|
روزنامه اعتماد نوشت: روز با صداي لااله الاالله، شروع ميشود، با صداي ضجه زنان، ناله پيرزنان و گريه مردان، وقتي «مهدي» چشمهايش را به روي سقف سفيد فلزي خانه باز ميكند. اولين تصوير صبح، جنازه كفن پيچ است كه از ميان دستهاي آفتابسوخته قوم و خويشها، داخل گودال حفر شدهاي قرار ميگيرد، وقتي «بتول» مقنعهاش را روي سر مرتب ميكند و دست دخترش را ميگيرد تا به مدرسه ببرد و دخترك سرك ميكشد تا جنازه جديد را ببيند، تا قبر جديد، نيمكت جديد حياط خانه شان را ببيند.
پنج ماه بيشتر است كه شب براي ساكنان قبرستان «احمد بن اسحاق» سرپل ذهاب كرمانشاه، فشردهتر شده، پنج ماه بيشتر است كه وقتي در فلزي خانه را باز ميكنند، سنگ مزارها، به آنها سلام ميدهند و شب هنگام، همين شبهاي ترس و دلهره، به آنها شب بخير ميگويند. پنج ماه بيشتر است كه همين سنگها، ميز و صندلي شدهاند براي ظرفهاي شسته و نشسته. پنج ماه بيشتر است كه قبرها، جايي شدهاند براي شيطنت كودكان، براي دوچرخهسواريها و سر دادن صندليهاي چرخدار روي سطحهاي صيقلي قبرها. عصر كه ميشود، بيحوصلگيها كه بيشتر ميشود، مادر، پتوي رنگ و رو رفته را مقابل خانه، پهن ميكند تا آنها همانجا، زير سايه درختان، لم دهند و بازي كنند. كودكان، قبل از اينكه تصاوير قاب شده خودشان را ببينند، چهره نقش بسته روي سنگ قبرها از سرشان ميگذرد، آنها حروف الفبا را روي سنگ قبرها تمرين ميكنند، روي ميمِ «مرحوم» و شينِ «شادروان»، جيمِ «جوانمرگ» و نونِ «ناكام».
خاطره شامگاه بيست و يكم آبان، براي ساكنان امامزاده، مثل همين قبرستان است، خاطره زلزله ٣‚٧ ريشتري كه زندگيهايشان را تكاند، همين قدر تاريك و سياه و پرغم.
هر بار كه صداي شيوني از حياط ميآيد، هر بار كه زني روي قبري ميافتد و هر بار كه خرمايي براي اموات پخش ميشود، شب حادثه است كه برايشان يادآور ميشود؛ شبِ پرماجرا. كانكسهاي نارنجي زلزلهزدههاي سرپل ذهاب، شانه به شانه هم ايستادهاند، آنقدر كه جا براي سوزن انداختن نيست. چند ساعتي به سال تحويل مانده و «سميره» شعله گاز پيكنيكي را زياد ميكند تا اسپندها بسوزند، تا دودش همه جا را بگيرد، با يك دست گوشه پيراهن بلندش را ميگيرد و با يك دست سيني اسپند را و قدم در حياط ميگذارد، در قبرستان.
چشمش در چشم زنان سياهپوش كه روي قبرها خم شدهاند و با تكان دادن انگشت روي سنگ سياه، لبهايشان هم ميجنبد، ميايستد. ليلا هم از راه ميرسد، زير قابلمه را كم كرده تا برنج خوب دم بكشد، بوي اسپند و برنجي كه در حال پخت است و صداي نوحه و تصوير اشكهايي كه روي صورت جاري است، صحنهاي ناهماهنگ از تلاقي مرگ و زندگي را تداعي ميكند. «مهدي» و دامادش، چند شب اول بعد از زلزله را ميان قبرها، صبح كردند.
