روایت چشمها از زندگی پسر گلینخانم
خبرگزاری مهر: مادربزرگ میگفت: «خدا بیامرزدش». میگفت:
«حقوق ۶۰ سالگی را بنا گذاشت؛ وگرنه ما با این سن و سالمان آخر عمری چه
باید میکردیم؟». مادربزرگ، رجایی را دوست داشت. رجایی را فرزند ملت
میدانست؛ پدربزرگ نیز.
«فرزند ملت» را در کتاب فارسی دوم راهنمایی
دیده بودیم. با همان چهرهای که هنوز هم برایمان از او مانده؛ چهرهای
لاغر، رنجکشیده وزخمخورده ازنامردمی ظالمان روزگار، شکسته از ضربههای
ظلم و فروتن در تمام قهرمانیها. فرقی هم نمیکند که کدام عکس پیش رویمان
باشد؛ همه یکسانند، در همهشان معلمی فرهیخته میبینیم، رئیسجمهوری متواضع
و جوان مقاومی از جوانان انقلاب.
عمق چشمانش هزار قصه دارد از
لحظههای زندگی نه چندان بلندی که ستمکاران، سختش کرده بودند. جز این نیست
هر بار که نگاهش میکنیم؛ چون دریایی که هم آرام است و هم مواج، چون
صخرهای که هم محکم است و هم به مهر، پذیرای ظرافت موج و، چون کوهی که هم
باشکوه و مغرور است و هم دامان تواضعش گسترده.
فرزند ملت، قهرمان
انقلاب، رئیس جمهور شهید... این واژهها در کنار هم تصویری میآفریند از
چهره او که آخرین تصویرش همان مرد ۴۸ ساله است در کسوت سکاندار دولت نوپای
جمهوری اسلامی ایران.
روایت چشمها از زندگی پسر گلینخانم
چشمها
را دوباره بنگر تا تو را با خود ببرند به نخستین نگاهی که بر چهره دنیا
انداختند و به دیدن رخ مادری به نام «گلین خانم» روشن شدند. ۲۵ روز از
روزهای گرم خردادماه سال ۱۳۱۲ میگذشت که زاده شد و بر دستان پدرش کربلایی
«عبدالصمد» جای گرفت. کربلایی، انقلابی بود. بازاری و هیئتی بود و از وی
هیچ دور از انتظار نبود تربیت فرزندانی، اینچنین؛ فرزندانی همچون
سیدمحمدعلی، فرزند کربلایی عبدالصمد که بعدها بشود فرزند یک ملت؛ که
سالها بعد مادربزرگ بگوید: خدا بیامرزدش، دستگیر و دلجو و نور امیدمان شد
این سر پیری.
محمدعلی از خانواده «رجایی» بود و از تبار امید؛ چه، رجا را هم اگر معنا کنی، به امید میرسی و به حرف مادربزرگ.
میگویند
کربلایی معامله با مأموران دولت پهلوی را حرام میدانست. اگر هم ناگزیر از
انجام معاملهای بود، پولش را کنار میگذاشت و بعدها به اسم مالیات و
عوارض دولتی به خود دولت برمیگرداند تا بشود: «مال بد، بیخ ریش صاحبش».
کربلایی، اما محمدعلی را در چهار سالگیاش، اول به خدا
سپرد و بعد به مادرش و بعد هم سفر آخرت در پیش گرفت. یک زندگی ماند و یک
گلین خانم، بانوی جوان خانه رجایی. برادر ۱۴ ساله محمدعلی به نام
«محمدحسین» کار میکرد و کمکخرج خانه و خانواده و مادر بود. خود مادر هم
کار میکرد. گردو و بادام و فندق در خانه میشکست، پنبه پاک میکرد، آن قدر
که سر انگشتانش زخم میشد؛ این را بعدها کتاب فارسی دوم راهنمایی چنان
حکایت کرد که در خاطر دانشآموزان آن روزها تصویری از سرانگشتان زخمی مادر
نقش بست.
مادر میخواست حیثیت خانواده و فرزندانش در نبود سایه پدر
خانواده حفظ شود. شاید همینها هم بود که باعث شد محمدعلی وقتی به مدرسه
میرفت، تصمیم بگیرد برود سر کار و در مغازهای در بازار شاگردی کند. دایی
حمایتشان میکرد و چند سال بعد که محمدحسین به تهران رفت، محمدعلی ۱۴ ساله
هم کلاس ششم ابتدایی را پایان داد و به تهران مهاجرت کردند.
