائم با عروس خود در تماس بود نشان از اعتماد کامل وی به ملکجهان، نسبت به محمدشاه دارد
نایبالسلطنه کمی پیش از مرگ در نامهای به محمدمیرزا با تاکید بر حمایت از ناصرالدین میرزا نوشت: «در باب مملکت و نوکر و رعیت چه قدرها نوشتهام خیلی باید مراقبت داشته باشید. تا آخر ملک ایزد تعالی باقی است قانون و کردار زشت با نام بد تا قیامت باقی است. به ملکجهان گلین مفصلا نوشتم که به نور چشم من ناصرالدین میرزا بگو بزرگ میشوی نصایح مرا بخوان رفتار کن تا خیرها ببینی، پنجاه سال کامرانیها بکنی.»
عباسمیرزا با روشنبینی عجیبی در این دو نامه و وصیتنامهای که برای ملکجهان فرستاد به ناصرالدین میرزای دو ساله توصیه کرد: «در خراسان تحت قبه امام ثامن که دعاها مستجاب است دعا میکنم خیرها و خوشیها و کامرانیها کند و بعد از پدرش پنجاه سال خوشوقتیها کند با نصرت و عزت به شرط اینکه تمام وصایای مرا رفتار کند، این دعای پدر البته دعای مادر مستجابتر است.» این وصیتنامه که بیشتر به اندرزنامه شبیه است، ناصرالدین شاه بعدی را به اینکه ناصر و حامی دین باشد تشویق میکند تا در کنار مادرش باشد. انگار او هم میدانست، عروسش برای رسیدن نوهاش به سلطنت راه درازی در پیش خواهد داشت؛ بنابراین خواسته و ناخواسته او را به عنوان مهمترین همراه چهارمین شاه قاجار انتخاب کرد.
وصلت نافرجام
فتحعلیشاه در اول آبان ۱۲۱۳ شمسی در حالی سر به بالین مرگ گذاشت که میدانست راه رسیدن جانشینش به تخت سلطنت راهی دشوار است؛ اما راه سخت سومین پادشاه قاجار به سختی راهی نبود که پسرش برای رسیدن به تخت طی کرد. محمدشاه خواسته و ناخواسته مهمترین رقیب ناصرالدین میرزا بود. رقابتی که نه به خاطر وجود خود ناصرالدین میرزا که ریشه در عشقی داشت که هیچگاه میان او و ملکجهان اتفاق نیفتاد.
دوازده سال جدال میان محمدمیرزا و مهدعلیای بعدی و از دست رفتن چندین فرزند تا تولد ناصرالدین شاه و ملکزاده خواهرش باعث شده بود تا زن و شوهر هر کدام زندگی خود را داشته باشند. اگر به مصلحت نبود محمدشاه حتی یک ساعت هم پیش ملکجهان نمیماند. بخش زیادی از این اختلاف ریشه در تحمیلی بودن این ازدواج و تفاوت خلقیات و شخصیت میان این زوج داشت؛ ملکجهان با آنکه با تربیت شاهزادگی بزرگ شده بود اما زنی برونگرا و به نوعی جاهطلب بود که در منازعات قبیلهای و خانوادگی شرکت میکرد. این اخلاق، او را در مقابل محمدشاهی قرار میداد که درونگراییاش با وجود همراهی عباسمیرزا در جنگهای مختلف او را به سمت عرفان برده بود.
محمدشاه در کودکی و نوجوانی کمحرف و منزوی بود و به ظاهر علاقهای به فرمانروایی نداشت؛ اما از آنجا که بنا به وصیت آقا محمدخان ولیعهد بالقوه بود، از همان کودکی در دو زمینه جنگآوری و دیوانسالاری تحت تعلیم قائممقام بزرگ قرار گرفت. او بزرگشده تبریز در عصر اصلاحات عباسمیرزا بود و با وجود تفکر ضد اروپایی، با آداب و رسوم فرنگی آشنا بود؛ اما دیدار و آشنایی محمدمیرزا با حاج میرزا عباس ایروانی شخصیت او را شکل داد، مهاجری از قفقاز که به عنوان معلم یکی از پسران قائممقام استخدام شد و در زمان کمی به لقب آقاسی یا رئیس دربار ولیعهد نائل و مربی ارشد پسر بزرگ ولیعهد یعنی محمدمیرزا و نزدیکترین فرد به او شد.
