کد خبر: ۵۱۳۱۹۲
تاریخ انتشار: ۰۹:۵۱ - ۲۵ اسفند ۱۳۹۶

لک‌لک‌ها به گیلانغرب بازگشتند!

تا حالا به این فکر کرد‌ه‌اید که عید نوروز در جبهه‌ها چگونه بوده و در هشت سال دفاع مقدس آن‌همه رزمنده‌ای که در حال دفاع از مرز‌های کشورمان بودند روز‌ها و شب‌های عید را چگونه دور از خانه و خانواده سپری می‌کردند؟ سال‌ها از جنگ گذشته، اما رزمنده‌هایی که اکنون در کنار خانواده هستند، هر عید حتما آن روز‌ها و شاید ته ذهنشان دوستان و همرزمان خود را به یاد می‌آورند.

با حمید داوودآبادی، نویسنده‌ای که کتاب‌های زیادی در هشت سال دفاع مقدس دارد هم‌صحبت شدیم تا از روز‌های منتهی به عید نوروز در جبهه‌ها برایمان بگوید.
 


از چهارشنبه سوری شروع کنیم؛ برایمان بگویید در میان آن‌همه انفجار و شلیک، این شب در جبهه‌ها چگونه سپری می‌شد؟

اسفند ۱۳۶۰ در جبهه گیلانغر‌ب بودم و آن زمان ۱۶ سال داشتم، بیشتر رزمنده‌ها همین سن و سال را داشتند. شب چهارشنبه سوری؛ شروع کردیم به طرف عراقی‌ها تیراندازی و نارنجک پرتاب‌کردن. آتش سوزی هم که تبدیل شده بود به «آتش‌باری» بر سر دشمن! از سر شوخی به همرزمانم گفتم مراسم قاشق‌زنی را هم برگزار کنیم! چفیه به سر انداختیم و کلاه فلزی به دست گرفتیم و به سنگر‌ها می‌رفتیم و با فشنگ به کلاه می‌زدیم و صدایش را در می‌آوردیم؛ رزمنده‌ها هم برایمان در کلاه فشنگ و نارنجک و ... می‌ریختند. با همان وضع به سنگر فرمانده رفتیم؛ او هم چفیه را از روی صورتم برداشت و من فرار کردم...! گیلانغرب منطقه سرسبزی است و اسفند آن‌قدر طبیعت این منطقه زیبا می‌شد که ما گاهی فراموش می‌کردیم جنگ است! آن‌قدر فضا حال و هوای بهار به خود می‌گرفت که حتی وقتی خمپاره به سمت ما شلیک می‌کردند به آن بی‌توجه بودیم! سنگرهایمان در کوه بود و ما به دیوار‌های سنگر، پتو زده بودیم و کف سنگر را هم با آن فرش کرده بودیم.

همه پتو‌ها را جمع کردیم و در رودخانه‌ای که آن نزدیکی‌ها بود، شستیم. سنگرهایمان پر از موش بود، نزدیک عید می‌رفتیم از شهر گچ و سیمان می‌گرفتیم و سوراخ موش‌ها را می‌پوشاندیم.

کف سنگر را آب و جارو می‌کردیم که بوی خاک به هوا بلند می‌شد و ما خیلی لذت می‌بردیم. آن زمان روابط عمومی بنیاد شهید و سپاه نامه‌ها را به جبهه‌ها می‌آوردند؛ اسفند، ماه نامه‌هایی بود که دانش‌آموزان برای رزمنده‌ها می‌نوشتند، یکی از زیباترین اتفاقات اسفند، خواندن و جواب دادن به همین نامه‌ها بود.

دم عید با این نامه‌ها، بسته کوچکی هم بود که پر بود از آجیل...! کنارش دفترچه کوچک و خودکاری هم بود که دانش‌آموزان از رزمنده‌ها می‌خواستند تا خاطراتشان را بنویسند.

روز عید، هفت‌سین نداشتیم و گاهی برخی به شوخی چفیه‌ای پهن می‌کردند و روی آن سلاح و نارنجک و ... می‌گذاشتند! اما زیبایی طبیعت حال دلمان را متحول می‌کرد. لباس نو نداشتیم، اما چند روز مانده به عید لباس‌هایمان را می‌شستیم و یکی دو روزی آن را زیر پتویی که به عنوان تشک استفاده می‌کردیم، می‌گذاشتیم تا مثلا اتو شود و روز عید آن‌ها را می‌پوشیدیم و برای عید دیدنی به سنگر‌های دیگر می‌رفتیم. امید و آرزویمان پیروزی‌های بیشتر بود.

از طبیعت زیبای گیلانغرب گفتید، وقتی این طبیعت زیبا در آتش جنگ از بین می‌رفت، احتمالا حال شما خیلی بد می‌شد؟

دقیقا! شهر گیلانغرب تنها شهر جنگی بود که هیچ‌کدام از مردمش در گیرودار جنگ، شهر را ترک نکرده بودند. مردم زیر آتش خمپاره زندگی می‌کردند. یادم هست روی یکی از ستون‌های بلند شهر یک جفت لک‌لک لانه داشتند. من هر وقت وارد شهر می‌شدم به این لک‌لک‌ها سلام می‌دادم. زمانی که حمله‌های هوایی به شهر زیاد شد، لک‌لک‌ها از شهر رفتند و بخش ناراحت‌کننده‌اش این بود که جوجه‌هایشان در لانه بودند! جالب این که ۳۰ سال بعد از جنگ که به گیلانغرب رفتم، دیدم لک‌لک‌ها به شهر برگشته‌اند! شاید هم نواده‌های همان دو تا لک‌لک قدیمی بودند! 

