کد خبر: ۵۲۴۴۰۲
تاریخ انتشار: ۱۰:۱۶ - ۰۲ مرداد ۱۳۹۷

حق السکوت از دختر خاله مطلقه!

نوداد: بزرگ‌ترین اشتباهی که در زندگی ام مرتکب شدم طلاق گرفتن از همسرم نبود بلکه اعتماد بی جا به دخترخاله ام بود که همه اسرار وراز‌های زندگی ام را بدون هیچ کم وکاستی برایش بازگو می‌کردم، اما حالا او با دستاویز قرار دادن همین اسرار، قصد اخاذی از من دارد و تهدید می‌کند که زندگی ام را متلاشی خواهد کرد چرا که ...

زن جوان که به امید یافتن راهی برای رهایی از اخاذی‌های دخترخاله اش وارد کلانتری شده بود درحالی که از شدت نگرانی بریده بریده حرف می‌زد، به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: در یک خانواده ۸ نفره زندگی می‌کردم. پدرم سنگ کار ساختمان بود، به همین خاطر هزینه‌ها و مخارج زندگی را به سختی تامین می‌کرد تا این که پسر یکی از دوستانش مرا در سن ۱۸ سالگی خواستگاری کرد. پدرم که می‌دانست «مهرداد» یک طبقه ساختمان ۵۰ متری در پشت بام منزل پدرش ساخته است، اصرار کرد تا با او ازدواج کنم.

این درحالی بود که «مهرداد» نه تنها ظاهر خوب و اخلاق مناسبی نداشت بلکه ۱۲ سال هم از من بزرگ‌تر بود. با این وجود پدرم که معتقد بود او به دلیل داشتن خانه‌ای در حاشیه شهر پولدار محسوب می‌شود مجبورم کرد تا با «مهرداد» ازدواج کنم. هنوز چند هفته از مراسم عقدکنان نگذشته بود که بهانه گیری‌های همسرم شروع شد. او بی حوصله و بی انگیزه بود، اما من دختری پر هیجان بودم و دوست داشتم به تفریح و گشت و گذار بروم. پدر ومادرم وقتی فهمیدند علاقه‌ای به او ندارم، مراسم عروسی را به راه انداختند تا شاید با زندگی زیر یک سقف به یکدیگر علاقه‌مند شویم. با این وجود من همه خواسته‌ها و هیجاناتم را سرکوب می‌کردم تا در کنار مهرداد زندگی کنم. چند سال بعد وقتی از بارداری ناامید شدم بهانه خوبی یافتم و از مهرداد جدا شدم، ولی دیگر جایی در خانواده ام نیز نداشتم. به همین خاطر در یک شرکت خصوصی کاری برای خودم دست و پا کردم و برای مدتی تصمیم گرفتم در کنار دخترخاله ام زندگی کنم. او نیز از شوهرش طلاق گرفته وبا ۲ فرزند کوچکش زندگی می‌کرد. در این میان من که به دخترخاله ام اعتماد کرده بودم هر موضوعی را که در محل کارم اتفاق می‌افتاد و یا روابطی را که با دیگران داشتم، برایش بازگو می‌کردم. در واقع او محرم اسرارم بود تا این که مدتی بعد خودم منزلی را اجاره کردم و تصمیم گرفتم با مردی که به خواستگاری ام آمده بود ازدواج کنم. «حسین» مردی با اخلاق و بسیار با ادب بود به همین خاطر خیلی زود زندگی مشترک را با او آغاز کردم. از سوی دیگر دختر خاله ام که متوجه ازدواج من شده بود به حسادت پرداخت و تهدیدهایش را شروع کرد. او می‌گفت: باید بخشی از هزینه‌های زندگی او را تامین کنم وگرنه مجبور می‌شود همه اشتباهاتی را که در دوران بعد از طلاق داشته ام برای همسرم بازگو کند. من هم که نمی‌خواستم زندگی جدیدم متلاشی شود به خواسته هایش تن می‌دادم تا این که چند روز قبل همسرم مقداری طلا برایم خرید. وقتی دختر خاله ام در جریان قرار گرفت تهدید کرد که باید طلاهایم را به او بدهم ونزد همسرم چنین وانمود کنم که آن‌ها را گم کرده ام؛ دیگر از این وضعیت خسته شده ام و تصمیم گرفتم که ...

نظر شما
طراحی و تولید: "ایران سامانه"