تمایل به علوم خفیه در حاج میرزا آقاسی باعث شد محمدشاه گرایش بیشتری به شیوه زندگی درویشی پیدا کند. این شیوه زندگی با شیوه ملکجهان که زندگی مجلل و پر از تجمل را ترجیح میداد در تضاد بود. دربار ملکجهان همیشه به مهمانیهای گسترده و پر از تجمل معروف بود. برعکس او آنطور که جهانگیر میرزا در «تاریخ نو» نوشته محمدشاه زندگی زاهدانهای داشت و در اکثر اوقات شب و روز به نان و سرکه قلیلی در آن ایام قناعت میکرد و از ماکولات و ملبوساتی که از ولایت فرنگ میآورند دست نمیزد. او در همه زندگی قند روسی نخورده بود و اگر پارچهای را از فرنگ میآوردند باید چندین بار شسته میشد تا میپوشید. محمدشاه بر اساس نوشته جهانگیر میرزا، گیاهخوار بود و به رمل و اسطرلاب که توسط حاج میرزا آقاسی به آن مسلط بود ایمان داشت. اعتقاد محمدشاه به حاج میرزا آقاسی، او را به دشمن درجه اول ملکجهان و ناصرالدینمیرزا در سالهای به سلطنت رسیدن محمدشاه تبدیل کرد.
جدال بر سر جانشینی
با مرگ نابهنگام عباسمیرزا و اعلام رسمی ولیعهدی محمدمیرزا پسرش، مهدعلیای دوم شروع به ناسازگاری کرد. او که همیشه محمدشاه را برای گرفتن همسری از قوانلوها سرزنش میکرد، از پسران دیگرش در مقابل او حمایت کرد. مخالفت مادر شاه و برادرانش از زمانی بیشتر شد که او بعد از تاجگذاری، ناصرالدینمیرزا پسر سه ساله ملکجهان را در تبریز و در حضور مادرش رسما به عنوان ولیعهدش معرفی کرد.
این تصمیم، شاه را در مقابل خانواده سلطنتی و مدعیان پادشاهی قویتر کرد. او بدون اینکه بخواهد، ملکجهان را نیز در این جنگ سهیم کرد؛ جنگی که ملکجهان در میانه راه به تنهایی ادامه داد و از ولیعهدی پسرش دفاع کرد. او به کمک دوست فرنگی خود در تبریز یعنی مادام حاجی عباس گلساز با سفارتخانههای روس و انگلیس ارتباط برقرار کرد و تضمین تاجگذاری ناصرالدینمیرزا را از آنها گرفت. حاصل این ارتباط دیدار نیکلای اول، تزار روسیه، با ولیعهد ۱۳ ساله بود. از این دیدار مهم که سلطنت آینده ناصرالدینمیرزا را تضمین کرد، تابلویی به یادگار ماند که نشان میدهد ولیعهد را میرزا تقیخان امیرنظام مربی و پیشکارش در حکومت تبریز و عیسیخان قوانلو دایی تنیاش، در کنار محمدخان زنگنه همراهی کردند. تزار، ولیعهد خجالتی را روی پای خود نشاند و انگشتری الماس با نقش خود را به او تقدیم کرد و با او عهد بست. انگشتری که ناصرالدینمیرزا سالها بعد زمانی که نماینده سفارت روسیه خبر درگذشت محمدشاه را برایش برد به او نشان داد و عهد تزار را یادآوری کرد.
تزار، میرزا تقیخان را که به همراه خسرو میرزا در هیات عذرخواهی بود، شناخت و او را رفیق قدیمی خواند و خواست در تربیت ولیعهد همراهی کند. ناصرالدینمیرزا بعد از رسیدن به ولیعهدی به دست میرزا تقیخان امیرنظام و محمدخان زنگنه سپرده شد تا برای نشستن بر تخت آماده شود؛ اما احضار ناگهانی محمدخان زنگنه زنگ خطری برای به سلطنت رسیدن ولیعهد بود.
دوری از شاه و بالا رفتن اختلاف او با ملکجهان باعث شد تا ناصرالدینمیرزا کمکم از چشم پدر بیفتد. در این میان اختلاف ملکجهان با حاج میرزا آقاسی نیز در به حاشیه رفتن ولیعهد موثر بود. محمدشاه در این زمان دختری کرد از خانواده خان نقشبندی به نام خدیجه را که توسط حاج میرزا آقاسی وارد حرم شده بود، صیغه کرد. خدیجه خیلی زود سوگلی محبوب شاه گریزان از مردم شد و توانست به خلوت زاهدانه محمدشاه راه پیدا کند و پسری برای او به دنیا آورد؛ پسری که شاه آن را حاصل دعاها و طلسمهای حاج میرزا آقاسی میدانست. محمدشاه نام و لقب نایبالسلطنگی پدرش را به این نوزاد همنام با حاج میرزا آقاسی داد. شم سیاسی مهدعلیا خیلی زودتر از بقیه فهمید که این کودک رقیب تازه و جدیتری نسبت به برادرشوهران نیمهدولوی اوست. مهدعلیا نامههایش را با مهر «ولیعهد جم نگین را مهین مادرم» امضا میکرد تا نشان دهد که ولیعهد پسر اوست نه پسر دیگری. در مقابل این، دشمنان او هم دست از کار نمیکشیدند و فضا را به ضرر ولیعهد تخریب میکردند.
