کد خبر: ۲۷۷۲۴۹
تاریخ انتشار: ۰۹:۳۰ - ۲۷ مهر ۱۳۹۳

خانم تناردیه در خوابگاه دختران!

روزنامه ایران: خانم تناردیه‌ها و آقای فاگین‌های عصر ما در تهران نه با بچه‌یتیم طرفند، نه با قشری که جامعه آنها را پس زده باشد؛ آنها با دانشجویانی طرفند که یک سر و گردن از افراد عادی بالاترند و استحقاق احترام و خدمت‌رسانی دارند. حالا دانشجویان دکترا و فوق‌لیسانس که از شهرستان‌های دور آمده‌اند در تهران درس بخوانند، زیر دست خانم تناردیه‌ها و فاگین‌هایی گرفتار می‌شوند که جز پول به چیز دیگری فکر نمی‌کنند.

تناردیه و فاگین، شخصیت‌های طماع و زورگوی دو رمان بینوایان و اولیور توئیست هستند که یکی صاحب مهمانخانه و رستوران و دیگری صاحب یتیم‌خانه و نوانخانه است. داستان‌های نوشته شده در اروپای قرون گذشته که اوضاع اجتماعی قرون وسطایی اروپاییان را برای خواننده شرح می‌دهد مثل بینوایان ویکتور هوگو یا اولیورتوئیست چارلزدیکنز، پراست از ماجراهای شخصیت‌های صاحبخانه یا صاحب نوانخانه‌ای که به خاطر به‌دست آوردن چند سکه درآمد یا سود بیشتر به هر ظلم و ستم و حقه و نارویی دست می‌زنند.طرف حساب شخصیت‌های آن داستان‌ها، کودکان و نوجوانان یتیم‌و بی‌سرپرست ولگردی بودند که جامعه قرون وسطایی هم نگاه مثبتی به آنها نداشت و همین عامل، دست صاحب مهمانخانه یا نوانخانه را برای زورگویی بیشتر و سوءاستفاده از آنها باز می‌گذاشت.

فرزند دلبندتان را از شهرستان‌های دور راهی تهران می‌کنید که در دانشگاه درس بخواند. دانشجو، خوابگاه می‌خواهد. تهران شهر پیشرفته‌ای است. خوابگاه‌های زیادی در تهران هست که توسط بخش خصوصی تأسیس شده است. برای اینکه بدانید این خوابگاه‌ها چگونه اداره می‌شود و امکاناتش چیست و فرزندان دانشجوی شما در این خوابگاه‌ها تا چه حد سعادتمندند، راهی ندارید جز اینکه شبی را در یکی از اتاق‌های این خوابگاه‌ها به صبح برسانید و از دیده‌ها و شنیده‌هایتان گزارش تهیه کنید و عکس و فیلم بگیرید. البته برای ما، این اطلاعات با تهیه گزارش و مصاحبه با دانشجویان به‌دست می آید.

در خوابگاه، آفتاب نخستین صبح که بدمد‌ شک نداریم از زندگی سیر شده‌اید چون در خوابگاه چیزهایی دیده و حرف‌هایی شنیده‌اید که باور کردنش سخت است اما چون به چشم دیده‌اید، باور می‌کنید:

قفسی به‌اسم اتاق

می‌خواهم وارد اتاق شوم. دختران می‌گویند نمی‌شود. چون یکی از بچه‌ها نماز می‌خواند و تا تمام نشود نمی‌توانیم داخل شویم.

چرا؟

- جا نیست.

اتاقی است به طول 3 در عرض 2 متر. دو ردیف تخت در درازای سه متری اتاق گذاشته‌اند. هر ردیف، دو تخت. چهار نفر دراین اتاق شش متری باید زندگی کنند. چهار دانشجو.

زیبا دکترا می‌خواند. مهسا فوق‌لیسانس صنعتی امیر کبیر. رویا هم فوق لیسانس دانشگاه علامه می‌خواند. آدم‌های حسابی هستند. سرشان به تن‌شان می‌ارزد. بین دو ردیف تخت، به‌اندازه عرض شانه یک نفر جا هست که معمولاً یا برای نماز خواندن استفاده می‌شود یا تردد از اتاق به بیرون و از بیرون به اتاق. بخشی از این فضا را هم وسایل و ساک‌های بچه‌ها اشغال کرده‌است. روی هم و توی هم و بی‌نظم که اگر دنبال وسیله‌ای بگردی، باید اسباب و اثاثیه سه نفر دیگر را بریزی زمین تا به ساک‌یا وسیله خودت برسی.

