کد خبر: ۶۴۶۶۶۲
تاریخ انتشار: ۱۸:۳۱ - ۱۵ بهمن ۱۴۰۰

من سرطان را شکست دادم، تو هم ناامید نباش!

ایسنا/قم نزدیک فصل بهار بود که برای عمل آماده می شدم؛ فصل بهار بود و رویش دوباره فصل‌ها و روند بهبودی خارج از انتظار بیماری‌ام باعث شده بود در من هم امید جوانه بزند تا برای زنده ماندن با قدرت بیشتر تلاش کنم.

اوایل پاییز ۹۰ بود که دل درد و پهلو درد به سراغم آمد. دکترها می‌گفتند که سرما خوردگی و دل درد ساده است، من هم بی خیال شدم و درد هم کم کم از بین رفت؛ اما چندماه بعد دوباره درد به سراغم آمد ولی این بار امانم را بریده بود.

از همان ابتدا آزمایشات و رادیوگرافی‌های مختلف شروع شد و من هم بدون هیچ سوالی آن‌ها را انجام می‌دادم، بعد از اینکه آخرین آزمایش و عکس را نشان دکتر دادم گفت که باید بیوبسی (نمونه برداری) انجام بدهید من هم برای اینکه از شر این درد مزاحم خلاص شوم، بدون پرسیدن سوالی، نمونه برداری را انجام دادم.

جواب نمونه برداری را که به دکتر نشان دادم تازه متوجه شدم چه بلایی به جانم افتاده است و دنیا روی سرم خراب شد. صدای دکتر همراه با صدای گریه‌های دختر یک ساله ام که بغل همسرم بود و بی تابی می‌کرد مدام توی گوشم می‌پیچید.

با گنگی تمام از مطب بیرون آمدیم که همسرم یک دفعه شروع به فریاد زدن کرد و گفت باید پیش دکتر دیگه‌ای برویم و این‌ها چیزی بلد نیستند.

هیچ چیزی نمی‌فهمیدم، روی پله‌های جلوی مطب دکتر نشستم و از اعماق وجودم شروع به اشک ریختن کردم. تصور این که زندگی شیرینم در حال نابودی است برایم غیر ممکن بود.

چند روزی فقط کارم این بود که گوشه‌ای بنشینم و دخترم را در آغوش بگیرم و بویش کنم. آن روزها وابستگی من به یاسی (دخترم) و یاسی به من هر روز بیشتر و بیشتر می‌شد انگار او هم توجه شده بود که مادرش زندگی طولانی نخواهد داشت؛ اما همسرم بیکار نماند و در این مدت که من زانوی غم بغل کرده بودم از چند دکتر آنکولوژی (سرطان شناسی) نوبت گرفته بود؛ اما حرف همه شان یکی بود.

برای شروع به درمان اسکن کامل انجام دادم تا میزان درگیری بافت‌ها مشخص شود؛ وضعیت از آنچه تصور می‌کردیم بدتر بود و سرطان به اعضای دیگر بدن هم متاستاز (سرایت) کرده بود و درگیری به گونه‌ای بود که امکان جراحی هم وجود نداشت.

در ناامیدی مطلق تصمیم به درمان گرفتم و عمل پورت گذاری را انجام دادم. شیمی درمانی‌ام به گونه بود که هر دوهفته یکبار به مدت سه روز باید دارو دریافت می‌کردم.

بعد شروع شیمی درمانی تازه به عمق بلایی که سرم آمده بود پی بردم؛ زیرا حالت‌های بعد از شیمی درمانی مانند تهوع، ریز مو، کلافگی و... به سراغم می‌آمدند و هر بار تا یک هفته ادامه داشتند و همه این سختی زمانی به اوج می‌رسید که تا سه روز بعد از هر شیمی درمانی اجازه نداشتم فرزندم را ببینم.

تا مراحل اول درمان خانواده ام اطلاع نداشتند اما علائم شیمی درمانی کم بروز پیدا کرده بود و دیگر نمی شد از کسی پنهانش کرد. موهایم شروع به ریختن کردند و برای من که عاشق موهای بلندم بودم عذابی دردناک بود؛ ولی مجبور شدم به استقبال کچلی بروم.

کم کم اطرفیان هم از این موضوع اطلاع پیدا کردند به دیدنم می‌آمدند نگرانی را در چشم‌های همه به خوبی احساس می‌کردم و عذاب وجدان داشتم که چرا باعث این نگرانی شده‌ام.

همه سختی ها یک طرف، نبود برخی داروها و بازار سیاه و قیمت‌های سر به فلک کشیده هم به یک طرف، که درد را دو چندان می کرد.

اواسط دوره اول شیمی درمانی بودم که دکتر گفت که بهبودی فراتر از انتظار بوده با شیمی درمانی حجم توده ها کوچک شده و حالا می‌توانم جراحی را انجام دهم؛ من هم بدون تعلل برای عمل نوبت زدم.

نزدیک فصل بهار بود که برای عمل آماده می شدم؛ فصل بهار بود و رویش دوباره فصل‌ها و روند بهبودی خارج از انتظار بیماری‌ام باعث شده بود در من هم امید جوانه بزند تا برای زنده ماندن با قدرت بیشتر تلاش کنم. حس می‌کردم باید زنده بمانم تا دخترم را به خوبی بزرگ کنم و تمام کارهای ناتمامی که دارم را به سرانجام برسانم.

تمام تلاشم را برای قوی بودن کردم اگر روزهای اول ساعت‌ها با صدای بلند گریه می‌کردم؛ اما حالا نمی‌خواستم که ضعیف باشم میدان را برای مرگ خالی کنم؛ چون به یقیین رسیده بودم که می‌توانم خوب شوم.

بعد از عمل با قدرت بیشتر دوره جدید شیمی درمانی را شروع کردم اگرچه آنقدر بدنم ضعیف شده بود که توان انجام کارهای شخصی ام را هم نداشتم اما امیدی که به بهبوی داشتم باعث شده بود همه سختی‌ها را با قدرت بیشتر تحمل کنم و بالاخره بعد از سه سال درگیری و رنج درمانم تمام شد. با این که سال‌ها است که از بهبود بیماری‌ام می‌گذرد؛ اما هنوز هم کابوس عود کردن دوباره بیماری ام را دارم.

این بیماری در کنار همه سختی‌ها و عذاب‌ها لطف هایی هم بهم  کرد، اینکه فهمیدم همسرم و خانواده ام بیشتر از آن چیزی که تصور می‌کردم در کنارم هستند بزرگترین لطف این بیماری بود.

تجربه‌ای که در دوران درمان به دست آوردم این است که وقتی کسی از اعضای خانواده و یا نزدیکان درگیر بیماری می‌شود نباید بیماری را ازش مخفی کنند شاید مواجهه شدن با واقعیت بیماری مدتی باعث ناامیدی و افسردگی شود؛ اما فرد می‌تواند مجدد به زندگی برگردد اما زمانی که فرد در حین درمان متوجه نوع و یا شدت بیماری‌اش می‌شود شوکی که به او وارد می‌شود غیر قابل تصور و جبران است.
برچسب ها: سرطان
نظر شما
طراحی و تولید: "ایران سامانه"