روایت یک پرستار از دفاع مقدس
یکی از پرستاران دوران دفاع مقدس از امدادرسانی به رزمندگان دفاع مقدس خاطراتی را بازگو کرد.
به گزارش ایسنا در روزهای کرونایی که اوج ایثار و فداکاری پرستاران و مدافعان سلامت را با چشم خود میبینیم مطالعه کتاب «کفشهای سرگردان» خاطرات خودنوشت سهیلا فرجامفر از پرستاران فداکار دوران جنگ تحمیلی و شاهد بسیاری از اتفاقات درمانهای جنگ و خط مقدم که چاپ ششم آن توسط انتشارات سوره مهر روانه بازار کتاب شدهاست خالی از لطف نیست. امروز پرستاران و مدافعان سلامت مرگ غریبانه هموطنانشان را از نزدیک میبینند و سالها پیش پرستاران دفاع مقدس با گوشت و پوست خود، جراحت و قطع اعضای بدن رزمندگان و شهادت مردم را از نزدیک لمس کردهاند. سهیلا فرجام فر؛ پرستار دوران جنگ تحمیلی و اصالتا آبادانی است که از همان ابتدا و در این شهر درگیر مجروحان جنگی میشود و مسیرزندگیاش در خدمت به آنها میگذرد و در این راه حتی احساسات مادرانه خود را سرکوب میکند و به یاری جبهه حق میشتابد. سال 1356 از دانشگاه پرستاری نیروی هوایی ارتش فارغ التحصیل شده و برای ادامه تحصیل به تهران میآید. در همان سال نیز به دلیل نیاز سازمان به همراه همسرش به پایگاه چهارم شکاری (پایگاه وحدت دزفول) عازم میشود. به بهانه ایستادگی و ایثار این سفیدپوشان خستگیناپذیر با این راوی و نویسنده به گفتوگو و گویی انجام شده است که می خوانید.
از حال و هوای آغاز جنگ تحمیلی بگویید؟ در این دوره کجا بودید و چه وضعیتی داشتید؟
من برای تحصیل و استفاده از سهمیه نیروی هوایی در تهران ساکن بودم. سال 1359 پیش از آغاز نخستین حملات رژیم بعث به خرمشهر و آبادان، مادرم خبر ازدواج دوست دوران دبیرستانم را داد. به همراه بچههایم برای حضور در مراسم عروسی به خانه پدرم در مناطق پالایشگاه نفت آبادان رفتیم. حوادث جنگ در عرض چند روز اتفاق افتاد و مجبور شدیم به بافت شهری آبادان نقل مکان کنیم. جنگ شروع شد و عراقیها با میگهای جنگی در ارتفاع پایین آبادان را بمباران میکردند. در 31 شهریور از نزدیک شاهد بودم که میگ عراقی ارتفاعش را کم کرد و همشهریانمان که تا لحظاتی پیش به شادی در کنار هم زندگی میکردند در چشم بر هم زدنی به شهادت رساند. این اولین تجربه من از شروع جنگ بود.
قبل از روز شروع تاریخ تقویمی جنگ در آبادان چه می گذشت؟
در آبادان از دو هفته قبل در مرز سر و صدا میشنیدیم و به اصطلاح مردم آبادان میگفتیم لب شط خبرهایی هست. ما که تا آن زمان با جنگ بیگانه بودیم؛ دیدیم یک میگ عراقی تا بالای سرمان رسیده بود و شروع به آتش باران کرد. بله جنگ زودتر در آبادان شروع شده بود. همان موقع آمبولانس ها آژیر کشان به راه افتادند. و از پرستاران داوطلبانه درخواست کمک کردند. من هم ارتشی و هم پرستار بودم و جایی که شما می بینید که هموطن شما در خطر مرگ و باید برای کمک به آنها بشتابی، درنگ نخواهی کرد و در ضمن من با بورسیه ارتش درس خوانده بودم. بنابراین سریع به بیمارستان شیر و خورشید سابق آبادان رفتم که الان به نام شهید بهشتی نامگذاری شده است.
