|
خراسان: اگرچه من و همسرم هیچ علاقه ای به هم نداریم و در طول سال ها زندگی مشترک همه رفتارهای خیانت بار او را تحمل کرده ام اما اکنون از درگیری و چاقوکشی های او و پسر بزرگم وحشت دارم که به خاطر مواد مخدر بین آن ها رخ می دهد و ...
زن 36 ساله که به دلیل شکایت از همسرش وارد کلانتری طبرسی شمالی مشهد شده بود درباره قصه پرفراز و نشیب زندگی اش به مشاور و مددکار اجتماعی گفت: در یکی از روستاهای سبزوار به دنیا آمدم و در یک خانواده پرجمعیت رشد کردم. پدرم با آن که سواد چندانی نداشت و با کشاورزی روزگار می گذراند اما در میان اهالی روستا احترام ویژه ای داشت و معتمد اهالی بود به طوری که بسیاری از افراد کلامش را قبول می کردند و برای نظرهایش اهمیت قائل بودند.
یکی از اهالی روستا که "امیرعلی" نام داشت از دوستان دوران کودکی پدرم بود و آن ها رفاقت دیرینه با هم داشتند به همین خاطر امیر علی مرا که 16 سال بیشتر نداشتم برای پسرش خواستگاری کرد. "محمد" 12سال از من بزرگ تر بود با وجود این من حرفی برای گفتن نداشتم وپای سفره عقد نشستم اما هنوز یک سال از دوران نامزدی ما نگذشته بود که نامزدم در یک سانحه رانندگی فوت کرد و من عروس نشده به سوگ همسرم نشستم .
با وجود این از نیش و کنایه های مادر شوهرم در امان نبودم و بسیار زجر می کشیدم چرا که او معتقد بود من به زودی پسرش را فراموش می کنم و به دنبال سرنوشت خودم می روم حتی وقتی در مجلس عزای همسرم اشک می ریختم او مرا سرزنش می کرد که اشک تمساح می ریزم. خلاصه همزمان با سالگرد مرگ همسرم پدرشوهرم نیز بیمار شد و در همان بستر بیماری از پدرم قول گرفت که من با پسر دیگرش ازدواج کنم. اگرچه بعد از فوت پدر شوهرم خانواده او دوباره مرا برای "موسی" خواستگاری کردند اما من هیچ علاقه ای به او نداشتم و نمی خواستم عروس خانواده دوست پدرم باشم ولی مخالفت های من فایده ای نداشت .
پدرم معتقد بود دیگر کسی با من ازدواج نمی کند از سوی دیگر نیز موسی هم به اصرار خانواده اش قصد داشت با من ازدواج کند چرا که غیرتشان اجازه نمی داد عروس آن ها با فرد غریبه دیگری ازدواج کند. بالاخره با اصرار اطرافیان و بعد از برگزاری مراسم چهلم پدرشوهرم راهی خانه بخت شدم به طوری که حتی برگزاری یک جشن عروسی کوچک برایم به یک آرزو تبدیل شد. با وجود این موسی هیچ گاه مرا به عنوان همسرش قبول نداشت و ما فقط به خاطر حرف مردم زیر یک سقف زندگی می کردیم .
در طول این سال ها او چندبار من و فرزندانم را رها کرد و برای مدتی به مکان نامعلومی رفت. بیشتر اوقات مست به خانه می آمد و به من خیانت می کرد. برایم خانه ای در حاشیه شهر اجاره کرده بود که آب و برق نداشت و من مجبور بودم مسیری طولانی را برای تهیه آب طی کنم و با بخاری نفتی زندگی ام را بگذرانم.
او بارها مرا کتک می زد و آشکارا می گفت هیچ علاقه ای به تو ندارم و باید به خانه پدرت بازگردی! اما پدرم نیز مرا نمی پذیرفت چرا که از آبرویش می ترسید و من به ناچار برای تامین هزینه های زندگی ام در خانه های مردم کارگری می کردم و به این زندگی آشفته ادامه می دادم تا این که چند سال قبل موسی به بهانه سختی کار و دردهای استخوانی به مصرف مواد مخدر روی آورد .
او حتی فرزندانم را مجبور می کرد برایش مواد مخدر بخرند و اگر یکی از آن ها به خواسته اش عمل نمی کرد او با کمربند به جانش می افتاد و بدنش را سیاه و کبود می کرد به همین دلیل چندین بار درگیری وحشتناکی بین پسربزرگم و پدرش اتفاق افتاد و آن ها به روی یکدیگر چاقو کشیدند. در این میان پسرم نیز آلوده به مواد مخدر شده است و من چند بار سیگار و تریاک در جیب لباس های او پیدا کردهام . اکنون نیز از این درگیری های خطرناک وحشت دارم و می ترسم بلایی به سر یکی از آن ها بیاید و...
رونده شکایت این زن جوان با صدور دستوری از سوی سرگرد یعقوبی (رئیس کلانتری طبرسی شمالی) به دایره مددکاری اجتماعی ارجاع شد و توسط مشاوران زبده تحت بررسی قرار گرفت.
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی