|
نزدیک ساعت دو بامداد بود که گفته شد میتوانیم به مرکز کمک رسانی مراجعه کنیم. یک چراغ سبز بر سر در ورودی مرکز مذکور روشن شد و نشان میداد که این مرکز باز است. مردم شروع به دویدن به سمت آن کردند. من با سرعت هر چه تمام تر میدویدم. من از دیدن جمعیت انبوه شوکه شدم. هر کاری میکردم تا زودتر برسم با این حال صدها نفر جلوتر از من بودند. از خود مدام میپرسیدم که چطور زودتر به هدفم برسم.
به گزارش ایسنا، به نقل از فرارو، هرکسی که حرکتی اضافی انجام میداد بلافاصله هدف گلوله تک تیراندازان اسلرائیلی قرار میگرفت. کنار من مرد جوانی بود که از نور گوشی تلفن همراهش استفاده میکرد تا راهنمای مسیر باشد. بقیه سرش داد میزدند که چراغ را خاموش کند. با این حال او گوش نکرد و خیلی زود هدف گلوله قرار گرفت. او روی زمین افتاد و شروع به خونریزی شدید کرد. هیچکس نمیتوانست به وی کمک کند.»
کودکانم(روایت داستان از زبان خبرنگار میدانی میدل ایست آی در نوار غزه است) از فرط گرسنگی مدام گریه میکنند. آنها نان، برنج یا هر چیز دیگری برای خوردن میخواهند. در زمانه ای نه چندان دور، من ذخیره ای از آرد و دیگر مواد غذایی داشتم که متاسفانه اکنون همه تمام شده است. ما اکنون روی دریافت کمکهای غذایی تکیه میکنیم که نهادهای خیریه تهیه میکنند. با این حال، این غذا برای اینکه گرسنگی فرزندانم را رفع کند کافی نیست. من با همسرم، و مادر و پدرم در یک چادر در منطقهای در میانه نوار غزه زندگی میکنیم.
به نقل از میدل ایست آی؛ خانه ما در جبالیا به طور کامل نابود شد. اسرائیل در جریان تجاوز خود به جبالیا در اکتبر سال ۲۰۲۳ آن را به کل ویران کرد. قبل از جنگ، من یک راننده تاکسی بودم. با این حال، به دلیل کمبود شدید سوخت و محاصره اسرائیل، دیگر نتوانستم کار کنم و بیکار شدم. من هیچگاه برای دریافت کمک از زمانی که جنگ شروع شده بود مراجعه نکرده بودم با این حال، وضعیت گرسنگی اکنون به نقطه غیرقابلتحملی رسیده است. از این رو، من تصمیم گرفتم تا به «بنیاد کمکهای بشردوستانه غزه» که مورد حمایت آمریکا است بروم و کمک دریافت کنم.
در غزه چه خبر است؟
پیشتر شنیده بودم که رفتن به آنجا خطرناک است و افراد بعضا کشته یا زخمی هم میشوند با این حال، من تصمیم خودم را گرفته بودم تا به آنجا بروم. فردی به من گفته بود که اگر هر هفت روز یک مرتبه به آنجا بروم، میتوانم مواد غذایی کافی برای خانوادهام فراهم کنم.
مسیر تاریک و مرگبار
حدودا ساعت ۹ شبِ ۱۸ ژوئن بود که شنیدم مردی که در چادری در کنار ما اقامت داشت خود را آماده میکرد تا به مرکز مذکور برود. من به همسایهام در چادر مذکور گفتم که من هم میخواهم با او بیایم. نام او خلیل هلاس بود و ۳۵ سال سن داشت. خلیل به من گفت که لباسهای گشاد و راحت بپوشم تا بتوانم به راحتی بدوم و چابک باشم.
او گفت یک کیف یا چمدان برای حمل مواد غذایی بسته بندی شده یا کنسروجات بیاورم. به دلیل شلوغی احتمالی مرکز کمک رسانی که به سمت آن میرفتیم، حمل کمکها از سوی افراد به شدت سخت بود. همسرم اسما، ۳۶ ساله و دخترم دعا ۱۳ ساله، مرا به انجام این سفر تشویق کردند. آنها در خبرها خوانده بودند که زنان نیز به مرکز مذکور مراجعه میکنند و کمک دریافت میکنند. از این رو، آنها هم میخواستند بیایند. با این حال، من به آنها گفتم که این سفر خیلی خطرناک است. من سفر را به همراه پنج نفر دیگر از افرادی که آنها نیز در اردوگاه ما بودند آغاز کردم. در میان این افراد یک مهندس و یک معلم نیز حضور داشتند. برای برخی از ما، این نخستین بار بود که دست به یک چنین سفری میزدیم.
ما با الاغ و گاری به راه افتادیم. یکی از همراهان ما که پیشتر سفر مذکور را رفته بود گفت که بهتر است از مسیر تعیین شدن توسط ارتش اسرائیل نرویم زیرا این مسیر به شدت شلوغ است و کمکی به ما نخواهد رسید. او گفت بهتر است از مسیر دیگری برویم. سفر به شدت دشوار بود و راه هم تاریک و سخت بود. ما اجازه نداشتیم از هیچ نوری استفاده کنیم. مساله ای که توجه تک تیراندازان اسرائیلی و یا ادوات نظامیآنها را به خود جلب میکرد.