آنقدر وحشت كرده بودند و آنقدر فكر و خيال به سرشان زد كه تا صبح نخوابيدند. « چاره نداشتيم، جايي نداشتيم براي خوابيدن. » شب حادثه كه هيچ، روز بعدش، بند و بساط را جمع كردند و به امامزاده رفتند. شهر شلوغ بود، همهمه بود، مردم به جان هم افتاده بودند، درگير ميشدند، همه خسته، همه عصبي، خانهشان ويران شده بود، عزيزشان مرده بود. امامزاده، جاي آرامتري بود. «ما جزو گروه اولي بوديم كه به امامزاده آمديم، شب دوم در قبرستان خوابيديم، نزديك قبر برادر شهيدم كه همان جا دفن شده بود. يك چادر مسافرتي در ماشينم داشتم، بيرون آوردم و خوابيديم، همه، جا نميشديم، تعدادي داخل چادر ماندند و تعدادي بيرون خوابيدند. » محوطه امامزاده، قبرستان شهر است، شهروندان سرپل ذهاب، هر كدامشان، يك يادگار در امامزاده دارند؛ امامزادهاي كه در همان زلزله تخريب شد. روايت «مهدي» از قبرستان خوابي، تلخ است وقتي از شبهاي اول و وحشت ماندن در ميان مردگان، ميگويد. «شب اول يك جوري بود، خيلي ترسيده بوديم، اما هر طور بود، صبح شد. روز بعدش، پدر و مادرم را فرستاديم كرمانشاه. نميشد داخل قبرستان بمانند. شرايط خيلي بد بود، نه چادر نه پتو.
حالا نزديك به ١٥٠ خانواده زير كانكس و چادر در قبرستان امامزاده احمد بن اسحاق زندگي ميكنند، الان آن قسمت بالاي امامزاده كه جاده خاكي است، نزديك به ٧٠ خانواده زندگي ميكنند اما كل قبرستان، تعداد خيلي بيشتري هستند.» همسايهها، بيشتر همان همسايههاي قبلي هستند، همسايههاي چهارراه شهيد باهنر؛ خانه قديمي خانواده مهدي كه نزديك به ٤٠٠، ٥٠٠ متر با امامزاده فاصله دارد. مهدي با دو فرزند ٨ و ٥ ساله زير كانكس زندگي ميكنند، كانكسها حالا ديگر جهنم است از گرماي آفتابي كه مستقيم بر سرش ميكوبد. مهدي مثل خيليهاي ديگر، خانه خراب شده، خانه و مغازهاش تخريب شده و حالا چهار ماهي ميشود كه منتظر است تا خانهاي جديد ساخته شود: « اين جايي كه ما هستيم، جاي پرتي است، خيلي به ما رسيدگي نميكنند، خيرها آمدند به آنها گفتيم حواستان به مردم اينجا باشد، براي خودم نميگويم، براي همسايه هايمان كه مشكل زياد دارند، گفتم.» ميگويد كانكس را خواهرش از كرمانشاه برايشان فرستاده، وقتي كه چادرها را برپا ميكردند و پايههاي كانكس را در زمين ميكوبيدند، هنوز جاي خالي زياد بود، حالا پشت هر ديوار، قبري روييده. «بعضي وقتها اينجا خيلي شلوغ ميشود، خانوادهها بر سر مزار عزيزانشان ميآيند، حق هم دارند، اما ما چارهاي نداريم، اينجا قبرستان شهر است.»
گورستان حالا خانه خيلي از قربانيان زلزله است، كساني كه آبان امسال زير آوار ماندند و جنازههايشان را به اين امامزاده آوردند. غروب كه رخ ميبازد، دل اهالي قبرستان، فشردهتر ميشود، غربت، آنها را در آغوش ميكشد. «بتول» مدير يك مدرسه متوسطه دخترانه حضرت معصومه (س) است، خانهشان پشت بيمارستان شهر بود، سه واحد خانهشان، كامل تخريب شد، روزهاي اول تاب نياورد، به كرمانشاه رفت، ٢٠ روز بعدش دوباره برگشت و در امامزاده ساكن شد، نشاني را برادرش داده بود. امامزاده، مركز شهر است و رسيدن به آن سخت نيست، خيليها اما شايد همنشيني با زندهها را به همنشيني با مردهها ترجيح دادند و نيامدند، اما خانواده بتول، ديگر جايي جز قبرستان نداشتند.