رابطه سرد ملکجهان با محمدشاه و شایعاتی که در اطراف او بود، وضعیت ناصرالدینمیرزا را متزلزلتر میکرد. میگفتند سالهاست محمدشاه به خوابگاه او نرفته، فرزندان ملکجهان از محمدشاه نیستند و حاصل رابطه غیرشرعی او با مردان دیگر بهخصوص برادرش سلیمانخان است.
ملکجهان به توصیف منابع فرنگی زنی بیمحابا و مدبر با عقاید سیاسی استوار بود. او مهمانیهای بزرگی میگرفت و مهمانان خارجی و داخلی را دعوت میکرد. صیافتهایی که در باطن جمع کردن یارانی برای قدرت بخشیدن به شاه بعدی بود؛ اما همین مهمانیها شایعههای اطراف او را بیشتر میکرد. اردیبهشت ۱۲۴۷ در دیدار جان مکنیل وزیرمختار بریتانیا با کنت مدم همتای روسیاش، درباره بیماری پیشرونده شاه و احتمال مرگش صحبت شد و اینکه ولیعهد سیزده ساله علاوه بر صغیر بودن بنیه ضعیفی دارد و باید به گزینه دیگری فکر کرد. از دید وزیرمختار انگلیس، بهمن میرزا قاجار با وجود اینکه ادیب و نویسنده بود، بیش از برادر تاجدارش برای سلطنت لیاقت داشت، او شاهزاده دولو قاجار وفادارتری بود و همراهی دولوها را داشت.
بدتر شدن نقرس شاه با پایان ماموریت جان مکنیل و آمدن کلنل جاستین شیل همزمان شد. شیل بر خلاف وزیرمختار قبلی معتقد بود باید از ولیعهد کنونی حمایت کرد؛ چراکه حمایت روسها از بهمن میرزا میتواند برای منافع بریتانیا خطرناک باشند. او خیلی زود توانست برای این دلنگرانی شریکی پیدا کند و آن هم ملکجهان بود. شیل در نامهای به لندن، از دیدارش با ملکجهان نوشت: «این علیا مخدره برای زندگی پسرش بینهایت ابراز نگرانی میکرد…که شاهزاده هیچ ملجایی سوای حکومت بریتانیا ندارد.» شیل معتقد بود ولیعهد اطلاعات زیادی درباره مردم ندارد؛ اما مادری بسیار باهوش دارد و با احتمال اینکه در آینده تحت سلطه او قرار گیرد، تاکید کرد باید به ملکجهان این تعهد داده شود که انگلستان از سلطنت پسرش حمایت خواهد کرد. او علاوه بر اینکه این توافق سرپوشیده بین آنها وجود خواهد داشت، تضمین داد در صورت مرگ شاه خیلی زود خبر مرگ او را به ولیعهد برسانند و مواظب جان او باشند.
حاکم چهل روزه
۱۲ شهریور ۱۲۲۷ زمانی که محمدشاه آخرین نفسهایش را در کاخ محمدیه کشید، ملکجهان در جهاننمای نیاوران به همراه مادام گلساز بود. حضور او در نیاوران به نوعی تبعید برایش به شمار میآمد. چند ماهی بود که رابطه او و محمدشاه به خاطر بالا رفتن محبوبیت خدیجه خانم و نفوذ حاج میرزا آقاسی در بدترین شرایط خود قرار داشت و به نظر میرسید که اگر دماغ شاه کمی بهتر بود حتما او را طلاق میداد. اما شدت بیماری نقرس و بیماریهای دیگر در شاه به نفع او تمام شد. ملکجهان خبر درگذشت شاه را از آغاباشی خواجه مخصوصش شنید و بلافاصله با کالسکهای که سیاهپوش و آماده بود به سمت کاخ محمدیه در تجریش حرکت کرد.
