«امسال رمضان عجیبی داریم؛ رمضانی که خیلیها را دیگر کنارمان نداریم. از لحظهلحظهاش لذت ببریم.»
به گزارش ایسنا، حامد عسکری، شاعر و نویسنده، در یادداشتی در روزنامه جام جم نوشت: ««تاریخ طهران» جعفری شهری را که ورق بزنی و برسی به بخش رسومات و باز سر انگشت خیس کنی و ورق بزنی و برسی به بخش ماه رمضان مردم طهران قدیم، تازه میفهمی ماه رمضان عزیز و مهربان هم یکی از چیزهایی بود که لای چرخدندههای مدرنیته گیر کرد و بلایی به سرش آورد که تورقش آه از جگرش بلند میکند. با عینک عقل و منطق بله ولی با عینک شهودی و حال و دل نگاه کنی، میبینی که سوخت دادهایم رفیق!
شهری نقل به مضمون مینویسد که ماه رمضانهای عهد قجری تقریبا بازار و دکانها تعطیل بود، مردم شهر یکی - دو ساعت به افطار حیاط خانه را آب و جارو میکردند و سفره افطاری هر چه بود را توی حیاط میانداختهاند و در خانه را هم باز میگذاشتند و همه مجاز بودند بی در زدن وارد شوند و افطار کنند. همه انگار مهمان خدا بودهاند و خانه فلانی و عمارت بیساری معنا نداشته، قصه به همین جا ختم نمیشده، ملت افطار که میکردند بعدش پایی دراز میکردند و بعدش بار و بنه میبستند و میرفتند پای آبکرج به شبچره. حالا آبکرج کجا بوده عرض میکنم، همین بلوار زیبای وسط تهران که آن روزه نهر روان و زلالی بوده پاتوق خانوادههای تهرانی بوده و اکثر خانوادهها زنبیل و زیلو به دوش شب را تا حوالی سحر اینجا مینشستند و اوقات به هندوانه پارهکردن و جوز و باسلوق و آجیل و خربوزه سق زده میگذراندند، که الحق بنده شخصا خیلی دیر به دنیا آمدم... .
علیرضاخان رافتالملک که پیامکاری کرد یادداشت بده برای هفتگ جام جم این شماره گفتم موضوع و پاسخ پرت کرد که سحری... اما راستیتش من این حسرت افطاریخوردن و شبچره در آن دوره سر دلم گیر کرده بود و حالا نوشتمش اول یادداشتی که هم شما چیزکی دانسته باشید و هم من رودل نکنم از عرایضی که در دلم مانده. حالا برویم سراغ موضوع علیرضاخان رافتالملک. که متولیباشی هفتگ جام جم هستند.
هی هر چی بیشتر کلمهام را جمع کردم که راجع به سحری چیزی بنویسم که کاغذ حرامکردن نباشد چیز درست و درمانی بیلمان ور نداشت، والعاقبه للمتقین، اما یکان چیزی که واضح و مبرهن است این است که فرقی ندارد با چه هیبت و هیمنهای، چه مثل مرتضیخان درخشان جناب حضرت ریاستجمهور نمیدانم کجا با همه سلمانیها و باشگاههای جهان قهر باشی و با همه چلوکبابیهای تهران رفیق و از لاخ سبیلت خون بچکد چه به هیبت همین علیرضاخان رافتالملک شبیه جوجه هوادارهای مصدق مرحوم عینک پنسی بزنی، چه شبیه من بیابانی در بم به دنیا آمده باشی چه در شهریار و ورامین و اسلامشهر زیست کرده باشی و پرشیای سفید خوابیده داشته باشی هیچ تفاوت نمیکند، در رمضان حتما تو را «سحر» صدا میزنند و به هیچ وجه هم افت لاتی و کسرشان ندارد! (الله اکبر از این کشف و شهود شما ببین!)
تا اینجا سه پاراگراف قینوس گفتهام هنوز چیزی دشت نکردهاید! طوری نیست! مطلب همیشه هم که نباید چیزی به تو بیاموزد، همین که لبت به انحنای لبخندی یک وری شود مرا بس است، روده درازی نکنم، چندتا از سحری های مهم زندگیام را تعریف میکنم و عرضم تمام.