۱۶ ساله بودید و در جبهه؛ شب و روز‌های عید برای خانواده دلتان تنگ نمی‌شد؟

اولین سالی بود که عید در خانه نبودم! و به‌هرحال دلتنگی به سراغمان می‌آمد و آن‌ها را در نامه‌هایم می‌نوشتم. اما مادرم بمب روحیه بود و مدام در جوابم می‌نوشت دوری از خانه سخت است، اما به یاد بیاور که برای دفاع از دین و کشور در جبهه هستی! روز عید به شهر می‌آمدیم و ساعت‌ها در نوبت می‌ماندیم تا به خانه تلفن بزنیم و با اعضای خانواده صحبت کنیم. نامه که می‌نوشتیم همه فامیل را به نام ذکر می‌کردیم و به آن‌ها سلام می‌رساندیم! جواب نامه هایمان هم پر بود از سلام و احوالپرسی. انگار با این نامه‌ها به عید دیدنی می‌رفتیم.

رزمنده‌هایی که خانواده داشتند، در ایام عید آن‌ها چه حال و هوایی داشتند؟

آن زمان، چون مجرد بودم واقعا حال و هوای شان را درک نمی‌کردم. یکی از دوستانم به نام حسین؛ پدری بود با پنج فرزند. وقتی در جبهه فکه بودیم هر روز صبح خودش را به شهر می‌رساند و به خانه‌اش تلفن می‌کرد.

یک‌بار به او گفتم تو از خانواده‌ات بریده‌ای و برای خدا به جبهه آمده‌ای، چرا هر روز می‌روی و تلفن می‌کنی؟ در جوابم گفت: من از آن‌ها بریده‌ام، آن‌ها که از من نبریده‌اند! با بچه‌هایم صحبت می‌کنم تا حس خوب پدر داشتن را از دست ندهند! یک ماه بعد حسین شهید شد! وقتی پدر شدم، حال و هوای حسین را تازه درک کردم که این مرد چه ایثاری داشته که بچه‌هایی که همه عشقش بودند را گذاشته و به جبهه آمده بود. امثال حسین لطف بزرگی به ملت ایران کردند و برای حفظ امنیت ملت ایران جان خود را از دست دادند.
 

بین شما و رزمنده‌هایی که سن و سال بیشتری داشتند، رابطه پدر و پسری هم شکل می‌گرفت؟

بله! خیلی زیاد. فرمانده‌های ما شهید امیر محمدی و شهید جهانشاه کریمیان مانند پدر مان بودند. بعد از بیست و چند سال که خانواده شهید کریمیان را پیدا کردم، وقتی از خصوصیات این شهید برایشان می‌گفتم، همسرش شگفت‌زده می‌پرسید: مگر تو چند سال با او بودی که این‌قدر خوب او را می‌شناسی؟ این در حالی بود که من فقط ده روز با او بودم! اما او واقعا برایم پدری کرد. وقتی شهید شد، خیلی گریه کردم! او چهار تا فرزند داشت و وقتی دیدمشان گفتم من جای همه شما برای پدرتان گریه کردم! 

در آستانه سال نو چه پیشنهادی برای ما دارید که حالمان خوب شود؟

مردم قدر یکدیگر را بدانند، والدین قدر فرزندان را و بیشتر فرزندان قدر پدر و مادر‌ها را! امروزه فضای مجازی بشدت همه را از یکدیگر دور کرده است! یادم است قدیم‌ها، چهار، پنج خانواده قرار می‌گذاشتیم و دسته‌جمعی به دیدن فامیل می‌رفتیم. این رفتار چقدر برای ما بچه‌ها لذت بخش بود. الان با یک پیامک عید را به‌هم تبریک می‌گوییم و دیگر از آن دورهمی‌های زیبا خبری نیست! باز هم می‌توان آن خاطرات خوب را تکرار کرد! چرا قرار نمی‌گذاریم و عید نوروز دسته‌جمعی به دیدار پدربزرگ و مادربزرگ‌ها نمی‌رویم! بزرگانی که وقتی کنارشان می‌نشینی از بوی محبت آن‌ها سرمست می‌شوی. حیف است تا آن‌ها را از دست نداده‌ایم، قدرشان را بدانیم، چون وقتی نباشند چه فایده دارد که قاب عکس‌شان را به دیوار بزنیم. در جنگ، عید را بهانه می‌کردیم برای متحول شدن، حالا که در صلح و آرامش هستیم با عید دیدنی و سرزدن به بزرگ‌تر‌ها دل‌هایمان را تازه کنیم.
نظر شما
طراحی و تولید: "ایران سامانه"