کد خبر: ۵۰۸۷۷۹
تاریخ انتشار: ۱۱:۳۳ - ۱۷ بهمن ۱۳۹۶

مادر و پسری که بعد از سال‌ها همدیگر را پیدا کردند

روزنامه شهروند: گفت‌وگو با مادر و پسری که بعد از سال‌های طولانی همدیگر را پیدا کردند را می خوانید.
 
تنها ٧‌سال داشت. از مدرسه تعطیل شد، اما مسیر خانه‌اش را اشتباهی رفت. به ‌خاطر یک فکر بچگانه، راهش را تغییر داد تا کمی دیرتر به خانه‌شان برود. همین فکر، مسیر زندگی‌اش را برای همیشه عوض کرد. سالار راه خانه‌شان را گم کرد و ١٢‌سال از خانواده‌اش دور ماند. آرزو داشت برای یک‌بار هم که شده، مادر و پدرش، برادرانش و خانه‌شان در شهریار را ببیند. اما به هر دری زد، فایده‌ای نداشت. در بچگی تنها مانده بود. باید زندگی می‌کرد. شب‌ها در خیابان‌ها می‌ماند و روزها به دنبال فکر راه چاره‌ای برای ادامه زندگی‌اش بود، تا این‌که وقتی به خودش آمد، به کرج رسیده بود و کارگری می‌کرد.
 
مادر و پسری که بعد از سال‌ها همدیگر را پیدا کردند 
 
سالار پس از آشنایی با یک مرد توانست کار پیدا کند و زندگی‌اش را بگذراند، اما هیچ‌وقت خانواده‌اش را فراموش نکرد. بدون شناسنامه روزها و شب‌ها کار کرد و در این میان تمام تلاشش را کرد تا شاید ردی از خانواده‌اش پیدا کند. از آن‌طرف پدر و مادر سالار هم به دنبال سرنخی از پسر کوچکشان بودند، اما دیگر دیدن دوباره سالار برایشان به یک رویا تبدیل شده بود. ١٢‌سال گذشت. سالار ٧ساله که حالا دیگر یک پسر ١٩ساله شده است، درنهایت موفق شد خانواده‌اش را پیدا کند. صبح دیروز اهالی روستای احمد‌آباد مشگین‌شهر، برای خانواده سلمانی جشن شادی برگزار کردند. جشن دیدار فرزند پس از گذشت ١٢سال.

حالا دیگر من هم خانواده دارم

سالار حالا دوباره می‌خندد. دیدن مادرش، پدرش، برادرانش و خانه قدیمی‌شان در دوران بچگی، همه‌وهمه رویاهای او را به واقعیت تبدیل کرده‌اند. رویایی که سالار تصور می‌کرد هیچ‌وقت به آن دست نمی‌یابد. حالا سالار در میان موج شادی هم روستایی‌های دوران بچگی‌اش، خانواده خود را در آغوش گرفته و با هم اشک شوق می‌ریزند. سالار درحالی‌ که صدایش از خوشحالی، پایان ١٢‌سال دوری می‌لرزد، در گفت‌وگو با «شهروند» ماجرای این چند‌ سال دوری را روایت می‌کند:

چی شد که گم شدی؟

من در واقع راه خانه‌مان را گم کردم. آن روز را کاملا به خاطر دارم. ٧ساله بودم. از مدرسه به خانه برمی‌گشتم. کمی از دست پدر‌و‌مادرم عصبانی بودم. برای همین با خودم گفتم چند ساعت به خانه برنگردم. همین‌طور راهم را کج کردم و رفتم. آن‌قدر رفتم تا دیدم در یک‌جای دیگر هستم. جایی که اصلا نمی‌شناختم. خانه‌مان را گم کرده بودم. خیلی گریه کردم. انگار کلی از خانه و محله‌مان دور شده بودم. شب را در خیابان ماندم، ترسیده بودم، اما هرچه سعی کردم نتوانستم خانه‌مان را پیدا کنم. با همین وضع حدود ١٥روز در خیابان‌ها بودم. وقتی خیلی گرسنه می‌شدم، از مردم کمک می‌خواستم تا بتوانم شکم خودم را سیر کنم. سردرگم مانده بودم، حتی پیش پلیس هم نرفتم. ترسیده بودم. تا این‌که با یک پسر جوان آشنا شدم. او وقتی وضع مرا دید، به من کمک کرد. مرا به کرج برد. کار یادم داد و من کارگر ساختمانی شدم و به زندگی‌ام ادامه دادم.