مونسالدوله ندیمه دربار ناصرالدین شاه در خاطرات زنان دربار نوشته او آنقدر زود به بالای سر شاه رسید که هنوز بدنش سرد نشده بود. ملکجهان بلافاصله بعد از رسیدن به کاخ محمدیه با خدم و حشمش بیشمارش آنجا را قرق کرد و پیک به همه بزرگان فرستاد تا به محمدیه بیایند. بعد از این خدیجه را که برسرزنان پسرش را در آغوش داشت، تحت نظر معتمدانش به یکی از عمارتها فرستاد و صندوق جواهراتش را به نفع شاه بعدی ضبط کرد، سپس در نطقی در مقابل بزرگان مملکت نخستین فرمان خود را صادر و رسما خود را به عنوان نایبالسلطنه معرفی کرد. در این زمان به او خبر دادند حاج میرزا آقاسی با شنیدن خبر درگذشت شاه در املاکش در تپههای عباسآباد پنهان شده است. همزمان با این، از تهران خبر رسید که گروهی در اطراف ارگ و عمارت سلطنتی شلوغ کردهاند. ملکجهان خطاب به رجال دستور داد به تهران بروند و وضعیت را آرام کنند. رجال به او گفتند: «خانم حرفی برای گفتن داریم.» اما او با صدایی بلند خطاب به آنها دستور داد: «هر وقت تهران را امن کردید بیاید و عرضتان را بگویید..»
بعد از آن، فرمان داد جنازه شاه را به عمارت لالهزار در نزدیکی ارگ منتقل کنند تا روحانیان طراز اول کشور آیین مذهبی مرگ را بجا بیاورند. ملکجهان زمانی که به کاخ گلستان رسید به کاخ اصلی رفت و پشت پردهای سیاهرنگ نشست و لقب مهدعلیا را برای خودش رسمی کرد، علیقلی میرزا اعتضادالسلطنه پسر فتحعلیشاه را نیز به عنوان صدراعظم خود منصوب کرد. این دومین حکم رسمی او با عنوان امضای «شه جم نگین را مهین مادرم» بود. فرمان بعدی، عزل حاج میرزا آقاسی بود که حالا به عبدالعظیم پناهنده شده بود. مهدعلیا دستخطی به حاج میرزا آقاسی نوشت و در آن یادآور شد: «شما دیگر صدراعظم نیستید و حق ندارید در کارها مداخله کنید.»
اقدام بعدی مهدعلیا این بود که در نامهای به همه حاکمان شهرها و ولایات اعلام کند تا رسیدن شاه جدید فرمان او فرمان شاه است و آنها را به آرام کردن مملکت فراخواند. دستور داد آشوبها را سرکوب کنند و هشدار داد اگر کسی از فرمانش سرپیچی کند محکوم به اعدام شده و اموالش به نفع شاه ضبط میشود.
چند ساعت بعد از فرستادن نامه به اطراف مملکت، سفرای روس و انگلیس را به حضور پذیرفت. پشت پرده دیوان نشست و در حالی که اعتضادالسلطنه آن سوی پرده بود، با سفرا صحبت کرد. مادام حاجی عباس نیز در کنار او بود و حرفهایش را ترجمه میکرد. یکی از موضوعاتی که در این نشست گفته شد، گلهمندی سفرا از عزل حاج میرزا آقاسی بود. مهدعلیا با شنیدن این حرف با اوقات تلخی جواب داد: «شوهرم مرده، پسرم ناصرالدین هم در تبریز است و من با موافقت بزرگان اداره کشور را به دست گرفتم. صلاح دیدم حاج میرزا را عزل کنم و شما سفیران خارجی نباید در امور داخلی ما دخالت کنید.»
مهدعلیا چهل روز از پس آن پرده سیاهرنگ، اداره امور کشور را به دست گرفت و در مقابل تحرکات مدعیان سلطنت از جمله برادرشوهرها و مادرشوهرش ایستاد تا ناصرالدین میرزا از تبریز به تهران رسید. درباره دوره چهل روزه سلطنت مهدعلیا اطلاعات زیادی در دست نیست، تنها موضوعی که منابع به آن اشاره کردهاند امان دادن او به میرزا آقاخان نوری و ورودش به پایتخت است؛ همان فردی که بعدها شریک مهدعلیا در سقوط امیرکبیر میشود.
شاه جدید بعد از برگزاری مقدمات تدفین محمدشاه، تاج کیانی را در کاخ گلستان بر سر گذاشت و به عنوان ناصرالدین شاه قاجار سکه به نام خود ضرب کرد. به تخت نشستن ناصرالدین شاه به نظر میآمد پایان دلنگرانیهای مهدعلیای ۴۳ ساله باشد؛ اما نخستین حکم ناصرالدین شاه بیتوجه به مادر، انتصاب میرزا تقیخان فراهانی به صدارت اعظمی بود. این بیاعتنایی در خاندان مادرشاهی قاجار برای او گران آمد و آغاز راهی شد که بدنامیاش برای مهدعلیا ماند.
