|
سلام خواستم بنويسم رفقا،شك كردم در رفيق بودنمون،راستش باخودم اين روزا فكر ميكنم زندگي هرچيز قشنگي داشت بمن هديه داد تا همين سي وسه چار سالگي،ازكارم لذت بردم،عاشق شدم،حس باشكوه مادري رو تجربه كردم،ازاين به بعد فكر كنم با خاطرات گذشتم زندگي كنم و باگندم..
خلاصه كنم سيزده چارده سال با تلويزيون كار كردم باعشق،نه كارمندبودم نه رابطه اي داشتم نه كسي بطور ويژه هوامو داشت،اما تلاشمو كردم بگم از آدما الگو نسازين،آدما آدمن اشتباه ميكنن گاهي باب ميل شما رفتار نميكنن واين نشونه ي بد بودنشون نيست،تلويزيون محترم از سال٩٢تا الان اصلا نپرسيد حالت چطوره؟
تو كه جوونيتو صرف اينجا كردي بدون چشمداشت،فقط سر بزنگاه رسيد و همين..ميدونين مثه اينه كه به نويسنده اي بگن ديگه ننويس يا كارگرداني يابازيگري ديگه نه،كار نه..
عزيزان من!چه جرياني پشت ماجراهاي اين سالهاي من بود بماند چون قصد اسم بردن ازكسي رو ندارم،مطمئن باشيد اگر وصل بودم به جايي همه چيزچنان لاپوشوني ميشد كه آب از آب تكون نخوره،ميدونين چقدر ازاين اتفاقا زير سيبيلي رد ميشه؟
اما جريان كه ميگم همينه خراب كردن يكي،بردن آبروش به هر قيمتي،بگذريم گناهان من بمونه بين "من وخدا"من بابيكيني لب دريا نبودم ياتو ديسكو،من با بچه ي شير خواره جايي بودم كه حس ميكردم كسي دور و برم نيست اينكه يكي بادوربين شكاري تو قلب غربت.....