|
«خشایار عزیزم، امروز هم به رسم همیشه خودم که میگفتی کارهایم غیر منتظره است، میخواهم بجای خداحافظی به تو سلامی بگویم.
سلامی به بلندای رفاقتمان از نوجوانی به بلندای شب زیبای عروسیت که چه خوش بودیم، به بلندای روزها و شبهای چهار سال همسایگی شیرین در کنار تو و الهام عزیز، به بلندای زیبایی تحسین برانگیز عشقتان، به بلندای عشق بزرگ پدریت به دیاکو و دردانه، به بلندای رفاقتت، به بلندای مهرت به زندگی به ایران به هنر.
سلام به روح پاک و بلند مرتبهات رفیق قدیمی این بار تو کار غیر منتظره کردی، انقدر بی خبر! هنوز و همچنان تا ماهها همگی در شوک سفر ناگهانیات خواهیم ماند.
دعایمان کن تو اگر در سفر به اسمان فرشتهها را دیدی دوتایشان را برای دل دردانه و دیاکو بفرست تا نگهبان وجود نازک و شکننده شان باشند، از خدای مهربان برای الهام، سیروس، خواهرانت و عزیزانت صبر بخواه!
خشایار جان تو همیشه هوای همه مارا داشتی، نگران رفتنها و وداعها و ترک کردنهای ما بودی، برای دل نگران ما مرهمی بفرست و از خدا ارامش بخواه، روحت شاد رفیق سالهای بلند و زیبای جوانی ...
چقدر وقتی کنار هم میدرخشیدید میشنیدم که همه میگویند مگر میشود؟ اینهمه بهم امدن! اینهمه مهر! اینهمه زیبایی. دنیا حسودی کرد یا قسمت بود، هیچ نمیدانم.
این چند روز فقط زمزمه ام این شعر سهراب است: کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ، کار ما، شاید این باشد، که میان گل نیلوفر و قرن، پی آواز حقیقت بدویم. فاتحه و صلوات و شمعی امشب مهمانش کنید "خشایار الوند”عزیزمان را...»