موقع نمازخواندن یک نفر، بقیه یا باید روی تخت‌های خود بی‌حرکت بمانند یا بیرون منتظر باشند. این دختران، پیشتر در خانه‌های فراخ خود، تنگ‌ترین جایی که به خود دیده‌اند، آغوش والدین بوده است. نماز مهسا تمام می‌شود. یکی یکی وارد اتاق می‌شویم. تخت مرا نشانم می‌دهند. روی تخت دراز می‌کشم. دیوار بوی گاز می‌دهد. ابتدا به شامه خودم شک می‌کنم. می‌نشینم. صورتم را نزدیک دیوار می‌برم و بو می‌کشم. زیبا می‌زند زیر خنده:

- درست فهمیدی. اینجا نشتی گاز داریم. تو دیوار این ساختمان چاه گاز کشف شده،قرار است بیایند و این چاه را استخراج و گازش را به خارج صادر کنند.

روحیه خوبی دارد. می‌پرسم داستان چیست.

رویا از تخت به پایین سرک می‌کشد: «هرچه به خانم رئیس می‌گوییم اینجا گاز نشت می‌کند قبول ندارد. دلش نمی‌آید پول هزینه کند. به هر حال این ساختمان فرسوده است و لوله کشی گاز آن هم فرسوده‌است. ما معمولاً صبح‌ها با سر درد از خواب بیدار می‌شویم از بس تا صبح در خواب بوی گاز می‌خوریم.»

زیبا باز شوخی می‌کند:

-‌ تو ریه‌های مان گاز شهری جریان دارد. جلوی دهان مان کبریت بکشی مثل اژدها آتش بیرون می‌زند.

از شوخی با نمک زیبا خنده‌ام می‌گیرد و وسوسه می‌شوم جلوی دهانش کبریت بکشم.

دو سال است این طبقه بوی گاز می‌دهد، آسایش دانشجویان به هم ریخته است. مالک خوابگاه اهمیت نمی‌دهد. او خوابگاه دیگری هم دارد. دختران دوست دارند یک بار به آن یکی خوابگاه سر بزنند و ببینند آنجا چه مسائل و مشکلاتی دارد، اینجا چهار طبقه است. هر طبقه پنج اتاق دارد. یکی 8 تخته، دوتا چهار تخته، دوتا شش تخته. در هرطبقه 30 نفر ساکنند اما معمولاً یکی دو تا میهمان هم راه می‌دهند با کرایه شبی 20 هزار تومان که معلوم نیست این میهمانان کی هستند و چه کاره‌اند و به چه دلیل به خوابگاه دانشجویان راه‌شان می‌دهند.

هنوز پنج ساعت نشده در اینجا هستم که مشکلات این خوابگاه دانشجویی مثل بازیگران یک نمایش جلوی چشمم می‌آیند و خودشان را معرفی می‌کنند. اما من ظاهر رنگارنگ و زیبای اینجا را دیدم و پسندیدم و قرارداد بستم که بمانم. شاید لازم شود یک سال اینجا بمانم. یعنی خوابگاه دانشجویی دختران در مرکز شهر تهران، خیابان مطهری چنین باشد،در محله‌های پایین‌تر چگونه است؟ در تبلیغات این خوابگاه نوشته بود: دارای کترینگ، اینترنت و زیر نظر صندوق رفاه دانشجویان. صندوق رفاه، صندوق رفاه! پس می‌توان شکایت کرد.

زیبا می‌گوید: «خودت را خسته نکن. چندی پیش یک خبرنگار برای تهیه گزارش آمده بود، او پیگیری کرد و از سوی صندوق رفاه گفته بودند که این خوابگاه زیر پوشش صندوق رفاه نیست. از مالک خوابگاه پرسیده بود چرا روی تابلو نام صندوق رفاه را زده است که جواب داده بود رئیس اتحادیه سی‌دی این تابلو را به ما داده ما هم ساختیم و زدیم سر در خوابگاه. باورم نمی‌شود، مگر می‌شود از تابلوی دولتی به این بزرگی سوءاستفاده کنی و هیچ مرجع دولتی به‌دلیل جعل عنوان مدعی نشود؟» از زیبا می‌پرسم: «اینجا اینترنت داریم که بروم و درباره موضوع تحقیق کنم؟» زیبا می‌گوید: «اینترنت داریم اما ساعت یک‌‌ونیم شب به بعد کار می‌کند، آن‌هم سرعت ندارد و به درد نمی‌خورد. در واقع اسمش هست، خودش نیست.» با وجود این، به سراغ اینترنت می‌روم و همان‌طور که زیبا پیش بینی کرده بود، ناکام بر می‌گردم.

