به گزارش ایسنا، عصر ایران نوشت: «خبر تصادف مهدی فخیمزاده در سر صحنه فیلمبرداری شوکی به جامعه بود؛ به سرعت پخش شد و همگان پیگیر وضعیت سلامتی او هستند.
فخیمزاده از آن دسته هنرمندانی است که به شکل حرفهای به ورزش کاراته مشغول بوده و خاطرات جالبی از این ورزش دارد. ذکر خاطرهای از باشگاه کاراته خانگی او و حضور علی حاتمی و داود رشیدی و ... در آن خالی از لطف نیست:
«اوائل سال ۱۳۵۹ فدراسیون کاراته همه باشگاهها رو تعطیل کرده بود. میگفت باشگاه تکورزشی نمیخواهیم. باشگاه باید حداقل چهار پنج رشته ورزشی داشته باشه. در نتیجه من به کمک حسن آقا زیر زمین خونه رو کرده بودم باشگاه و هر چی وسیله ورزشی داشتم ریخته بودم اونجا و هفتهای دو، سه روز با چند تا از بچههای کاراته دورهم جمع میشدیم و تمرین میکردیم.
یه روز رفته بودم خونه زکریا هاشمی که تو خیابون دولت بود. دیدم داود رشیدی هم اونجاست. از دیدنش خیلی خوشحال شدم. رشیدی سالها استادم بود. دیدم حالشون گرفته است، از بیکاری خسته و کسل شده بودن، آخه قبل از انقلاب خیلی سرشون شلوغ بود. رشیدی رئیس فیلم و سریال تلویزیون بود، استاد دانشگاه بود، فیلم بازی میکرد، تئاتر میذاشت، زکریام کارگردان معروف و مطرحی بود، وقت نداشت سرشو بخارونه، یا سر فیلمبرداری بود یا فیلمنامه و کتاب مینوشت. حالا هر دو تا عاطل و باطل شده و از بیکاری بستوه اومده بودن. رشیدی یه نیگاهی به من انداخت و گفت : مهدی این روزا چیکار میکنی؟
گفتم: هیچی آقا، بیکارم.
گفت: پس چرا لپات گل انداخته؟ مثه این که خیلی بهت خوش میگذره.
هاشمی گفت: این ناکس ورزش میکنه، واسه همین سر حاله.
رشیدی گفت: کجا ورزش میکنی؟ شنیدم باشگاههای ورزشی رم تعطیل کردن.
گفتم: آره ولی من تو خونه باشگاه درست کردم.
هاشمی گفت: تو خونه؟
گفتم: آره، تو زیرزمین خونه. هر روز با چندتا از بچهها جمع میشیم دور هم و ورزش میکنیم. شمام اگه حالشو دارین بفرمائین.
رشیدی گفت: نه بابا، کی حال ورزش داره.
هاشمی گفت: چرا؟ من میام. از بیکاری بهتره.
بعد رو کرد به رشیدی و گفت: داود بیا بریم! سر حال میشیم.
هاشمی سالها قبل ورزش میکرد ولی مدتها بود که ترک کرده بود.
رشیدی گفت: باشه فکرامو بکنم.
گفتم: اگه میخواین ورزش کنین دیگه فکر لازم نیست. همین الان بلند شین بریم.
هاشمی گفت: پاشو بریم داود.
رشیدی لحظهای فکر کرد و گفت: نزنی ناقصمون کنی؟
خندیدم و گفتم: چاکریم داود جان. تو به من بازیگری یاد دادی، منم به تو کاراته یاد میدم.
زکریا و رشیدی نگاهی به هم کردن و از جا بلند شدن و راه افتادیم و رفتیم تو زیر زمین خونه ما و شروع کردیم به ورزش کردن. خیلی خوششون اومد، از اون روز به بعد هر روز سر ساعت میاومدن، حسابی روحیه شون عوض شده بود.
یه روز دفتر بودم بلند شدم و گفتم باید برم، با رشیدی و هاشمی قرار دارم. کامران قدکچیان اونجا بود، گفت : چه قراری؟
گفتم : قراره ورزش. رشیدی و هاشمی میان خونه ما با هم ورزش میکنیم.
گفت: منم بیام؟
با تعجب گفتم: تو؟
گفت: آره ، کمر درد گرفتم. دکتر گفته باید ورزش کنم.
گفتم: بلند شو بریم.
از آن روز شدیم چهار نفر. چند روز بعد رشیدی گفت: مهدی علی حاتمی هم میخواد بیاد ورزش کنه.
گفتم: مگه حاتمی سر کار نیست؟
گفت: نه، کارش فعلا تعطیل شده.
آن موقع حاتمی داشت جاده ابریشم رو میساخت که بعدا اسمش شد هزاردستان.
گفتم: فکر نکنم حاتمی اهل ورزش باشه.
گفت: چربی خون گرفته. دکتر گفته دواش ورزشه.
از فرداش شدیم پنج نفر. من اول وامیسادم با رشیدی و حاتمی و هاشمی و قدکچیان ورزش میکردم وقتی اونا میرفتن تازه بچههای کاراته میآمدن و ما تمرین خودمونو شروع میکردیم.
این برنامه سه چهار ماهی طول کشید. هر چهار تا خیلی خوب شده بودن. بعد یواش، یواش کارها راه افتاد رفتن سر کارشون و ورزش تعطیل شد.
سالها بعد تو اوائل دهه هفتاد من داشتم تنهاترین سردار و میساختم. علی حاتمی میخواست تختی رو شروع کنه. تو پیش تولید بود. یه روز تو شهرک سینمائی غزالی همدیگرو دیدیم. لاغر و نحیف شده بود. تازه مریض شده بود. به یاد زیر زمین خونه ما کلی گفتیم و خندیدیم. از این که به ورزش ادامه نداده بود، خیلی افسوس میخورد. میگفت یه خورده که حالم بهتر بشه دوباره میخوام بیام باهات ورزش کنم که البته بهتر نشد و تختی نیمهکاره بود که تمام کرد.»