بوسه های آتشین برشیشه
«مرتضی وفایی» از اولین خاطره اش درباره شیشه این طور می گوید: «خیلی کوچک بودم شاید سه ساله، شب سرد زمستانی با شیطنت های کودکانه دور کرسی خانه روستاییمان می چرخیدم و بازی می کردم. عکس خودم را در جلای آینه ی چراغ روشن روی کرسی نگاه می کردم. به یکباره حباب داغ روی چراغ جذابیتی برایم ایجاد کرد که به سمتش رفتم و آن را بوسیدم. لبهایم سوخت و تاول زد. شاید این بوسه آتشین در همان دوران کودکی پیوند بین من و شیشه شد.» عشق و علاقه او به شیشه گری مثال زدنی است. وقتی «میله دم» را به دست می گیرد و در آن می دمد، انگار می کند که جان می دهد به شیشه بی جان. آنقدر مهارت پیدا کرده که آوازه اش پیچیده؛ نه تنها در تهران بلکه در بیشتر شهرها. می گوید:« «اصغر قلندر»، استاد بزرگ شیشه گران بود و من پسربچه ۱۲ساله، شاگردش شدم. با وجود اینکه اصغر قلندر به خوش خلقی معروف نبود اما قلب مهربانی داشت. آن وقت ها کارگاههای شیشه گری بهصورت اوستا- شاگردی اداره می شد. اصغرقلندر کوچک و بزرگ را به باد کتک می گرفت اما احترام مرا بیشتر از همه داشت. هرازگاهی به من گوشزد می کرد که: «اگر تو کتک نمیخوری، چون بچه یتیمی. سختی آن روزها برایم درس شده که امروز به دنبال حمایت از مردان خانواده هستم تا حداقل کودکان کمتری طعم فقر را بچشند.»
برای من، تکلیف شده
مرتضی وفایی همین روزها ۵۸ ساله می شود. او نشان درجه یک هنری در رشته شیشه گری دارد؛ مدرکی معادل دکتری. چند سالی است در دانشگاه شیشه گری و آبگینه تدریس می کند اما بیشتر وقتش را در خلق طراحی های جدید شیشه می گذراند تا بتواند بازار فروش شیشه را حفظ کند. معتقد است که خداوند در دوران جنگ تحمیلی چندین بار به او عمر دوباره داده است؛ حتما تکلیف بوده که بماند و تا جایی که می تواند، خدمت کند. از روزهایی می گوید که در جبهه سرپل ذهاب او و همرزمانش ۲۵ روز تمام پوتین از پا درنیاوردند: «بارهاوبارها گلوله دشمن از کنار گوش من رد شد اما گزندی به من نرسید. در یکی از عملیات ها فرمانده مجروح شد. او را سوار آمبولانس کردیم تا به پشت جبهه منتقل کنیم. گلوله تانک دشمن طوری از کنار آمبولانس ما گذشت که از یک طرف شیشه آمبولانس وارد شد و از طرف دیگر شیشه خارج شد. این یکی از آن گلوله هایی بود که از بغل گوش من گذشت. بعدها که فکرش را کردم، متوجه شدم شاید من وظیفه ای داشته ام که قرار شده زنده بمانم. این شد که شروع کردم به شناسایی معتادانی که به کمپ های مختلف مراجعه کرده بودند. تلاش کردم به آنها انگیزه بدهم تا به زندگی عادی برگردند. در اولین مرحله ۳۰ نفر از کمپ های مختلف را در کارگاه های شیشه گری مشغول به کار کردم. خیلی از آنها امروز نیستند؛ سر و سامان که گرفتند، کار و کاسبی دیگری راه انداختند اما آن هایی که ماندند، خودشان امدادرسان دیگران شدند و این قصه، خدا را شکر ادامه دارد.»