«روزهاي اول خيلي ميترسيديم، ما كي در قبرستان خوابيده بوديم؟ من كه مدام گريه ميكردم، حالتي از افسردگي به من دست داده بود، هنوز هم همان حالت را دارم، هر روزي يكي را براي دفن ميآورند، بچههايمان هر روز شاهد مراسم خاكسپاري هستند، بعضي وقتها در يك روز سه چهار نفر را براي دفن ميآورند، صداي گريههايشان كه ميآيد ما هم گريه ميكنيم. روزي چند بار براي مردهها، فاتحه ميخوانم، چند بار آيه الكرسي ميخوانم. ديگر غريبه نيستند.
همين امروز صبح يك جنازه آوردند، درست جلوي خانه ما، خانه كه نه، همان
كانكس. »«بتول» يك دختر و يك پسر دارد، حال روحي آنها هم خراب است، به آنها
سخت ميگذرد. «اينجا حتي يك سرويس بهداشتي درست و حسابي ندارد، برايمان
١٢ سرويس بهداشتي و ١٢ حمام صحرايي درست كردهاند اما هميشه چندتايي از
دستشوييها خراب است، هيچ كس هم رسيدگي نميكند، حمام صحرايي داريم، اما
كثيف است و وقتي بيرون ميآييم احساس ميكنيم كثيفتر شدهايم. الان هم هوا
خيلي گرم شده، نميتوان داخل كانكسها ماند.
خدا به دادمان برسد، تابستان اينجا جهنم ميشود. »
همين چند وقت پيش بود كه گروهي آمدند و گفتند آنهايي كه داخل حرم امامزاده زندگي ميكنند، خارج شوند و به محوطه بيرون امامزاده نقل مكان كنند، خيليها از آنجا رفتند.
«تا الان كسي سراغي از ما نگرفته، چند باري هلال احمر آمده و برايمان بستههاي خوراكي آورده. براي تعمير هر واحد، ٤٠ ميليون وام دادهاند، كه تا الان هفت، هشت ميليون تومانش را واريز كردهاند، بقيهاش را گفتهاند كه بعدا واريز ميكنند، اما مگر آن خانهاي كه ٥٠٠ ميليون تومان خرجش كرده بودم، با اين پول تعمير ميشود، كاش يك جاي ديگري برايمان درست كنند.»
فقط همين وام ٤٠ ميليون توماني نيست، ٥ ميليون تومان هم وام بلاعوض پرداخت شده و شب عيد، هلال احمر به سرپرست خانوادهها، ٣٠٠ هزار تومان داد، اما آنها ميگويند كه با اين پولها به اين زودي خانهدار نميشوند. بتول در قبرستان تنها نيست، پدر و مادر خودش و همسرش و برادرهايش هم همان جا هستند.
زندگي در نااميدكنندهترين نقطه، هنوز در جريان است، وقتي صداي شُرشُر آب و جرينگ جرينگ ظرفهاي نشسته ميآيد.
شيلنگ آب، درست بالاي سر قبرهاست، جايي نزديك طناب رختها. شلوارهاي كردي و پيراهنهاي بلند گلدار بالاي سر مرحوم حاج سيروس مرادي و همسايه جوانمرگش، آويزان است. «بهاره» ٢١ سال بيشتر ندارد و كانكسشان با فاصله چند متر با قبرستان، از روي زمين بالا رفته. خانهشان تركهاي بزرگي از زلزله برداشته، اما از ترس پسلرزهها، جرات ندارند وارد خانه شوند، درست مثل خيليهاي ديگر در سرپل ذهاب. «اوضاع طوري است كه برخي از خانواده فوتشدهها براي خواندن فاتحه بايد وارد چادر مردم شوند. حتي يكي از خانواده ها شاكي شد و گفت كه بايد چادر از روي قبر برداشته شود.»
مردم جايي ندارند بروند، وگرنه هيچ كس، راضي به زندگي در قبرستان نيست. «بهاره» دانشجوي حقوق است و بعد از زلزله با خواهرش، براي كودكان، در كانكسي خانه فرهنگ و هنر، ايجاد كرد. آنجا برايشان كتاب ميخوانند و بچهها نقاشي ميكشند و بازي ميكنند. روز براي اهالي، با فاتحههاي پي در پي، با آيهالكرسي تمام ميشود. شب براي آنها، رنگي ديگر دارد، در گرگ و ميش غروب، ترس است كه به دلهايشان مينشيند. شب حالا تنها براي مردهها، سوگواري نميكند، براي ساكنان جديدش هم، سوگ دارد.