خاطرات یک بانوی رزمنده از پیروزی انقلاب
فکر میکنم اواخر دی ۵۷ بود. تا آنجایی که یادم میآید، شاه رفته بود. توی یکی از راهپیماییها، ماشین شهربانی رسید، نیروهای شهربانی ریختند پایین و تیراندازی کردند. عبدالرضا تیر خورد و شهید شد. تا بچهها به خودشان بیایند، ساواکیها ریختند و جنازهاش را بردند.
به گزارش ایسنا، فاطمه جوشی که در ابتدای جنگ فرماندهی بسیج خواهران سپاه پاسداران آبادان را عهدهدار بود و در دوران دفاع مقدس، به طور ویژه در طول یک سال محاصره آبادان، نقش مهمی در سازماندهی خواهران این منطقه داشته است، در کتاب خاطرات خود با عنوان «شماره پنج» که توسط مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس به چاپ رسیده، روایت می کند:
پول گلوله را میخواستند
اولین شهید آبادان توی راهپیماییها عبدالرضا عشقی بود. عبدالرضا از بچههای مسجد امام حسن (ع) بود و آنجا فعالیت میکرد. مسجد امام حسن (ع) توی ایستگاه ۳ ذوالفقاری که بهش ۳۰ متری هم میگفتند، سر کوچهای بود که دخترعموی من زندگی میکرد.
خانواده عشقی همسایه دخترعموی من بودند. هرسال، شب بیستوهشت صفر، دخترعمویم، آش زرد میپخت، ما هم میرفتیم و جوشن کبیر میخواندیم. مادر و خواهرهای عبدالرضا هم آنجا میآمدند.
من با خواهرهایش دوست شده بودم. یکی از خواهرهای عبدالرضا، همکلاسی خواهرم بود. پدر و مادرش اهل خمین اراک بودند. کوی ذوالفقاری آبادان زندگی میکردند. خانوادهاش مذهبی و انقلابی بودند؛ خواهرهایش چادر میزدند.
فکر میکنم اواخر دی ۵۷ بود. تا آنجایی که یادم میآید، شاه رفته بود. توی یکی از راهپیماییها، ماشین شهربانی رسید، نیروهای شهربانی ریختند پایین و تیراندازی کردند. عبدالرضا تیر خورد و شهید شد. تا بچهها به خودشان بیایند، ساواکیها ریختند و جنازهاش را بردند.
آن روزها یک نفر که شهید میشد، خود ساواک میرفت، دفنش میکرد. اجازه نمیداد خانوادهها برای تدفین بروند؛ میخواستند کسی نفهمد جنازهاش کجاست. اذیت میکردند. بچههای مسجد امام حسن (ع) که رفیق عبدالرضا بودند، افتادند دنبال جسدش. پیله کرده بودند که باید بفهمیم، عبدالرضا را کجا بردهاند، چی سرش آمده؟ یکبار میگفتند «بردنش بیمارستان ا. پی. دی، شرکت نفت.» یکبار میگفتند «به بیمارستان شیر و خورشید بردنش.»
بالاخره متوجه شدند که جسد عبدالرضا توی بیمارستان شیر و خورشید است. دم در بیمارستان ایستادند و مسئولان بیمارستان را ول نکردند. شروع کردند به شعار دادن. همه را خبر کردند. کم، کم مردم هم آمدند و جلوی بیمارستان جمع شدند.
انگار ساواک، جسد عشقی را برده بود سمت خاکستون. توی آن شور و حال انقلاب، هرکسی هر ماشینی پیدا میکرد؛ سوار میشد و سمت آنجا میرفت. من و چند تا از خانمها هم سوار یک پیکان نارنجی شدیم. رانندهاش را اصلاً نمیشناختیم.
توی راه پاسگاهی بود به اسم پاسگاه خسروآباد. رسیدیم آنجا. آنقدر هیجانزده بودیم که نمیدانستیم داریم چکار میکنیم. سرمان را از ماشین بیرون آورده بودیم و میگفتیم: مرگ بر شاه. نیروهای دولتی هم گارد گرفتند. راننده از دست ما خیلی عصبانی شده بود، میگفت «تو رو خدا شعار ندین، منو بدبخت نکنین. سوار ماشین شدید حالا می رسونمتون، دیگه منو از نون خوردن نندازین.»