به
شاگردی در آهنفروشی پرداخت و بعد هم به کارهای دیگری مانند دستفروشی در
محلههای پایین شهر تهران برای فروش ظروفی مثل قابلمه و کتری و بادیههای
آلومینیومی. همیشه ورزش باستانی را دوست داشت، روحیات مذهبیاش را حفظ
میکرد و در ایام حضور در قزوین، «امامزاده حسین (ع)» ملجأ و پناه روزهای
سختی و آرامشش بود.
با مدرک ششم ابتداییاش به استخدام پیمانی نیروی
هوایی درآمد و ضمن اینکه حقوقش کمکحال خود و مادرش میشد، به شکل شبانه
تحصیل میکرد؛ تا آنکه از دبیرستان آذر دیپلم ریاضی گرفت.
خودش
بعدها که به عرصه سیاست گام نهاد و به دلیل فعالیتهای سیاسی و انقلابیاش
بازداشت شد، در بازجوییهای ساواک با اشاره به دوران خدمت پیمانی در نیروی
هوایی و شرکت در برنامههای «مسجد هدایت» با سخنرانی آیتاله طالقانی
نوشت: «شبهای جمعه به این مسجد میرفتم و در جلسات سخنرانی و تفسیر آقای
طالقانی شرکت میکردم. شرکتکنندگان عموما دانشجو یا فارغالتحصیل بودند.»
او
با عناصر فرقه بهائیت بحث میکرد و این مباحث به او انگیزه بیشتری برای
مطالعه و دانش سیاسیاش میداد. از انگلیسیها به واسطه حمایت از بهائیت
کینه داشت. محمدعلی رجایی چنان شهامت داشت که با وجود سر تراشیده و نظامی
بودنش به همراه برخی دیگر از دوستان نظامیاش برای ملاقات شهید نواب صفوی و
همراهانش در جمعیت فدائیان اسلام به زندان میرفت؛ چه، افکار آنها را
میپسندید و با همه خطری که به واسطه حضورش در ارتش داشت، با آنان همکاری
میکرد.
از خدمت در ارتش انصراف داد، مدتی در بیجار معلم انگلیسی
بود، لیسانس ریاضیاش را گرفت و در شهرستانهای دیگری هم به عنوان معلم
خدمت کرد و پس از آن مشغول خواندن رشته آمار در مقطع فوق لیسانس شد.
یک اشتباه شیرین
دوباره معلم
شد و با کولهباری از دانش و تجربه به زادگاهش، قزوین بازگشت. محمدعلی به
معنای واقعی عاشق حرفهاش بود. از همان دوران نوجوانی هم گفته بود که
میخواهد معلم بشود؛ میخواهد یک معلم خوب بشود. همین طور هم شد. محمدعلی
دبیر زبده ریاضی شد و معلم اخلاق. اسداله حضرتزاد از همکاران شهید رجایی
در دوران تدریس در کتاب سیره شهید رجایی تألیف غلامعلی رجایی تعریف میکند
که محمدعلی همیشه میگفته: «من اشتباه کردم که شغل معلمی را انتخاب کردم؛
چون مسئولیت آن خیلی سنگین است؛ اما اگر قرار باشد بار دیگر شغلی انتخاب
کنم، باز همین اشتباه را میکنم»؛ اما تمام اینها در حالی بود که او توان
وافری در کار معلمی داشت.
محمدعلی گرچه خود با سختی و تنگی معیشت
بزرگ شده بود و هرچند حقوق معلمی کافی نبود؛ اما دانشآموزانش را به معلم
شدن فرامیخواند و آن را شریفترین شغل میدانست. این را مرتضی استادعلی
مخملباف میگوید و از روزهای پایانی سال تحصیلی ۵۳ روایت میکند که در آن
اشک در چشمان «آقا معلم» جمع شده بود و میگفت: «بچهها بیایید معلم
شوید.». آن چشمها، آن روزها را خوب به خاطر دارد و برایت راوی قصههای
پردغدغه معلم شهید میشود؛ او که آموختن را عشق میدانست و لبخند دانشآموز
را مدالی بر گردن خود و به مراتب باارزشتر از مدالهای اهدایی مادر فرح
پهلوی به معلمان نمونه. (۱)
در سه روزی که طی هفته در قزوین تدریس
میکرد و سه روزی که در دبیرستان «کمال» شهر تهران بود، زمینه برای تهیه
اعلامیه از تهران و توزیع آن در قزوین فراهم شد؛ به نحوی که در سال ۴۲ یک
بار وقتی در قزوین از اتوبوس پیاده شد، نیروهای نظامی او را دستگیر کردند؛
اما زود آزاد شد.