نزاع خانوادگی
ملکجهان تقاضای مقام سیاسی در دربار پسرش نداشت؛ اما نادیده گرفتن تلاش ۱۳ سالهاش برای رسیدن او به تاج سلطنتی برای مهدعلیا گران تمام شد. با آنکه به همراهی میرزا تقیخان فراهانی در کنار پسرش رضایت داده بود، اما توقع نداشت که آشپززاده قائممقام به جای شاهزادگان قاجاری به عنوان صدراعظم انتخاب شود. ساعتی چند از حضور شاه در پایتخت نگذشته بود که مهدعلیا به رابطه نزدیک او و میرزا تقیخان پی برد؛ رابطهای که او را به یاد نزدیکی محمدشاه با حاج میرزا آقاسی میانداخت؛ زنگ خطری برای مهدعلیا که در ۱۰ سال گذشته با سایه مردی با افکار خاص زندگی کرده بود، اما ماجرا به همینجا ختم نشد و ناصرالدین شاه چند روز بعد از انتصاب میرزا تقیخان به صدارت اعظمی لقب امیرکبیر را نیز به او بخشید؛ لقبی که پیش از این در اختیار پدر مرحوم مهدعلیا بود. این اقدام از سوی مهدعلیا توهینی به ساحت خاندان سلطنت و پدر مرحومش بود. ناصرالدین شاه که مجذوب معلم دوران ولیعهدیاش شده بود به همین نیز بسنده نکرد و خواست عزتالدوله ۱۴ ساله، تنها خواهر تنیاش را به عقد صدراعظم ۶۰ ساله درآورند. این دستور با مخالفت شدید مهدعلیا همراه شد. او اعتقاد داشت که خواهر شاه باید همسری شایسته و با اصل و نسب داشته باشد، نه مردی که ۱۵ سال از مادر شاه بزرگتر است؛ اما شاه خواسته مادر را نادیده گرفت و این وصلت را رسمی کرد. شاه اصرار داشت که سعادت سلطنتش بسته به وجود امیر است. مهدعلیا در برابر پسرش کاملا خلع سلاح بود و این آغاز اختلافها میان امیر و مهدعلیا بود؛ اختلافی که ریشه در دو دیدگاه فکری و شیوه حکومتی داشت.
نظم امیرکبیری، جمهوری مهدعلیایی
برخلاف نظر بسیاری از منابع، ریشه اختلاف میان امیرکبیر و مهدعلیا در شیوه فلسفه سیاسی و رابطهشان با شاه بود. در اندیشه سیاسی امیرکبیر که به نظم میرزا تقیخانی معروف بود، یک قدرت سیاسی مشروع وجود داشت؛ قدرت دولت همراه سلطنت. او تنها یک قوه اجرایی به نام دستگاه صدارت را به رسمیت میشناخت. به اعتقاد امیر قدرت متمرکز عکسالعملی در برابر هرجومرج بود. در اندیشه امیر مشورت جایگاهی نداشت و همه فرامین را شاه صادر میکرد. هرچند نباید فراموش کنیم امیر به حکم امیرکبیری ذوالریاستین بود، اداره ارتش و امور کشوری در دستش بود و شاه تنها تاییدکننده فرامین او بود.
در نامههای به جای مانده از امیر با آنکه تاکید میکرد او بدون نظر همایونی آب نمیخورد، اما نظرش را بر شاه تحمیل میکرد. تصمیم میگرفت، به شاه ارائه میکرد و موافقت شاه را میگرفت و مینوشت آنچه حکم و مقرر فرمودهاید مطاع و مجری است. امیر خواسته و ناخواسته فکر میکرد باید قدرت را در دست گیرد؛ چون حقا خود را داناتر، خردمندتر و کاردانتر از شاه و خاندانش میدانست. این دقیقا در نقطه مقابل اندیشه مهدعلیا بود که فکر میکرد باید قدرت سلطنت و هیبت شاهانه را در انظار داخلی و خارجی حفظ کرد و شمشیر قاجاریه را در ایجاد ایران متمرکز و یکپارچه پاس داشت؛ اندیشهای که حاصل سالها مبارزهاش با دشمنان داخلی و همراهیاش با دشمنان خارجی بود. مهدعلیا معتقد بود اداره کشور از طریق مشورت با افراد صاحب تفکر بهتر انجام میشود. او خودش به همین شیوه کشور را اداره کرده و جواب درستی نیز از آن گرفته بود.
اخلاق تند و غیرقابل انعطاف صدراعظم، موضوع دیگری بود که امیر را در مقابل مهدعلیا قرار میداد. به شهادت منابع تاریخی و آنچه از نامههای امیرکبیر به دست میآید هیچ چیزی در اراده او خللی ایجاد نمیکرد و حکمی را که صادر میکرد قابل تغییر نبود. او شاهزادگان قاجاریه را که بیشترشان حاصل ازدواجهای پیدرپی فتحعلیشاه بودند، از حقوقشان محروم و با آنها از موضع بالا رفتار میکرد. این رفتار برای مادر شاه که خود از نوادگان فتحعلیشاه بود گران تمام میشد. او گمان میکرد امیرکبیر کمر به نابودی قاجاریه بسته است.
آنچه مهدعلیا را از قدرت گرفتن امیر میترساند رابطه میان شاه و امیر بود؛ رابطهای بیشتر از آنکه شاگرد و استادی یا شاه و صدراعظمی باشد، پدر و فرزندی بود. امیرکبیر در سالهای حضورش در تبریز جای پدر نداشته ناصرالدینمیرزا را پر کرده بود. همین رابطه باعث شده بود تا عتابهای پدرانهای به شاه داشته باشد. در یکی از نامههای معروف به شاه عتاب میکند که: «به این طفرهها و امروز و فردا کردن و از کار گریختن در ایران به این هرزگی حکما نمیتوان سلطنت کرد. گیرم من ناخوش یا مردم شما نباید بیاموزید سلطنت کنید؟» اینگونه صحبت کردن به مذاق مهدعلیا خوش نمیآمد و ترجیح میداد او باشد که چنین با پسرش صحبت میکند؛ اما فاصله او روزبهروز با پسرش بیشتر و وارد جنگ علنی با امیر میشد.
امیرکبیری که به نظر میرسد تلاش میکند وارد تنش با مهدعلیا نشود، اما بررسی برخی نامهها و روایتهایی که از او نقل میشود، نشان میدهد دورادور کارهایی میکرد که باعث تنش میان او، شاه و مهدعلیا میشد. او در ماههای اول در نامهای به شاه نوشت: «گمان ندارم نواب به شکست حکم همایون در این شش ماهه اول (سلطنت) راضی شود، زیرا که دنیا را معلوم است برای وجود مبارک شما و استقامت احکام شما میخواهد...» او حتی در روزهای بعد از ازدواج با ملکزاده، شاه را به دلجویی از مادر تشویق میکرد: «دیروز والده سرکار را زیاد دلگیر دیدم، خودم فردا خاک پای مبارک عرض میکنم. اگر جسارت نباشد، عرض میکند که زودتر زیاد مهربانی و دلجویی قلبی بفرمایند.» اما در باطن نمیخواست رابطه شاه و مادرش بهتر شود. او از قدرت مادر شاه خیلی خوشحال نبود. امیر هم مانند بسیاری از مردان سیاستگذار در ایران از اینکه زنی توانسته خود را در سیاست وارد کند و بتواند مملکتی را هدایت کند خوشش نمیآمد. خاصه که این زن مادر شاه و مادر همسر خودش بود. او با آنکه سعی میکرد رعایت احترام را به مهدعلیا داشته باشد، اما نمیتوانست نفوذ او در سیاست و همراهیاش با اجنبیها را بپذیرد. همین دلیل خوبی بود تا برای از راه به در کردن مهدعلیا کمکم وارد حاشیههای زندگی او شود و بیپروا به شایعاتی که در حاشیه زندگیاش بود دامن بزند و شاه را علیه مادرش بشوراند. او بارها از رابطه مشکوک مهدعلیا و میرزا آقاخان نوری گله کرده بود. حتی فراتر از این مادر شاه را به فساد جنسی و رفتاری متهم کرد. آن دو حتی در ملاقاتهای مشترکشان این دشمنی را پنهان نمیکردند و در حضور ملکزاده با هم جدل میکردند. این جنگ به جایی رسید که امیر خواستار توقف و محو مهدعلیا شد. معیرالممالک از ناصرالدین شاه نقل کرده که روزی امیرکبیر زمان شکار نزد او رفت و به او توصیه کرد که به اشتباه مهدعلیا را نشانه بروند و او را بکشند تا هم شاه و هم مملکت از دست ایشان راحت شوند. این حرف ظاهرا در همان زمان به گوش مهدعلیا رسیده و به پسرش عتاب کرده بود که جانش برای او ارزشی ندارد؛ اما اگر او مادرش را بکشد گزک به دست امیر میدهد تا او را به عنوان شاه قاتل مادر، از سلطنت عزل کند. رابطه امیر و مهدعلیا بعد از این، روزبهروز بدتر شد و هر وقت این یکی قدرت میگرفت آن یکی درصدد توطئه برمیآمد.