وقتی رسیدیم خاکستون، خدابیامرز؛ عشقی را دفن کرده بودند. توی راه برگشت، خیلی از مردم ماجرا را فهمیده بودند؛ اینکه ساواک جنازه شهید را میبرد، دور از چشم همه دفن میکند و اجازه نمیدهد خانوادهاش او را ببینند؛ تازه میگوید پول تیر را هم باید بدهید تا اجازه بدهیم جسد دفن بشود؛ مردم از این حرفها بههیجانآمده بودند. حرفهایی که شنیده بودند و چیزهایی که دیده بودند، خیلی رویشان تأثیر گذاشته بود. شعار میدادند و راهپیمایی میکردند.
واقعاً اینکه میگویند هر قطره خون شهید که روی زمین میریزد، مثل چشمه میجوشد، همینطور شده بود. هرکسی که شهید میشد، انگار یک چشمه جوشان از مردم به راه میافتاد. دیگر ترس مردم ریخته بود. اعلامیههای امام راحت دستشان میرسید.
گل را دادم دستش
از ۲۶ دی که شاه از ایران رفت، راهپیماییها هرروزه شد. اوج درگیریها و راهپیماییها توی آبادان، روزهای آخر مانده به پیروزی انقلاب بود.
روز ۱۲ بهمن قرار بود امام از فرانسه بیاید ایران. ما توی خانه تلویزیون رنگی داشتیم. چند تا از همسایهها همخانه ما آمده بودند. مادرم خیلی شور انقلاب داشت. همه دور هم نشسته بودیم و داشتیم تلویزیون نگاه میکردیم؛ امام داشت از پلههای هواپیما میآمد پایین که یکدفعه برنامه قطع شد. همه عصبی شدیم، بلند شدیم و رفتیم بیرون. انگار همه ریخته بودند توی خیابانها؛ همهجا پر از جمعیت شده بود.
از سده راه افتادیم طرف پادگان جمشیدآباد. شعار دادیم و آمدیم. چند تا سرباز توی قسمت نگهبانی پادگان ایستاده بودند. آمادهباش بودند و گارد گرفته بودند. رفتم طرفشان، یک گل دستم بود، هرچی فکر میکنم یادم نمیآید از کجا آورده بودم؛ احتمالاً همان اطراف، گلفروشی بود. خاطرم نیست خریدم یا همینطوری گرفتم.
رفتم طرف یکی از نگهبانها. پسر جوانی بود که سن و سالی نداشت. همه داد میزدند «نرو، می زنه.» گفتم «نه من خجالتش می دم. می خوام گل رو بدم دستش.» گل را دادم بهش. گرفت، زد سر لوله تفنگش. مافوقش داشت میدید؛ آمد طرفش، سریع گل را برداشت و پرتش کرد و جای سرباز را عوض کرد. مردم خیلی عصبی بودند. فقط شعار میدادند. آن روز درگیری پیش نیامد.
توی راه برگشت، بین مردم بحث و صحبت بود. همه از این کاری که صداوسیما کرده بود، ناراحت و عصبی بودند، اما ذوق آمدن امام به ایران آن را کم رنگ کرده بود.
از فردای آن روز درگیریها بیشتر شد. روزهای آخر، ساواکیها و نیروهای شهربانی عرصه را به مردم تنگ کرده بودند. تا یک جا راهپیمایی میشد، بلافاصله تیراندازی میکردند. تا قبل از آن، بیشتر گاز اشکآور و باتوم بود که مردم را متفرق کنند، ولی روزهای آخر از این چیزها گذشته بود.