گیج خواب حوالی شانزده سالگی، آبگوشت سحری داشتیم، طفلک مادرم نان هم تلیت کرده بود، با یک پلک باز خزیدم سر سفره، قاشق اول را گذاشتم دهنم، سوختم چه سوختنی... چرت و خوابم که پاره شد هیچ... جاهای دیگرم هم مو برداشت و رگ به رگ شد، تکهای یخ در دهانم بود که اذان گفتند و روزهام سرش گرد شد.
تازهداماد بودم. اولین رمضان مشترکمان را رفتیم منزل مادر عیال. حضرتش یک روایتی از مرغ و آلو و اسفناج مطبق دارد که سبوح قدوس از طعم، بدین شک که ملات مرغ و اسفناج و آلو را به صورت لایهلایه در برنج سفید در قابلمه ریخته و میگذارد به ناز دم بکشد، آن روزها که مرغ ارزان بود و مثل مرغ باغ ملکوت کیمیا نبود (لعنتی حامد با این استعارههات) سحری همین را درست کرد و به ما همین شاهکار را داد، گیج و خواب خوردم، فقط میفهمیدم خوشمزه است. اولین بارم هم بود که کلا مرغ و اسفناج میخوردم، خوردم و خوابیدم، حوالی ظهر از همسر محترم مربوطه پرسیدم راستی ما سحری چی خوردیم و وی فرمود فیلان... خوشبختانه یکی - دو بشقاب برنج و ران مرغ دیگر در یخچال از پاتک سحر باقی مانده بود و ما در بیداری هم خدمتشان رسیدیم و میل کردیم.
یکی از دوستهای هومن آدم عجیبی بود، یک شبی هومن گفت بیا برویم در جمعشان ذکر میگویند و مدح مولا میخوانند حال میکنی، کرمم گرفته بود، یارو درویشطور میزد ولی رفتارناشایست و خلاف عرف و عقلی ندیده بودم، مجلسشان هم انصافا از اشک و توسل و ذکر هیچ فرقی با مجلسهای استاندارد و عرف جامعهمان نداشت، جمعیت حدود پنجاه نفر بود، توی یک آپارتمان بزرگ ، یک ساعت مانده به اذان صبح، سفره انداختند، دوتا قابلمه اندازه چهارنفر میشود تویشان غذا پخت را گذاشتند بغل دست سیدی که بهش میگفتند آقا... توی ذهنم گفتم این همه آدم و این ذره غذا؟ سید شالش را انداخت روی قابلمهها و گفت صلوات بفرستید، یاعلی میگفت و غذا میکشید، نفری دوسیخ کوبیده و یک بشقاب پر برنج. هر پنجاه نفر سحری خوردند، سید گفت کسی اضافه میل دارد، یکی - دو نفر گرفتند، بعد گفت صلوات بفرستید، شالش را برداشت، غذای دوتا قابلمه دست نخورده بود انگار و پر غذا بودند، همان اندازه چهار نفری که عرض شد.
رمضان پارسال پسرم گفت نصفه شبها یواشکی بی من غذا میخورید؟ گفتم سحری میخوریم. به مادرش گفت منم سحری میخوام، سحر صدایش کردیم که بخورد، گفت این که عدس پلوعه من سحری میخوام...
امسال رمضان عجیبی داریم، رمضانی که خیلیها را دیگر کنارمان نداریم، نمونهاش همین روحا... رجایی نازنین خودمان را که پارسال رمضان بود و امسال... از لحظه لحظهاش لذت ببریم.
هر سال موقع سحری خوردن حتما از سی تا یکی دوشب این شعر حسین پناهی را با خودم زمزمه میکنم و یک بغض خوشگلی میچسبد بیخ حلقم. وقتی که نوشت: من میخوام به کودکی برگردم و بگم که من میدونم شونه چوبی خواهرم کجاست...
من میخوام به کودکی برگردم و به مادرم بگم من بودم که کاسه شیربرنج سحریشو خوردم ...»