در سالهای اول، عتابهای امیر باعث میشد تا شاه که گوش به فرمان او بود مادر را به حاشیه براند و او را محدود کند. مهدعلیا که گلهمند چنین رفتاری بود، در نامهای خطاب به شاه نوشت: «شما باید چه وقت دیگر مرا بشناسید؟ چه وقت دخل و تصرف به کار شما و دولت شما کردهام؟ با وجودی که من از همه کس بااحتیاطتر راه میروم، شما از همه کس مرا نامحرمتر میدانید. از قصر که آمدم بعضی حرفها شنیدم؛ گفتم گاه هست که خدمت شما عرض نکرده باشند، خواستم به شما حالی کنم. و الا به من چه، پادشاهید و مختارید. خدا شاهد است نه با وزیرتان آشنایی دارم، نه نوکرهاتان مرا میشناسند، نه من آنها را. خداوند عالم شما را به سلامت بدارد. پیشه من مثل مادر اسدالله دعاگویی است.»
او در نامهای دیگر به شاه، از بیارزش کردن شاهزادهها گله کرد و نوشت: «اگر پشت گردن شاهزادهها بزنند، بیقاعده و بیاذن نخواهند آمد... میرزا تقی هم که این طایفه را و شاهزادههای بیچاره را از سگ کمتر کرده بود، از زمین و آسمان دستشان بریده شده است.»
مهدعلیا همچنین در نامهای به عینالملک، رئیس ایل قاجار، با گله از اینکه روزی او واسطه همه نامهها بوده و حالا کسی باید بین او و پسرش باشد، نوشت: «من برای ایشان چطور مادر باغیرتی بودم که به یک روز دلتنگی ایشان راضی نبود و راضی بودم پسرم یک نقص برای دولتشان اتفاق نیفتد.» و در بخشی دیگر از این نامه نوشت: «حالا که بلاتشبیه مثل سیدالشهدا در صحرای کربلا یکه و تنها ماندهام، به هر طرف نگاه میکنم نه یاری میبینم و نه پشت و پناهی. در مادر پادشاهی الان از من بیپناهتر کسی نیست. پناه بردهام به همان سیدالشهدا که هر کس میخواهد پادشاه را از من برنجاند، مرا از اینجا فراری بکند و شاه را رسوا بکند همان به غضب خود شاه گرفتار شود. دعایی است که در حضرت معصومه از برای میرزا تقیخان کردهام؛ با من سربهسر نگذارید.» هرچند این رابطه در آیندهای نزدیک برعکس شد و شاه رفتهرفته با دیدن برخی رفتارها از امیر و شنیدن حرفهای افرادی که دورش را پر کردند برهم خورد و مادر شاه بار دیگر در جایگاه قدرت قرار گرفت.
فرجام امیر، پایان ملکجهان
فرجام جدال میان مهدعلیا و دامادش امیرکبیر را همه میدانیم: عزل صدراعظم و زدن رگش در حمام فین کاشان. همه قرائن تاریخی شهادت میدهند که او در عزل و قتل امیرکبیر و بیوه کردن تنها دختر خود نقش اصلی را بازی کرد. نفرت او از امیر آنقدر زیاد بود که جز به مرگ او به چیزی دیگر فکر نمیکرد؛ اما کشته شدن امیرکبیر در فین کاشان در دیماه ۱۲۳۰ شمسی پایانی بر حضور آشکار مهدعلیا در سیاست ایران بود. او از این تاریخ تا زمان مرگ، دیگر به شکل سالهای قبل وارد سیاست نمیشد و بیشتر وقت خود را به امور حرم به خاطر شلوغی پسرش معطوف کرد. او همچنین با تحت سرپرستی گرفتن دو نوه دختری خود، تاجالملوک و همدمالملوک، دخترش عزتالدوله را به ازدواجهای سیاسی تشویق میکرد. ازدواجهایی که صدای خود عزتالدوله را هم درآورد؛ اما صدای او به گوش هیچ کس نرسید.
نامههایی که از مهدعلیا به جای مانده نشان از این دارد که او همچنان در حاشیه سیاست قرار داشت و با اقدامات جسته و گریخته خود را در حاشیه خبرها نگه میداشت. او بر اساس روایتهای تاریخی زنی اشرافی و اهل کتاب خواندن و نوشتن و متدین بود. دوستعلی معیرالممالک از مادرش شنیده بود که مهدعلیا دستگاهی عظیم و باشکوه داشت: «چهار تن خواجهسرا و بیست خدمتکار مخصوص با جامههای ممتاز آراسته به جواهر پیوسته در حضور مهدعلیا بودند. دختر و پسری سیاهپوست به نام محبوبه و سلیم با جامههای فاخر جزء لاینفکش بودند و آنان را چنان عزیز میداشت که مورد رشک و تملق اهل اندرون قرار داشتند. در آبدارخانه و سفرهخانه او چندان قلیان مرصع و چای و قهوهخوری، سینی شربتخوری، قاشق و دیگر ظروف طلا و نقره بود که در دکان چند زرگر معتبر یافت نمیشد.»