یک هفته قبل از انقلاب، نیروهای انتظامی دستور تیر داشتند. اوایل هوایی میزدند، ولی کار بهجایی رسید که حتی به افراد شلیک میکردند. مردم هم فرار میکردند و از یک جای دیگر شروع میکردند. راهپیماییها دیگر فقط توی یک مسیر خاص نبود؛ همه شهر آشوب بود. از صبح که میرفتیم، ساعت چهار و پنج عصر به خانه برمیگشتیم.
حکومتنظامی
یک هفته آخر، دولت اعلام حکومتنظامی کرده بود. اجازه نمیدادند دو نفر حتی باهم راه بروند یا بایستند. گاهی وقتها به یک نفر هم گیر میدادند. فقط باید سریع رد میشدی و میرفتی. از ساعت هشت به بعد نمیتوانستیم بیاییم بیرون. خیلی به مردم فشار میآوردند.
توی درگیریهای روزهای آخر انقلاب، چند نفر هم شهید شدند. چند روز مانده به پیروزی انقلاب، توی ایستگاه ۱۲ بودیم. برای راهپیمایی رفته بودیم. مردم کوکتل مولوتوف درست کرده بودند و بهطرف نیروهای شهربانی پرت میکردند. آنها هم تیراندازی کردند. محمدی آنجا شهید شد. محمدی یکی از کارگرهای شرکت نفت بود. خانهاش همان اطراف بود.
فردا یا پسفردای همان روز بود که راهپیمایی به سمت مسجد پیروز کشیده شد. نیروهای شهربانی تیراندازی کردند. یک نفر روی زمین افتاد. کارگر شرکت نفت بود. همه ایستادیم، شوکه شده بودیم. برادرها داد زدند «فرار کنید.» دویدیم. توی خانههای شرکت نفتی یا همان شاهآباد رفتیم.
یک روز قبل از ۲۲ بهمن همراه مردم به سمت مسجد بهبهانیها رفتیم. روی زمین خون ریخته بودند. گفتند دو تا ورزشکار شهید شدهاند. اسم یکیشان فرید بود؛ فرید راضیان. ورزشکار بود؛ درست خاطرم نیست، ولی فکر میکنم شناگر بود.
مردم دستهایشان را میزدند توی خون شهید و با خون روی دیوار شعار مینوشتند. یادم نیست آن روز چند نفر شهید شدند. بعضیهایشان را که مخفیانه دفن میکردند و کسی هم نمیفهمید.
روزهای آخر کارمان فقط راهپیمایی بود. دیگر کاری به انتظامات و این چیزها نداشتیم. خودمان میرفتیم، شعار میدادیم و درگیر میشدیم. شهرهای دیگر مدام شهید میدادند و خبرهایش بهمان میرسید. دلمان میخواست هرچه زودتر تکلیف روشن بشود.
به نظرم ۲۰ بهمن بود که مردها به شهربانی و ساواک حمله کردند. ما هم آنجا بودیم، ولی همراه مردها نرفتیم. از توی شهربانی چند نفر زخمی بیرون آوردند. آمبولانس آمد و بردش بیمارستان. برادر و زنبرادرم توی بیمارستان بودند. شب برای ما تعریف کردند.
مردم ریختند و شیشه بانکها را شکستند. به باشگاه ایران هم حمله کردند. آنجا هم چند نفر را زخمی کردند. شهر یکپارچه آتش شده بود. هیچ جا آرامش نبود. مردم گله به گله جمع میشدند و راهپیمایی راه میانداختند.
انقلاب پیروز شد
روز ۲۲ بهمن گوینده رادیو گفت که همه مراکز نظامی و انتظامی و رادیو و تلویزیون به دست مردم افتاده و سقوط کرده. به نظرم همان روز بود که مردم ریختند و مجسمه شاه را پایین کشیدند.
من صبح رفته بودم بیرون؛ انگار عصری که برگشته بودم خانه، این اتفاق افتاده بود. تیراندازی خیلی شدید بود. بالاخره رادیو اعلام کرد که انقلاب پیروز شده. آنقدر خوشحال بودیم که حد و حساب نداشت. بعدازآن همه زجر و سختی، بالاخره انقلاب به نتیجه رسیده بود.