چطور نتوانستی خانه‌تان را پیدا کنی؟

من وقتی تقریبا ٥ یا ٦ساله بودم، به‌ خاطر افتادن از بلندی سرم ضربه خورد. هنوز هم آثار زخم روی سرم است. بعد از آن حافظه‌ام کمی دچار مشکل شد، حتی در درس‌هایم هم ضعیف بودم. چیزی یادم نمی‌ماند. همه چیز را فراموش می‌کردم. دلیل این‌که دیگر نتوانستم خانه‌مان را پیدا کنم، همین بود. حافظه‌ام یاری نمی‌کرد، حتی در این سال‌ها زبان مادری یعنی ترکی را هم فراموش کردم.

بعد از این‌که کار پیدا کردی، چه شد؟

زندگی‌ام را ادامه دادم. دوری از خانواده‌ام خیلی سخت بود، حتی شناسنامه و مدارکی هم نداشتم. فقط کار می‌کردم و خرج خودم را درمی‌آوردم.

 چه کارهایی می‌کردی؟

کارگری، کاشیکاری، سنگکاری. این اواخر هم در شرکت مواد غذایی کارگری می‌کردم.

خانه هم داشتی؟

نه، خانه‌ای نداشتم. شب‌ها در همان محل کارهایم می‌ماندم.

وقتی بزرگتر شدی، سعی نکردی خانواده‌ات را پیدا کنی؟

همیشه سعی می‌کردم. از همان روز اولی که گم شدم، تمام تلاشم این بود که خانواده‌ام را پیدا کنم، اما هیچ آدرسی نداشتم. وقتی با آن پسر آشنا شدم، او کمکم کرد و پیش پلیس رفتیم. حتی چند شب هم در کلانتری ماندم، ولی خانواده‌ام پیدا نشد. هیچ‌وقت دست از تلاش برنداشتم.

هیچ آدرسی حتی از دوستان و بستگانت هم نداشتی؟

من خیلی بچه بودم. چیزی یادم نمی‌آمد. از طرفی تازه از مشگین‌شهر به شهریار آمده بودیم. اصلا آن منطقه را بلد نبودم. در مشگین‌شهر هم وقتی خیلی بچه‌تر بودم، زندگی می‌کردم. فقط می‌دانستم که یک خانه قدیمی در اردبیل داریم.

چه شد که خانواده‌ات را پیدا کردی؟

‌دوازده سال زندگی‌ام همین‌طور ادامه داشت، تا این‌که یک‌نفر در پلیس امنیت تهران پیدا کردیم. از دوستان دوستم بود. وقتی گفت که خانواده‌ام پیدا شده‌اند، دست و پایم لرزید. حتی نتوانستم روی پاهایم بایستم. از خوشحالی نمی‌دانستم باید چه‌کار کنم. روی زمین نشستم و از آنها خواهش کردم با مادرم تماس بگیرند. خودم نتوانستم حتی صدای مادرم را بشنوم. فقط گریه می‌کردم. آنها هم تماس گرفتند و خانواده‌ام به کرج آمدند. آن‌جا بود که برای نخستین‌بار دیدمشان.

وقتی خانواده‌ات را دیدی چه حسی داشتی؟

از خوشحالی فقط اشک می‌ریختم. برادرانم را در آغوش گرفته بودم و گریه می‌کردم. همه آنها بزرگ شده بودند. حتی یکی از برادرانم را اصلا ندیده بودم. او سه‌سال بعد از گم‌شدن من به دنیا آمده بود. اصلا باورم نمی‌شد بعد از این همه‌ سال، دوباره خانواده‌ام را می‌بینم. دیگر از بی‌کسی و تنهایی نجات پیدا کرده بودم. حالا دیگر من هم برای خودم خانواده‌ای دارم.