حال و هوای آبادان در ابتدای جنگ چگونه بود؟ از وضعیت پایگاه هوایی دزفول در آن برهه زمانی بگویید؟
مردم آبادان وحشت زده شده بودند و عراقیها تا پشت راه آهن آمده بودند. کانالهای تلویزیونی کشورهای عربی از پیشروی دشمن تا خرمشهر خبر می داد. فاصله خرمشهر تا آبادان کم است. بنابراین پدر و دیگر مردان فامیل تصمیم گرفتند که زن و بچهها را از شهر خارج کنند. مردها در شهر ماندند و زنان و بچهها به منزل خالهام در بهبهان رفتند. بنابراین دو پسرم؛ با سن یک سال و نیم و نوزاد دو سه ماهه را به خانواده در بهبهان سپردم.
در همان روزها به پایگاه هوایی دزفول برگشتم. پایگاه مثل قبل نبود و حالت تدافعی و جنگی گرفته بود. پایگاه دزفول نزدیکترین قرارگاه به مواضع رژیم بعث عراق بود. جنگندههای ما در عرض سه دقیقه میتوانستند به مناطق عراق بروند و برگردند. ما لشکر بیست و یکم حمزه را پشتیبانی میکردیم و در قرارگاه همدوش همسرم به مداوای مجروحین مشغول بودم. ما یکی از بیمارستانهای مهم منطقه بودیم و باند پرواز داشتیم. همزمان هم در زمین و هم هوا خدمات پرستاری ارائه می دادیم، شیفت کاری در آن زمان مطرح نبود و همیشه آماده باش کامل بودیم.
خاطرهای منحصر بهفرد از حضورتان در پایگاه دزفول به یاد دارید؟
در کتاب «کفش های سرگردان» تمام خاطراتم را آوردهام. از پایگاه به ما ماموریت دادند که مجروحان را با هواپیماهای چهار موتوره سنگین به بیمارستانهای تهران برای پذیرش منتقل و تحویل دهیم. هر لحظه امکان زدن هواپیما بود بنابراین هر بار با وضو شهادتین را می گفتیم و بعد سوار بر هواپیما میشدیم. به یاد دارم همراه با سه مجروح با هواپیمای 130- C عازم تهران شدیم. سه مجروح روی سه برانکارد کف هواپیما قرار گرفتند. من هم با کیف دستی اورژانس، کنار مجروحان، کف هواپیما نشستم. مواظب حال بیماران همراهم بودم. سرم یکی را چک کردم. نبض دیگری را گرفتم. فشارخون یکی دیگر را در پرونده چارت کردم. مرتضی با رنگ و روی پریده و چشمان بی رمق تقاضای آب کرد. چیزی از زمان عملش نمی گذشت و طبق دستور پزشک نباید آب می خورد. هنوز آب خوردن برایش زود بود. گاز را در داخل کاسه آب فرو بردم. چلاندم و گاز مرطوب را بر لب هایش گذاشتم. به سختی نفس می کشید. وضع ریه هایش نامطلوب بود. هر از گاهی پلک هایش را باز می کرد و دوباره میبست. چند دقیقه بعد ملتمسانه می گفت:خواهر آب، تشنه ام. برخلاف دستور پزشک، گاز را این دفعه کمی آبدارتر روی لب هایش گذاشتم، طوری که حتی چند قطره آب در دهانش چکید. مرتضی لبخند کمرنگی زد و لحظاتی بعد چشم هایش به سقف هواپیما دوخته شد. با خودم گفتم در چه حال و هوایی است دست او را در دستم گرفتم. مچش را لمس کردم و نبضش را کنترل کردم. شنیدم که مرتضی زیر لب گفت: «السلام علیک یا امام حسین (ع)».