وفایی به قصه ای اشاره می کند که توانست یکی از مسئولان شهری را مجاب کند تا فرصت بدهند به مردی که قدمهای اول بازگشت به زندگی را برداشته است: «یکی از همین افرادی که از کمپ برگشته بود و یک سالی از پاکی اش می گذشت، نتوانست در کارگاه شیشه گری دوام بیاورد. به او کمک کردیم تا مغازه ای اجاره کند. اما شهرداری برای گرفتن مجوز مغازه به او فشار میآورد. دست آخر در روز ملاقات های مردمی، شهردار منطقه را دیدیم و از او فرصت ۶ ماهه گرفتیم تا بتواند مغازه نوپا را راه بی اندازد، رشد کند ،جان بگیرد و بعد به سراغ مجوز برود. خدا را شکر با ما همکاری کردند و حالا مرد جوان روبه راه است.»
او پابه پای ما ایستاد
آن هایی که از کمپ ترک اعتیاد به کارگاه شیشه گری برگشتند، بین ۲ تا ۱۵ سال است که دوران پاکی را می گذرانند؛ حالا برای خودشان استادکار شده اند، طوری که حاضر نشدند روبه روی ما بایستند برای گفت وگویی ساده. حالا در جمع خودشان بروبیایی دارند و صاحب کارگاه شیشه گری؛ اما خودشان را وامدار مرتضی وفایی می دانند.
«قاسم رستم زاده»، یکی از افرادی که به زندگی عادی برگشته و مدت ۱۲ سال است که پاک زندگی می کند، میگوید:«من از خودم می گویم اما تصویری از من نباشد. میخواهم به همه آنهایی که فکر می کنند به انتهای خط رسیده اند بگویم برای برگشتن هیچوقت دیر نیست. من سر و سامانی نداشتم؛ حتی خواهرم، پاره تنم، حاضر نبود برای لحظه ای وارد خانه اش شوم. در آستانه درِ خانه شان پولی به من می داد و ردم می کرد. حالا خوشحالم که خواهرم تلفن می زند و می گوید: «قاسم! دلتنگت هستیم. بیا خانه ما.» همه اینها را که گفتم، معنایش این است که می شود راه اشتباه را برگشت و باز هم عزیز خانواده شد. فقط کافی است بخواهیم که برگردیم به زندگی. اول خودمان و بعد انسانهای نوع دوستی که به کمک ما آمده اند را از خودمان ناامید نکنیم. آقای وفایی بعد از اینکه کار شیشه گری را به خیلی از بچه ها آموزش داد، خودش یکی یکی به دیدار بچه ها در کارگاههای مختلف می آمد، مدارکشان را میگرفت و در آزمون سازمان فنی و حرفهای ثبت نامشان می کرد. در روزهای آزمون هم خودش با ماشین شخصی دنبال ما می آمد و ما را به جلسه آزمون می برد و برمی گرداند. خیلی تلاش کرد تا بیمه همه کارگران رد شود. هرچند حالا یک سالی است که مشکل بیمه ای به وجودآمده و بسیار تحت فشار هستیم. ما آنقدر درآمد نداریم که بتوانیم بیمه خویش فرما پرداخت کنیم.»
زمان اوستا شاگردی، تمام شده
نان شان را از شیشه درمیآورند؛ به همین شفافی، اما نه به این آسودگی که به زبان می آوریم. در این کار، آسودگی اگر باشد، فقط برای شیشه است که خودش را می دهد دست استاد، تا نرم شود و شکل و شمایلی بگیرد؛ شبیه به تنگ بلوری که از آن آب می نوشند از سر آسودگی. صدای هوهوی کوره و تشعشع نور آفتابی که از نورگیرهای سقف به درون کارگاه می تابد، جلوه ای ساخته که فقط مذاب های شیشه ای به چشم می آیند و دیگر هیچ. کوره های ذوب شیشه همان قدر که در روزهای سرد زمستان می تواند در فاصله ۱۰ متری پوست را نوازش دهد، در تابستان شلاق داغ را بر تن کارگران فرود می آورد؛ درست مثل موسیقی به همخوردن ظروف شیشه ای در کارگاه شیشه گری که گاه میتواند جان افزا باشد و گاه جان فرسا. بسته به این دارد که کجای این قصه ایستاده باشی. تا همین چند سال پیش، شغل شیشه گری کم از بیگاری نداشت؛ شغلی سخت که می سوازند و می بُرید. اما حالا داستان «پسر و کارگاه شیشه گری» طور دیگری رقم می خورد. آن موقع قصه اوستا بود و پسربچه های «سینی بر» که زیر دست اوستا روزی چند مرتبه کتک می خوردند تا بفهمند کار چیست؟ و چاره کار کدام است؟ ؛اما حالا شیشه گری، قصه هنر است و خلاقیت. حالا از آن به عنوان هنر صنایع دستی یاد می شود. باید خودت باشی و ببینی این نظم را؛ مبهوت رنگ و طرح می مانی در هُرم گرمای کوره وقتی شاگرد کارگاه، قابلیت و اجازه دارد که خلاقانه شیشه ذوب شده در رنگ های مختلف را از کوره بردارد و رنگ دلخواه را با سلیقه خود بسازد. آنوقت صاحب کارگاه برایش کف بزند و بگوید:«تو خلاق باش ! هر شکلی به هر رنگی خواستی، بساز. اگر خوب شد، سودش برای تو و اگر خوب از آب در نیامد، ضررش برای من.»
