|
بالگرد عراقی متوجه حضور بالگرد ماشد و شروع به مانور کرد. وقتی تصمیم به شلیک راکت دوم به سوی او بودم متوجه شدم که دیگر لانچر من خالی است و راکتی ندارم. خلبان عراقی که گویی متوجه این موضوع شده بود گستاختر شد و مرا دور زد و یک فروند موشک قابل هدایت به سوی بالگرد ما شلیک کرد.
به گزارش ایسنا، سرهنگ خلبان سیدهادی رحیمی از پیشکسوتان هوانیروز در خاطره ای درباره امکان شهادتش توسط موش دشمن روایت میکند: «ما برای اجرای مأموریت در عملیات «فتح المبین» عموماً نیروهای عراقی را دور میزدیم و مأموریت انهدام نیروهای دشمن را انجام میدادیم. در این عملیات که بسیار موفقیت آمیز بود وقتی اقدام به بازگشت گرفتیم، درحال عبور از جاده فکه بودیم که با یک بالگرد عراقی روبه رو شدیم.
بلافاصله بالگرد عراقی را به هم پروازم جناب سید جلال حسینی نشان دادم و تصمیم گرفتیم به جنگ او برویم. در آن ایام پرواز ما سه فروندی بود. یعنی سه فروند بالگرد جنگنده و یک فروند بالگرد رسکیو (امداد) که عموما ۲۱۴ بود. این مسئله را با سایر خلبانان درمیان گذاشتیم و قرار شد بالگرد ما به جنگ بالگرد عراقی برود. من برای رسیدن به بالگرد عراقی مانوری انجام دادم و خود را به او نزدیک کردم و وقتی خواستم با تیربار کالیبر ۲۰ آن را هدف قرار بدهم، متوجه شدم که سیستم گان تیراندازی ما گیر کرده و مجبور شدم راکتی به سوی آن شلیک کنم.
ناگهان بالگرد عراقی متوجه حضور بالگرد ماشد و شروع به مانور کرد. وقتی تصمیم به شلیک راکت دوم به سوی او بودم متوجه شدم که دیگر لانچر من خالی است و راکتی ندارم. خلبان عراقی که گویی متوجه این موضوع شده بود گستاختر شد و مرا دور زد و یک فروند موشک قابل هدایت به سوی بالگرد ما تیراندازی کرد. من متوجه موشک او شدم و با مانوری که انجام دادم از مسیر موشک خارج شدم ولی لحظهای بعد دومین موشک عراقی به پشت بالگرد من برخورد و بالگرد از کنترل من خارج شذ.
در این گیر و دار بود که احساس کردم سومین موشک به طرف من در حال پروازاست. به سختی بالگرد را به بلندی کوچکی که در آن نزدیکی بود هدایت کردم و فریاد «یاعلی» برآوردم. موشک از زیرکابین من رد شد و ما توانستیم بالگرد آسیب دیده را از منطقه دور کنیم و حتی به منطقه امنی رسیدم به کمک خود که او هم سید بود گفتم: «چطور بود؟» و در جواب گفت: «سید دستت درد نکند مانور خوبی انجام دادی.»
وقتی به قرارگاه رسیدیم هوا تاریک شده بود. خیلی خسته بودم سعی کردم بخوابم ولی خواب و خیال موشک بالگرد عراقی نمیگذاشت من بخوابم. وقتی هم لحظهای چشمانم بسته میشد همان موشک عراقی را میدیدم که به طرف بالگرد من در حرکت است و من هم فریاد میزدم: «یا علی کمکم کن» آن شب چندین بار این خواب تکرار شد و بعضی از دوستان از صدای من بیدار شدند.
یکی از دوستان که به حالت عصبی من پی برده بود دقایقی در کنار من نشست و با من صحبت کرد و در نهایت گفت: «شما دو تا سید بودید که باهم پرواز میکردید و جد سادات شما را نجات داد.» این حرف او آرامشی به من داد که دیگر از فکر موشک خارج شدم و بقیه شب را به راحتی استراحت کردم تا خود را برای نبرد دیگری آماده کنم.»
منبع:
خلبانان: خاطراتی از خلبانان هوانیروز اصفهان، در مناطق عملیاتی جنوب،مؤلف: علیرضا پوربزرگوافی.