مرتضی به دیار باقی سفر کرده بود. انگارتازه به خودم آمدم. صدایش کردم مرتضی. جواب نداد. نبض گرفتم، خبری نبود. ماساژ قلبی دادم؛ بی فایده بود. آینه جلوی دهانش گذاشتم. هیچ علامتی ازحیات در او نبود. او رفته بود.احساس می کردم که درونم آشفته است. دلم می خواست فریاد بکشم. صدا در گلویم شکسته شد. سعی کردم به خودم مسلط باشم. نمی خواستم دو مجروح دیگر که کنار مرتضی خوابیده بودند، متوجه موضوع شوند. با زحمت زیاد ساک دستی کوچکم را برداشتم و از پله های هواپیما با شانه های فرو افتاده پایین آمدم . هواپیما منتظرمان بود. همراه با دومجروح دیگر با آمبولانس به طرف بیمارستان حرکت کردیم. دو مجروح را به بیمارستان طرفه تحویل دادم.
نظر شما راجع به جنگ چیست و چه تاثیری بر مناسبات خانوادگی و اجتماعی بگذارد؟
کلیت جنگ خشن است. در جنگ مسائل مادی و جانی از یاد میرود و فقط در آن لحظه آدمها به هم کمک می کنند. همه ما آدمها در مناسبتهای اجتماعی یک ماسک به چهره داریم اما در جنگ ماسکها کنار میرود زیرا در جنگ مرگ از رگ گردن به ما نزدیک تر است. در این شرایط همه همدل و همراه می شوند و دیگر پست و مقام و شرح وظایف کمرنگ میشود. زمانی که آمبولانس مجروحان میآمد و هر کاری از دستمان بر میآمد انجام میدادیم. به خاطر حجم مجروحان پتو کف بیمارستان میانداختیم و سرم و بخیه می زدیم. من یک سال بیشتر در آبادان نبودم و بعد به بیمارستان مرکزی نیروی هوایی (بیمارستان فجر) منتقل شدم و همسرم به عنوان پرستار در جبهه ماند.
از خاطرات تلخ و شیرین جنگ برایمان از بگویید؟ در خاطراتتان از مجروح عراقی گفتید.
نیروهای صدام دزفول را زده بودند و صداهای وحشتناکی میآمد و موشکهای 9متری را در کوچههای شش متری میانداخت. آژیرکشان آمبولانسها به بیمارستان آمدند؛ بچه ای را بغل مادری دیدم که شبیه پسر خودم بود؛ در یک دستش پفک و در دست دیگرشیشه شیرش بود و مادرش با حالتی عجیب کودک را در بغل من هول داد. کودک ترکش خورده بود و یک لحظه فکر کردم، پسر خودم است؛ کودک را به پرسنل اتاق عمل سپردم. دوباره به اتاق عمل سر زدم. دکتر گفت کودک فوت شدهاست. جلوی مادر کودک دو زانو نشستم. لال شده بودم و نگاه ام خیره به مادر مانده بود و بعد از لحظهای همدیگر را بغل کردیم و مثل دو مادر جنگزده به شدت در بغل هم گریه کردیم؛ کار دیگری از دستمان بر نمیآمد.
در دوران دفاع مقدس پزشکان و پرستاران، بین مجروحین و رزمندههای ایران و دشمن فرقی نمیگذاشتند و تمام سعی خود را برای حفظ جان مجروحین انجام میدادند. یک روز در بخش بودم، گفتند یک خلبان عراقی مجروح به بیمارستان آوردند. به اتاق خلبان عراقی رفتم. او رنگی زرد و پریده داشت. اسیر عراقی با پوست سبزه، چشم و ابرو سیاه، شبیه به همشهریان خودم بود. دلم می خواست سرش داد بزنم. در آن لحظه یادم افتاد وقتی که در منزل خالهام در حال صبحانه خوردن بودیم، میگهای عراقی در ارتفاع پایین مردم را به رگبار بستند؛ همه مثل برگ خزان ریختند. همچنین دوران دبیرستان در درس فقه خوانده بودیم با یتیمان و اسیران مهربان باشید. فکرهای متناقصی همه از ذهنم گذشت و به خودم نهیب زدم که تو قسم خوردی. بالاخره بهش نزدیک شدم، زخمش را تمیز کردم. بعد ملحفه هایش را مرتب کردم. سرمش بمبه شده بود؛ گیره سرم راقطع کردم. شب قبل تحت عمل جراحی قرار گرفته بود. آب کمپوت را داخل لیوان خالی کردم، قاشق قاشق داخل دهانش ریختم . اسیر، مات و مبهوت با دهانی نیمه باز نگاه می کرد. چیزهایی به زبان عربی گفت. سرم را تکان دادم و گفتم: عربی نمی دانم. او به انگلیسی تسلط داشت و ادامه داد: من دشمن تو هستم چطور از من پرستاری میکنی؟ گفتم من پرستارم و وظیفهام حفظ جان آدمهاست و از اتاق خارج شدم. امروز پس از گذشت حدود 30 سال از جنگ، خوشحالم که جنگ تمام شده و در صلح و امنیت هستیم. خوشحالم که یک زن مسلمان ایرانی هستم و توانستم در آن لحظه خاص با خودم کنار آمده و به وظیفه انسانی ام عمل کنم.