چند منطقه باز وجود داشت که مجبور شدیم سینهخیز از آنها عبور کنیم. وقتی مسیر را طی میکردیم چندین زن و فرد مسن را دیدم که آنها نیز در این مسیر خطرناک قدم گذاشته بودند. اندکی بعد صدای شلیک گلوله به منطقه نزدیک خودمان را شنیدم. ما در پشت یک ساختمان مخروبه پنهان شدیم.
هرکسی که حرکتی اضافی انجام میداد بلافاصله هدف گلوله تک تیراندازان اسرائیلی قرار میگرفت. کنار من مرد جوانی بود که از نور گوشی تلفن همراش استفاده میکرد تا راهنمای مسیر باشد. بقیه سرش داد میزدند که چراغ را خاموش کند. با این حال او گوش نکرد و خیلی زود هدف گلوله قرار گرفت. او روی زمین افتاد و شروع به خونریزی شدید کرد. هیچکس نمیتوانست به وی کمک کند. او ظرف چند دقیقه جان خود را از دست داد. من پیکر شش شهید دیگر را نیز روی زمین دیدم.
من همچنین افراد زخمیرا میدیدم که در حال برگشت به عقب بودند. یک مرد در حالی که به شدت دستش خونریزی میکرد در حال رفتن به عقب بود. من چندین بار افتادم. خیلی ترسیده بودم با این حال هیچ راه برگشتی وجود نداشت. من از نقاط به شدت خطرناک عبور کرده بودم و اکنون میتوانستم مرکز کمک رسانی را ببینم. ما همه ترسیده بودیم. با این حال، ما آنجا بودیم تا برای خانوادههای خود و کودکانمان نان ببریم.
جنگیدن برای غذا
نزدیک ساعت دو بامداد بود که گفته شد میتوانیم به مرکز کمک رسانی مراجعه کنیم. یک چراغ سبز بر سر در ورودی مرکز مذکور روشن شد و نشان میداد که این مرکز باز است. مردم شروع به دویدن به سمت آن کردند. من با سرعت هر چه تمام تر میدویدم. من از دیدن جمعیت انبوه شوکه شدم. هر کاری میکردم تا زودتر برسم با این حال صدها نفر جلوتر از من بودند. از خود مدام میپرسیدم که چطور زودتر به هدفم برسم.
جمعیت به قدری زیاد بود که دیگر نمیشد مرکز کمک رسانی را دید. من برای فرزندانم هم که شده باید کاری را انجام میدادم. کفشهایم را درآوردم و آنها را در کیسه ای که داشتم گذاشتم و با زور سعی کردم راهم را از میان جمعیت هموار کنم. متوجه شدم که دختری زیر دست و پای جمعیت گیر کرده و در حال خفه شدن است. دستش را گرفتم و او را به کناری هل دادم. یک کیسه برنج برداشتماما فردی آن را از دستم گرفت و برد. من در نهایت توانستم چهار کنسرو لوبیا، یک کیلوگرم بلغور و نیم کیلو ماکارونی گیر بیاروم.
ظرف چند دقیقه کلیه کمکها تمام شد و عده زیادی دست خالی ماندند. عده ای به بقیه التماس میکردند تا آنچه گرفته اند را با آنها تقسیم کنند. حتی کارتنها نیز توسط افراد برده شدند تا آنها را بسوزانند. عدهای سعی داشتند آن میزان از مواد غذایی را که روی زمین افتاده بود جمع کنند.
سربازان نگاه میکردند و میخندیدند
سرم را برگرداندم و سربازان اسرائیلی را دیدم. شاید ۱۰ تا ۲۰ متر آن طرفتر بودند. آنها با هم حرف میزدند و از ما فیلم میگرفتند. برخی از آنها حتی سلاحهای خود را به سمت ما نشانه گرفته بودند. این رفتار آنها مرا یاد سریال کره ای «بازی مرکب» میانداخت که در آن کشتن گویی یک سرگرمیبود. ما فقط به دلیل گلولههای آنها جان خود را از دست نمیدادیم بلکه آنها به ما گرسنگی و تحقیر میدادند. آنها ما را نگاه میکردند و میخندیدند. چند دقیقه بعد، نارنجکهای دودزای قرمز به آسمان پرتاب شدند. فردی به من گفت که این بدان معناست که افراد باید محیط را ترک کنند. پس از آنها، تیراندازی شدید آغاز میشود.
من و چند نفر دیگر به سمت بیمارستان العوده حرکت کردیم. یکی از دوستان ما در آنجا بستری شده بود. من از آنچه در بیمارستان دیدم حقیقتا شوکه شدم. حداقل ۳۵ شهید در یکی از اتاقهای بیمارستان بودند. یکی از پزشکان به من گفت همگی آنها ظرف همینامروز به اینجا آورده شده اند. به تمامیآنها یا از ناحیه سر یا سینه شلیک شده بود. آنها برای دریافت کمک به مرکزامدادرسانی مراجعه کرده بودند.
خانوادههای آنها منتظرشان بودند تا آنها برایشان عذا بیاورند. اکنون باید جنازه آنها را تحویل بگیرند. من به این خانوادهها فکر میکردم. با خودم گفتم: چرا ما باید فقط به این گناه که میخواهیم کودکان خود را سیر کنیم، کشته شویم؟