مهدعلیا سفرهای بس رنگین و عالی داشت و هر روز و شب از شصت تا هفتاد تن از پسرها و دختران فتحعلیشاه و دیگر بانوان بزرگ آن زمان بر سفرهاش حاضر میشدند. آفتابهلگن مخصوص مادر شاه از طلای جواهرنشان و دیگر آفتابهلگنها از نقره میناکاری بود.
به نوشته نوه ناصرالدین شاه: «مهدعلیا گرمابهای مخصوص داشت که رختکن و خزانهها و اززاره و کف آن از زیباترین سنگهای مرمر زینت یافته بود و جمله اسباب و لوازم از نقره فیروزهنشان بود. هفتهای دو بار صبحها به گرمابه میرفت و هر بار کنیزان از در اطاق تا در حمام دو ردیف صف بسته درازی، پردهای را که از طاقهشالها تهیه شده بود حائل نگاه میداشتند تا اهل حرم مادر شاه را در جامه خواب نبینند.»
مادر شاه در انجام فرایض دینی استوار بود. در ماه رمضان بانوان طراز اول حرمسرا بر سر سفره افطار او گرد میآمدند و پس از افطار برای مقابله قرآن و انجام اعمال شبهای احیا و خواندن ادعیه به تالار مخصوص میرفتند. مهدعلیا به صورت دو دانگ در آهنگ حجاز تلاوت قرآن میکرد و دعاها را به آواز خوش میخواند.
وی سرانجام در سال ۱۲۵۶ هنگامی که ناصرالدین شاه در سفر اول فرنگ بود در اثر کهولت سن در تهران درگذشت. او در آخرین روزهای عمر در نامهای به ناصرالدین شاه نوشت که در فرنگ خوش بگذران اما اگر بشنوم سمت فراموشخانه رفتی شیرم را حرامت میکنم. پیکر مادر شاه را تا بازگشت او از فرنگ نگهداشتند و آنچنان که روزنامه دولت علیه نوشت در مراسمی باشکوه به قم منتقل کردند و در حرم حضرت معصومه کنار محمدشاه دفن کردند تا شوهری که همه عمر او را تحقیر کرد بعد از مرگ همنشین زنی باشند که تنها به این دلیل لقب قدرتمندترین زن ایران را گرفت که همه تهمتها را برای قدرت گرفتن پسر و خاندانش به جان خرید.
منابع
۱. مهدعلیا به روایت اسناد، عبدالحسین نوایی، نشر اساطیر
۲. خاطرات مونسالدوله ندیمه حرمسرای ناصرالدین شاه، به کوشش سیروس سعدوندیان، انتشارات زرین، چاپ سوم، ۱۳۸۹
۳. پردهنشینان عصر ناصری، پریسا کدیور، نشر گلآذین، ۱۳۹۶
۴. یادداشتهایی از زندگانی خصوصی ناصرالدین شاه، دوستعلیخان معیرالممالک، نشر تاریخ ایران، ۱۳۹۰
۵. تاریخ نو، جهانگیر میرزا به سعی و اهتمام عباس اقبال آشتیانی
۶. قبله عالم، عباس امانت، ترجمه حسن کامشاد، نشر کارنامه
۷. خاطرات لیدی شیل، ترجمه حسین ابوترابیان، نشر نو، ۱۳۶۸
۸. نامههای امیرکبیر، به کوشش سید علی آلداوود، نشر رایزن، ۱۳۹۵
۹. امیرکبیر و ایران، فریدون آدمیت، خوارزمی، ۱۳۵۷
۱۰. ایران در دوره سلطنت قاجار: قرن سیزدهم و نیمه اول قرن چهاردهم هجری قمری، نشر ابنسینا، ۱۳۴۲
۱۱. سفرنامه ناصرالدین شاه به فرنگ، ناصرالدین شاه قاجار، با مقدمه عبدالله مستوفی
۱۲. ایران و ایرانیان عصر ناصرالدین شاه، س. ج. و. بنجامین، مترجم: حسین کردبچه، تهران: جاویدان، ۱۳۶۳
۱۳. خوابنامه یا خلسه، اعتمادالسلطنه، به کوشش محمود کتیرایی، انتشارات توکا، ۱۳۵۷
۱۴. خیرات حسان، اعتمادالسلطنه محمدحسنخان صنیعالدوله، نسخه چاپ سنگی سایت زنان ایران در دوره قاجار
۱۵. مهدعلیاهای دوره قاجار، فاطمه معزی، مجله تاریخ معاصر ایران، شماره ۴، بهار ۱۳۸۷
۱۶. نامهها و اسناد مهدعلیا، سایت زنان ایران در دوران قاجار