وجه شباهت پرستاران دوران جنگ با پرستاران دوران کرونا را در چه می بینید؟
پرستاران و پزشکان دوران کرونا همانند پرستاران دوران هشت ساله دفاع مقدس در خط مقدم جبهه حضور دارند. امروز اگر وجود پرستاران فداکار و پر تلاش نبود، چه کسی به بیماران کرونایی رسیدگی میکرد و از نظر من همه این پرستاران ایثارگر و فداکار هستند. پرستاران ساعتهای طولانی با پوشش لباس فضانوردی، ماسک روی صورت، شیلد، به مدت طولانی کار میکنند؛ مردم با ماندن در خانهها و رعایت موارد بهداشتی میتوانند به حفظ سرمایههای ارزشمند کشور( پرستاران و کادر درمان) کمک کنند. اگر هر کدام از این نیروهای پر تلاش و مخلص را از دست بدهیم، سالها طول می کشد تا فردی دیپلم بگیرد و پرستاری بخواند و همین طور پزشکی که هفت سال باید عمومی بخواند و بعد تخصص بگیرد. ما چگونه می توانیم این نیروهای خدوم را جایگزین کنیم؟ به عقیده من مردم باید از حضور غیر ضروری در معابر، خیابانها و مسافرت و عروسیها ... خودداری کنند و با کادر پزشکی بیشتر همراهی کنند تا بتوانیم کرونا را در کشور مهار کنیم. من همیشه سر نماز برای همه کادر پزشکی و درمانی دعا می کنم.
انگیزه شما برای نگارش خاطراتتان در کتاب «کفشهای سرگردان» چه بود؟ چرا کتاب را از نگاه سوم شخص نوشتید؟
من در دورهای از تاریخ کشورم زندگی کردم که نسلهای آینده باید بدانند چه اتفاقاتی در جنگ بر سر سرزمین و مردان و زنانشان آمده است. تا کنون اغلب خاطراتی که از جنگ بازگو شده، توسط مردان رزمنده بیان شده و آثار زنان در این زمینه بسیار کمتر است در حالی که در بخشهایی از جنگ زنها حضور پررنگی داشتند. نقش زنان در بیان خاطرات جنگ کمرنگ بود و باید بدانیم زنان هم در جنگ و هم پشت جبهه چه ایثارگریهای بزرگی کردهاند؛ این بود که قلم به دست گرفتم و به عنوان راوی و هم نویسنده خاطراتم را نوشتم. علاوه بر این هدف توصیف جریان زندگی در جنگ بود چرا که ما واقعاً زیر موشک باران عراق قرار داشتیم اما به زندگی و عشق نیز ادامه می دادیم.
در مورد بخش دوم سوالتان باید بگویم سعی کردم در کتابم همچون دوربین فیلمبرداری عمل کنم؛ حتی کسانی که کتاب را مطالعه کردند، متوجه ارتشی بودن من نشدند؛ آنچه که در جنگ اتفاق افتاده بدون ردپایی از راوی و قضاوت و پیش داوری نوشته شدهاست. ما همه در جنگ یک واحد بودیم و فارس و ترک، بلوچ یا کرد و... همه رزمنده بودند. اگر این حس وحدت و برادری بین مردم شکل بگیرد، نتیجه آن هشت سال دفاع مقدس میشود که حتی یک وجب از خاک ایران را هم واگذار نکردیم.