با ازدواج به «کمال» رسیدآن
زمان یک سال از ازدواجش با پوران رجایی میگذشت. آن دو با یکدیگر نسبت
فامیلی داشتند و هنگام ازدواجشان محمدعلی ۲۹ ساله بود و پوران ۱۹ ساله.
دختری که محمدعلی او را از یک خانواده مذهبی برای همسری برگزیده بود، در
مبارزات پیش از انقلاب به همراه شهید رجایی در فعالیتهای سیاسی مخفی شرکت
داشت.
در سال ۱۳۵۴ که شهید رجایی دبستان دخترانه رفاه را اداره میکرد، در امور فرهنگی مدرسه فعال بود و علوم دینی و قرآن تدریس میکرد.
آنان
پس از ازدواج، در منزل کوچکی در نزدیکی دبیرستان «کمال» ساکن شدند و نام
تنها پسرشان را «کمال» نهادند؛ چه، او نمونه عشق به معلمی به ویژه در
دبیرستان کمال بود. چشمها از برق شادی و امید میدرخشید و همچنان حکایت
میکرد از راه پر فراز و نشیب زندگی پسر گلین خانم. دو دختر هم داشتند و در
مجموع، زندگی مشترکشان۲۰ سال طول کشید.
زندانی سیاسی نادرشهید
محمدعلی رجایی، فرزند ملت در دوران مبارزات پیش از انقلاب بارها
فعالیتهای مهمی در داخل و خارج از کشور داشت؛ چنانکه سید آزادگان، مرحوم
سیدعلیاکبر ابوترابی کسی که از چهرههای سرشناس قزوین، از شخصیتهای
برجسته نظام در سطح ملی و سید آزادگان در دوران دفاع مقدس است، در مورد نقش
پشتیبانی شهید رجایی از مبارزه میگوید: «سالها قبل از پیروزی انقلاب
اسلامی یک روز شهید سیدعلی اندرزگو به من گفتند در رابطه با کار مبارزه و
تهیه پول برای خرید اسلحه و مواد منفجره آقای رجایی از کسانی بود که با من
همکاری زیادی داشت و رابط بین من و بازار بود.»
او هنگام دستگیری
دوباره، به واسطه فعالیتهای انقلابی خود شکنجههای سختی را در زندانهای
ساواک متحمل شد و از مقاومترین زندانیان دوران سخت مبارزه با رژیم شاه
بود. مدت حدود ۲۰ ماه بازجویی، شکنجه و به ویژه حبس طولانیمدت او در زندان
انفرادی سبب میشود که او از نادرترین زندانیان سیاسی باشد.
محمدحسین
خاکساران، سخنگوی پیشین شورای اسلامی شهر قزوین و از زندانیان سیاسی پیش
از انقلاب در خصوص این شهید میگوید: «شخصیتهای بزرگواری بودند که با آنان
در یک بند به سر میبردیم. یکی از آنان رئیس جمهور شهید محمدعلی رجایی بود
که ۱۸ ماه در کمیته مشترک مورد بازجویی و شکنجههای طاقتفرسا قرار گرفت و
مقاومت قابل ستایش ایشان همچون مراتب ایمانش زبانزد بود.»
مونس این
شهید در آن ایام چنانکه خودش گفته و محمدعلی رحمانی در کتاب تسبیح رجایی
روایت کرده، کلام خدا بوده است؛ چه، او سورههایی از قرآن را حفظ بود و،
چون ساواک در تمام طول مدت حبس انفرادی در کمیته مشترک او را از قرآن محروم
میکرد، با همان پساندازی که از ثروت قرآن در خزانه ذهنش داشت، سر
میکرد. چشمها با نور قرآن روشن شده بودند و از اشکهای نماز جلا گرفته
بودند.
صدای استخوانهای رجایی در گوش گلآقاآنقدر
شکنجهاش کرده بودند و آنقدر مدت هر شکنجه طولانی شده بود که وقتی برای
رکوع و سجود مینشست و برخاست، تمام مفاصلش صدا میکرد؛ این را کیومرث
صابری فومنی تعریف کرده است؛ همان گلآقای خودمان؛ او که در مدرسه، همکار و
دوست نزدیک محمدعلی رجایی بود.