گاهی آفریننده می شویم
«اسماعیل»، کارگر خلاقی است که ترکیب رنگ به دستش می آید و دست آخر بلورهایی با رنگ های آبی زنگاری، آجری و... می سازد. آبگینه های او چشم را نوازش می دهد.
ـ اسماعیل! چطور می توانی رنگ های ساخته شده در کوره را اینطور ترکیب کنی؟
اسماعیل همانطور که در «میله دم » می دمد و حباب شیشه مذاب را صیقل می دهد، با دست دیگر به سرش اشاره می کند و می گوید: «فقط فکر. با فکر کردن و حس کردن رنگ ها. من هر روز اینجا با گدازه های شیشه، نقاشی میکشم. هر شکلی که بکشم، تا چند ساعت دیگر که سرد شود، می توانم در دستانم بگیرمش.» اسماعیل این را که میگوید، باز هم میله دم را در هوا می چرخاند و باز در آن می دمد و حباب شیشه بزرگتر می شود.
«شهرام»، یکی از شاگردان قدیمی مرتضی وفایی است که حالا سرپرست گروه شیشه گری است.
- شهرام! چند سال است اینجا کار می کنی؟ راضی هستی؟
«بیشتر از ۲۰ سال است که شیشه گری می کنم. کار را از استاد وفایی یاد گرفتم. چند سال پیش آقایی که در استرالیا زندگی می کرد، به من و برادرم پیشنهاد داد شیشه گری سنتی را در استرالیا انجام دهیم. اما با خودمان فکر کردیم زندگی هر قدر هم که سخت باشد، سختی غربت بیشتر است و نرفتیم. بیشتر اینکه مادر هم نمی توانست دوری ما را تحمل کند، ما هم همینطور. خارجی ها قدر کار و هنر ما را می دانند. هر وقت گذرشان به اینجا بیفتد، خیلی خوب از ما خرید می کنند.»
اروپا مشتری پروپاقرص ما بود
مرتضی وفایی به رشد صعودی تولید و فروش شیشه اشاره می کند و خوشحال است که توانسته طراحی های جدیدی را نیز وارد این صنعت کلاسیک کند و مردم استقبال بیشتری برای خرید داشته باشند. می گوید:«حدود ۲۰ سال گذشته که خود ما شناخت خیلی خوبی روی شیشه نداشتیم، صنایع دستی شیشه را به صورت کانتینری به کشورهای اروپایی و آمریکا یی می فروختیم. کشورهای زیادی امروز در کار شیشه هستند و دستگاه های آنها مکانیزه است. ایتالیا سرآمد همه کشورها در عرصه تولید شیشه است، به این دلیل که درکیفیت مواد اولیه و پیشرفت کارخانه بسیار پیشرفت کرده اند اما ایران از بین همه کشورها در کارِ دست بسیارقویتر است. به امید روزی که این هنر تمام قد شناخته شود. و از فروش محصولاتمان به سراسر دنیا بتوانیم فرصت کار و اشتغال را برای علاقه مندان ایجاد کنیم.»