از این به بعد با خانواده‌ات زندگی می‌کنی؟

مجبورم برای سروسامان دادن به کارهایم دوباره به کرج برگردم، ولی خیلی زود کاری در همین روستای خودمان به راه می‌اندازم و پیش خانواده‌ام برای همیشه می‌مانم. دیگر حتی طاقت یک لحظه دوری‌شان را هم ندارم.

١٢‌سال رنج کشیدم

مادر سالار با خوشحالی از میهمانانش پذیرایی می‌کند. میهمانانی که برای جشن آمده‌اند. جشن دیدار پسری که آخرین‌بار او را در ٧سالگی دید. حالا همان پسر ١٩ساله است. مادر پس از ١٢‌سال پسرش را در آغوش گرفته و برای دیدن دوباره‌اش خدا را شکر می‌کند. او در این‌باره به «شهروند» می‌گوید: «پسرم ٧ساله بود. تازه دو سالی می‌شد که از مشگین‌شهر به شهریار آمده بودیم. به دلیل کار شوهرم مجبور شدیم به آن‌جا بیاییم. آن روز بعدازظهر سالار به مدرسه رفت. با پدرش رفته بود، اما وقتی پدرش برای برگشتن او به مدرسه رفت، سالار را ندید. بعد از آن پسرمان گم شد. هرچه به دنبالش گشتیم، فایده‌ای نداشت. تا یک‌سال عکسش را در روزنامه چاپ کردیم. به پلیس آگاهی خبر دادیم، ولی فایده نداشت. هیچ ردی از سالار نبود. نمی‌دانستیم باید چه‌کار کنیم. هر روز اشک می‌ریختم. دیدن دوباره پسرم برایم مثل یک رویا شده بود، تا این‌که من از دوری پسرم بیمار شدم. دیگر طاقت نیاوردم. نتوانستم در آن محله بمانم. سه سالی از ناپدیدشدن سالار گذشته بود که اصرار کردم به مشگین‌شهر و روستای خودمان برگردیم.
 
دیدن آن محله، دوستان سالار و مدرسه‌اش مرا عذاب می‌داد. شوهرم هم قبول کرد و با هم به خانه قدیمی‌مان در روستای احمدآباد که سالار در آن‌جا به دنیا آمده بود، برگشتیم، اما باز هم دست از تلاش برنمی‌داشتیم. خودمان مرتب به دنبال سالار می‌گشتیم. پلیس هم کار خودش را ادامه می‌داد، اما اثری از پسرم نبود. دیگر ناامید شده بودم، اما یاد سالار همچنان با من بود. هیچ‌وقت فراموشش نکردم. تقریبا هر شب برایش اشک ریختم. دلم تنگ شده بود. زجر می‌کشیدم. این‌که نمی‌دانستم کجاست و چه می‌کند، آزارم می‌داد، تا این‌که با ما تماس گرفتند و گفتند سالار پیدا شده است. اول باور نکردیم، چون در این مدت به ما دروغ زیاد گفته بودند. حتی مزاحممان می‌شدند.
 
برای همین شوهرم و برادرم می‌گفتند شاید این هم دروغ باشد. اما حسی از درونم به من می‌گفت باید بروم. به دلیل همان حس راهی کرج شدیم. سالار را دیدم و همان لحظه اول قلبم لرزید. پسرم را شناختم. با این‌که دیگر ٧ساله نبود، با این‌که بزرگ شده بود، اما فهمیدم او پسر خودم است. نمی‌دانستم از خوشحالی باید چه‌کار کنم. دوری به‌سر آمده بود و من حالا پسر خودم را در آغوش گرفته بودم. حتی نمی‌توانم حال آن لحظه را توصیف کنم. از خوشحالی فقط گریه می‌کردم. آن‌قدر آن لحظه خوب بود که آرزو می‌کنم تمام مادران و پدرانی که گمشده‌ای دارند، به‌زودی آن لحظه را تجربه کنند.»
نظر شما
طراحی و تولید: "ایران سامانه"