در کوران آنهمه سختی و شکنجه و
مقاومت، اما یک چیز بود که یاریاش میکرد؛ یاد خدا و هدفی که در راه رضای
خدا برایش میجنگید و این یاد خدا چنان در نمازهایش تجلی یافته بود که هر
غریبه و آشنایی خیلی زود درمییافت نماز چگونه مرهم زخمهای عمیقش میشود و
نجوای «اللهم إنا نرغب الیک...» در قنوتهایش بر تن رنجور مقاومش جان تازه
میبخشد؛ همان دعایی که پس از پیروزی انقلاب در آغاز بیشتر سخنرانیهایش
میخواند (۲) و آن جمله معروفش که گفته بود: «به نماز نگویید کار دارم، به
کار بگویید وقت نماز است».
سال ۵۳ بازداشت شده بود و روز عید غدیر
بود که پس از چهار سال و در آستانه پیروزی انقلاب آزاد شد. در کمیته
استقبال، کارهای استقبال از امام را انجام میداد و همسرش پوران رجایی هم
در آستانه ورود امام (ره) با او در این ستاد همکاریهایی داشت.
پس
از آمدن امامی که این چشمها سالها انتظار بازگشتش را کشیده بودند، فکر
سازندگی داشت و میخواست اهدافی که او و دیگر انقلابیها به تأسی از
بنیانگذاران کبیر انقلاب داشتند، تحقق یابد. بر این اعتقاد بود که پذیرش
این مسئولیت، برای معتقدان به این اهداف و اصول واجب است.
از همین
رو در ادامه مسیر زندگیاش، وزیر آموزش و پرورش شد، با رأی مردم بر کرسی
نمایندگی نخستین دوره مجلس شورای اسلامی نشست، به سمت نخستوزیری رسید و در
پی رأی مجلس مبنی بر عدم کفایت بنیصدر و عزل وی از سوی امام خمینی (ره)،
محمدعلی رجایی در دومین روز از مردادماه ۱۳۶۰ در رقابت با سه نامزد
انتخاباتی دیگر توانست با جلب اعتماد و رأی مردم به ریاست جمهوری اسلامی
ایران برسد.
فرزند ملت، منتخب ملتیازدهم
مردادماه بود که امام خمینی (ره) حکم ریاست جمهوریاش را امضا کرد.
نخستوزیرش حجتالاسلام محمدجواد باهنر بود؛ درست همسن و سال رجایی و از
همان طبقه اجتماعی و اقتصادی در سالهای کودکی و نوجوانی که بعدها به یکی
از نخستین تدوینکنندگان کتابهای مذهبی آموزش و پرورش در سالهای پیش و پس
از انقلاب تبدیل شد.
هنوز یک ماه هم از آغاز رسمی ریاستجمهوریاش
نمیگذشت؛ اما دو ماه میشد که ایران، دکتر بهشتی و ۷۲ یار او را در سانحه
انفجار بمب در دفتر حزب جمهوری اسلامی از دست داده بود. شهریور بود و مثل
همیشه هوا گرم. روزهای نخست ریاستجمهوری، آنهم پس از دشواریهای مبارزات
انقلاب، پس از آنهمه ترور و حادثه و شهادت یاران انقلاب و پس از
خیانتهای بنیصدر، روزهای پرکاری بود.
یکی از همان روزها، درست در
هشتمین روز شهریورماه سال ۶۰ رئیس جمهور منتخب ملت دفتر کارش را رأس ساعت
۱۴:۳۰ ترک کرد تا به محل نشست فوقالعاده دولت برود. عقربه بزرگ ساعت ۳۰
بار چرخید و ناگهان صدایی هولناک ساختمان نخستوزیری را بر سر یاران دیرین
انقلاب آوار کرد.
دیگر، عکسی از محمدعلی در تاریخ ثبت نشد. آخرین
تصویرش هم مانند عکسهای دیگرش با همان چشمها از یک زندگی ۴۸ ساله پر از
رنج و مقاومت و صدالبته شیرینی مبارزه و پیروزی روایت میکند. او اگر شهید
نشده بود، در چنین روزهایی ۸۵ ساله میشد؛ اما تقدیر آن بود که این معلم و
رئیس جمهور شهید قزوینی، پس از مبارزه و خدمت، با شهادت به همان کمالی
برسد که دوستش میداشت.
چشمها میگویند: «پسر گلینخانم و کربلایی
عبدالصمد، پسر بازار قزوین، پسر قزوین؛ فرزند ملت است». کتابها میگویند:
«محمدعلی، رئیسجمهور شهید است». مادربزرگ میگوید: «خدا بیامرزدش. نور
امیدمان شد».