کد خبر: ۵۲۶۷۸۴
تاریخ انتشار: ۲۰:۴۴ - ۲۵ مرداد ۱۳۹۷

سرگذشت شگفت انگیز جوان معلول ایرانی

چند دقیقه هم‌نشینش شوی، رشته‌های ناامیدی‌ات را پنبه می‌کند. صلابت صدای نارسا، اما امیدوارش در گوشت می‌پیچد وقتی با این حجم از ناتوانی، این درجه از معلولیت، به رویت می‌خندد و می‌گوید: «همه‌چیز خوبه، خدا رو شکر.» شهربانو همه معادله‌های ذهنی‌ات را به هم می‌ریزد. شعار نمی‌دهد. فقط کافی است چند دقیقه مقابل چشمانت با فشار دادن زبان بر روی اهرم ویلچر راه برود و لبخند روی لبانش را تماشا کنی. فقط کافی است چند لحظه کنارش بنشینی وقتی با صدایی لرزان که شاید همین روز‌ها از نعمت همان هم محروم شود، آیه‌های قرآن را تلاوت می‌کند.

سرگذشتی شنیدنی، صبری ستودنی

سرگذشت زندگی شهربانو نواب زاده دختر ۳۶ ساله‌ای که در بهترین روز‌های زندگی برای همیشه فلج شد شنیدنی است و صبرش ستودنی. با بیماری ژنتیکی میوپاتی به دنیا آمد. تا ۸ سالگی همه‌چیز بر وفق مراد بود، اما از یک جایی به بعد هرروز یکی از اندام‌های حرکتی‌اش از حرکت بازایستاد. هیچ درمانی برای این بیماری وجود نداشت. اول پا‌ها کم‌توان شد و بعد از مدتی فلج شد. نوبت دست‌ها شد. دست راست فلج شد، دست چپ بی‌حرکت شد و بعد از چند سال شهربانوی جوان ماند و یک صورت؛ اما نه تارک‌دنیا نشد و نه با همه دنیا قهر.

قرآن، مونس جوانی من

شهربانو سرگذشت زندگی‌اش را روایت می‌کند و ما مسحور امیدواری‌اش می‌شویم؛ «قرآن، مونس روز‌های تنهایی‌ام شد. با آیه آیه‌اش خو گرفتم و معتقدم خدا دستم را در اوج ناتوانی گرفت. با «افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد» خودم را به خدا سپردم. خدا هم برای من سنگ تمام گذاشت و یاری‌ام کرد. ۱۲ سال است که داوطلبانه به آسایشگاه کهریزک آمدم و در تمام این سال‌ها هرروز ساعت ۷:۳۰ از خواب بیدار می‌شوم و برای تک‌تک ساعت‌های شبانه‌روزم برنامه‌ریزی دارم. دوره‌های تخصصی تفسیر قرآن را می‌گذرانم و حالا به جلد ۶ کتاب مفاهیم قرآن رسیده‌ام.»

دانشجوی ممتاز دانشگاه

«الهی و ربی، من لی غیرک، غیر از تو خدا کسی را ندارم. اگر همه ما به این باور برسیم که غیر از خدا کسی را نداریم، نه می‌رنجیم نه متوقع می‌شویم. من به این باور رسیده‌ام.» صدایش نارسا، اما کلامش گیرا و دل‌نشین است و آیینه تمام‌قد امید برای معلولان جوان آسایشگاه کهریزک است. گعده‌های روزانه با معلولان برگزار می‌کند و با حرف‌هایش جان می‌دهد به روح خسته و بی‌جان هم‌قطارانش. کسی این‌طور دم از امید می‌زند که نمی‌داند یک ماه دیگر توانایی صحبت کردن را دارد یا خیر. بیماری شهربانو در حال پیشرفت است و او را هرروز ضعیف‌تر و ضعیف‌تر می‌کند. شاید همین فردا که از خواب بیدار شود عضله‌های صورتش هم از کار بیفتند، اما همچنان امیدوارانه برای زندگی و عاقبت بخیری می‌تازد. سرگذشت زندگی‌اش هرلحظه شنیدنی‌تر از قبل می‌شود وقتی از قبول شدن در کنکور دانشگاه می‌گوید؛ «یکی از خیر‌های آسایشگاه کهریزک وقتی توانمندی‌ام را در عین ناتوانی دید ویلچری برایم درست کرد که به یک اهرم مجهز است. اهرمی که من آن را با زبانم فشار می‌دهم و ویلچر حرکت می‌کند. بدون آنکه از کسی کمک بگیرم تنها با استفاده از زبانم غذا می‌خورم. همه امید من به دو چشم و گوش و زبانم است. از چند سال قبل درسم را دوباره شروع کردم. از کلاس پنجم دبستان آغاز کردم. افتان‌وخیزان پیش رفتم. راهنمایی، دبیرستان، پیش‌دانشگاهی، کنکور. هیچ‌کس باورش نمی‌شد کسی که با کمک زبانش می‌تواند کتاب ورق بزند و همه اندوخته‌هایش را باید در ذهنش حلاجی کند، چون توانایی نوشتن ندارد در دانشگاه قبول شود، اما من به لطف خداوند باور داشتم و همان شد که می‌خواستم.» شهربانو حالا گل سرسبد دانشگاه سوره است و معلم امید برای همه.

برچسب ها: سرگذشت ، معلول
نظر شما
طراحی و تولید: "ایران سامانه"