یاسر
نوروزی؛ طنزنویس در روزنامه شهروند نوشت: دیروز در حیاط را باز کردم بروم
سر کار که ناگهان یکسری برگ و بار و شاخه پاخه ریخت روی سر و کلهام و دمر
شدم روی زمین و غلتان سُر خوردم تا پارکینگ. همزمان که میچرخیدم و
میرفتم پایین، آقای جبّار را دیدم که سرش را از قرنیز پشتبام بیرون آورد و
گفت: «لیزبازی میکنی نوروزی؟» و از همانجا گوله برف درست کرد، پرت کرد
طرفم و داد زد: «بگیر که اومد!» مرد بیمزه و نامسئولیست که یک وقتهایی
از زندان مرخصی میگیرد میآید خانه.. در و همسایه پر کردهاند که جرمش
موارد جنسی بوده که خدا میداند چقدر درست میگویند اما فعلا که همه مجبور
شدهایم حفاظ آهنی تهیه کنیم برای در و پنجرههایمان. همسایه طبقه چهارم که
اسپری فلفل رفته خریده و وقتی درباره جبار با او صحبت میکردم، گفت: «جلو
بیاد، همینو میپاشم تو چشمش!»
گفتم: «آخه همینطوری
که نمیشه بپاشید! مثلا اگه اومد در زد یه کاری درباره ساختمون داشت...»
ناگهان جلو کشید و گفت: «من کاری ندارم به این حرفها! من میپاشم تو
صورتش!» طوری که گفتم الان است عصبی شود بپاشد تو صورت خودم. خلاصه که عقب
کشیدم، فرز خداحافظی کردم و رفتم. موضوع در واقع از این قرار بود که رفته
بودم بهش بگویم مدیریت ساختمان را قبول کند؛ کاری که هیچکس قبول نمیکند.
برای همین مجبور شدیم جلسه ساختمان بگذاریم و رأی بگیریم. منتها هیچکس
برای مدیریت کاندیدا نشد، جز جبار با یک رأی؛ که آن رأی هم خودش بود. برای
همین فعلا ساختمانمان در اوضاع آشوب محض به سر میبرد. همانطور که بلند
میشدم و شاخ و برگ درختان را از تن و بدنم میتکاندم، داد زدم: «لیزبازی
چیه آقا! شاخهها شکستن ریختن، در باز نمیشه!» جبار گفت: «ول کن بابا! سخت
نگیر! یه روز نری سر کار هیچی نمیشه!» بغل دستم کاغذها و کتابها از کیفم
ریخته بود بیرون. خم شدم جمعشان کردم و دوباره رفتم سمت در. اینبار باز
که کردم، دیدم پژوی بژ جلوی در، مانده زیر یک خروار شاخ و برگ. در واقع
درخت کاج کوچه از سنگینی برف کمر داده بود و شکسته بود و ماشین را خمیر
کرده بود. رو به جبار داد زدم: «این ماشین برای کیه آقا جبار؟» همانطور که
گوله برف میانداخت سمتم گفت: «ولش کن بابا، حقشه!» و چند ثانیه بعد دیدم
که همسایه ساختمان چهارم میآید پایین.
کلا
یکمقداری عصبیمزاج است و حدس زدم ممکن است اگر ماشینش را ببینید یکهو
بیهوا بپاشد توی صورتم، چون هیچ بعید نبود اسپری فلفل را با خودش حمل کند.
وقتی جلو آمد و تشخیص داد که ماشینش زیر شاخهها خرد و خمیر شده، اول نشست
و دستها را گذاشت روی سرش. همزمان یک گلوله برف خورد دم پایش. از پایین
اشاره کردم به جبار که الان وقت این مسخرهبازی نیست اما دیدم که داد
میزند: «بیخیال آقا! مال دنیا ارزش نداره، پاشو حالشو ببریم تو این
برف!» ماجرای بعد از این دیگر نه دست من بود، نه دست در و همسایه و نه دست
هیچکس دیگر. چون همسایه طبقه چهارم دوید بالا و قبل از اینکه بفهمم چه
اتفاقی افتاده، با جبار گلآویز شد و پرتش کرد پایین.
حالا هم ماجرا به اینجا رسیده که یک پای جبار دررفته، دستش شکسته و دو
دندهاش جابهجا شده. همسایه طبقه چهارم هم زندان است و گویا دیه سنگینی
برایش بریدهاند. وقتی رفتم بیمارستان بلکه رضایت جبار را جلب کند طرف از
زندان بیرون بیاید، گفت: «اوضاع خیلی خیط بود نوروزی!» روی تخت دراز کشیده
بود و سر و صورتش ورم داشت. ادامه داد: «مالی، پول مول نداشتیم. دیدی؟ دیدی
چی شد؟» گل را گذاشتم کنار تختش و گفتم: «چیرو؟» گفت: «بالاخره پول از
آسمون رسید. خدا روزیرسونه!»