نامه دانشآموزی خطاب به کرونا
ضحا مقصودی، محصّل پایه هفتم
سلام کرونا! روزی دارم این نامه را به تو مینویسم که بعد از پنج موج سهمگین و داغدارشدن هزاران خانواده و بعد گسترش واکسیناسیون و رعایتهای اجتماعی و بعد از دویست و اندی روز، تعداد هموطنانی که از بین ما پر میکشند، دورقمی شده و آرزوی عدد «صفر» را دارم روبهروی عبارت «جانباختگان امروز».
از سال ۹۸ آمدهای و دوسال است که در ایران و جهان جا خوش کردهای. امیدوارم نتیجه گرفته باشی که چه اشتباه بزرگی کردهای که پا به این دنیا گذاشتی. اصلا تو چرا و با اجازه چه کسی وارد این کشور و این جهان شدی؟! اما حالا که هستی و ما از زمان پایان و ریشهکنشدنت بیخبریم، بگذار داستانی برایت تعریف کنم که اگر سنگ هم بشنود، دلش آب میشود.
در اولین روزی که رسما فهمیدیم تو آمدهای و در حال انتشاری، فکر میکردیم همه چیز بعد از چند روز یا چند هفته و نهایتا چند ماه، تمام خواهد شد، ولی نشد!
نمیدانم خودِ ویروسِ بدشگونت، میدانی یا نمیدانی که چه خسارتهایی به ما زدهای و چه بلاهایی سرمان آوردهای. زمان زیادی نگذشت تا خانه به خانه و شهر به شهر و کشور به کشور، فراگیر و پراکنده شدی و دستور رسید که همه در خانه بمانند.
هرچه گذشت، نرفتی که نرفتی و هر فصل که رسید، خبر آمد که یک ورژن و جهش جدید از تو آمده و موجی تازه به راه افتاده و همه پروتکلها روز به روز، سختگیرانهتر به اجرا درآمدند.
ماههاست خانهنشینیم و به خانه کسی هم نرفتهایم؛ هرچند اگر هم میرفتیم، صاحبخانه تعارف را با مهمان کنار میگذاشت. یا راه نمیداد و به قول همسن و سالان من، میپیچاند یا زود بیرونمان میکرد.
خانهنشینی به کنار. ما دانشآموزان با پاقدمِ نحسِ تو، از مدرسهرفتن که بازماندیم، هیچ، مجبور شدیم مجازی درس بخوانیم و آموزش ببینیم. قبل از کرونا، از تعطیلی کلاس و مدرسه «شاد» میشدیم ولی با اپیدمیِ تو مجبور شدیم سر از «شاد» دربیاوریم برای درس خواندن.
دیگر نگویم برایت از مصیبتهای آموزش مجازی. پرسشهایمان را به واتسآپ میبردیم، به شاد برمیگشتیم، به اسکایروم سرمیزدیم، دوباره کوچانده میشدیم به واتسآپ، بعد شاد و این سلسله سرگیجگی و کلافگی، همچنان پابرجاست، چون هنوز پای تو از این کره خاکی قطع نشده.
سرعت اینترنت هم که دیگر گفتنی نیست. درست و حسابی کار نمیکند. معلممان فیلم میگیرد، به گروه میفرستد که ما ببینیم و درس را بهتر یاد بگیریم اما امان از وقتی که یکی از این نرمافزارها سرمان بازی دربیاورد، فیلم باز نشود و از یادگیری درس جابمانیم.
ما داشتیم زندگیمان را میکردیم، اما مگر گذاشتی؟ همه مصیبتهایت به کنار. جملات آخرم دیگر خطاب به تو نیست. به همنسلانم میگویم این تجربه گرانسنگ، ارزان به دست نمیآمد اگر این روزگار را نمیدیدیم. همانگونه که پدران و مادرانمان از پدران و مادرانشان و روزگاران گذشته و سختیها و بیماریها و محدودیتها و نبودِ امکانات میگویند و نسل ما تا چشم باز کرد، موبایل و اینترنت را دید و یکراست، عصر ارتباطاتِ در کسری از ثانیه را درک کرد یا امکانات درمانی پیشرفته را دید، ما هم برای آیندگان حرفها داریم از این تجربه بزرگ؛ تجربهای که کمترینش، محرومیت از بازی بدون هراس، با همکلاسیها بود و زنگتفریحهای شادِ مدرسه نه مدرسه در «شاد»!