 صبح بخیر بهداشت

صبح با سردرد شدید از خواب بیدار می‌شوم. در راهرو سرو صدایی هست. از اتاق بیرون می‌روم. زهراخانم نامی برای بردن زباله‌های اتاق‌ها آمده است. در اتاق روبه‌رویی باز است و دختری به زهرا خانم اعتراض می‌کند:

-‌ شما باید آشغال‌ها را با کیسه زباله ببرید، اینها میکروب دارد. مگر یک کیسه زباله چقدر قیمت دارد که اینقدر ناخن‌خشکی می‌کنید؟

زهراخانم خونسرد است و سطل‌ها را یکی یکی در سطل بزرگی که همراه آورده خالی می‌کند و با کیسه قبلی در اتاق می‌گذارد. او بدون اینکه به دانشجوی معترض نگاه کند می‌گوید:

-‌ ما کیسه زباله‌ها را عوض می‌کنیم اما چشمان شما اشتباه می‌بیند.

زهرا خانم که می‌رود به اتاق دانشجوی معترض می‌روم و او را به حرف می‌گیرم:

-‌ کیسه زباله‌ها را نمی‌برند؟

-‌ حاضر نیستند هزینه کنند. سلامت ما را به خطر می‌اندازند. آشغال‌ها را باید در سطل‌هایی بریزیم که کیسه زباله‌اش از هفته پیش مانده. جلوی چشمان ما دروغ می‌گویند که کیسه را عوض کردیم اما چشمان شما نمی‌بیند.

-‌ اعتراض شما اثری دارد؟

-‌ این رسم همیشگی‌شان است، اگر اثر داشت که الآن این کار را نمی‌کرد. به جای اهمیت دادن به اعتراضات ما، با کسی که به رفتارهایشان ایراد بگیرد برخورد هم می‌کنند.

مشغول گفت‌وگو با دختر جوان هستم که دختربچه‌ای جارو وخاک‌انداز به‌دست از پله‌ها بالا می‌آید.
دختربچه شروع می‌کند به نظافت اتاق‌ها. بالای سرش می‌روم. سرسری جارو می‌زند و می‌رود. بچه‌است و ظاهراً نه توان بهتر کارکردن دارد نه برای این کار مناسب است.

دختر جوان،دختربچه جارو به دست را نشانم می‌دهد:

-‌ ببینید! این یکی از کارهای خلاف مدیریت اینجا است. برای اینکه کمتر هزینه کنند، این بچه را معلوم نیست از سر کدام خیابان آورده‌اند که نظافت کند. هیچ وقت برای نظافت اینجا از مواد ضد عفونی کننده استفاده نمی‌کنند. این بچه هم نظافت درستی نمی‌کند.

بر می‌گردم به اتاق خودم. هم اتاقی‌هایم با دیدن من لبخند می‌زنند.

زیبا می‌گوید: اوضاع اینجا روشناختی؟

بوی گاز شامه‌ام را می‌سوزاند. می‌گویم:

- قابل باور نیست. ما اینجا پول می‌دهیم و حقوقی داریم.

هر سه دختر به حرف من می‌خندند و مشغول گفت‌و‌گو می‌شوند. در اثنای صحبت‌ها، دختران به اطلاعم می‌رسانند که چندی پیش پس از شکایت به وزارت بهداشت، بازرسی آمد و به اندازه 5 دقیقه 4 طبقه خوابگاه را بازرسی کرد و در نهایت به دانشجوها تشر زد که شما ناشکرید، چون اینجا خیلی تمیز است. مهسا وقتی نگاه ناباورانه مرا می‌بیند، دستم را می‌گیرد و به دنبال خودش از اتاق بیرون می‌برد. تابع و مطیع دنبال او می‌روم. به انتهای سالن می‌رویم. دری را باز می‌کند. چراغ را روشن می‌کند. حمام است. به محضی که چراغ روشن می‌شود و نگاهم به کاشی‌های حمام می‌افتد، خود را عقب می کشم و جیغ می‌زنم. مهسا بغلم می‌کند و دلداری می‌دهد:

- «نترس، ببخش که بی‌خبر اینجا را نشانت دادم. هر بار که کسی حمام می‌رود و رطوبت حمام زیاد می‌شود، اینها از لابه‌لای درزهای کاشی‌ها بیرون می‌آیند. البته ما دیگر ترس‌مان ریخته و با اینها حمام عمومی می‌رویم.»

دست مهسا را سفت می‌چسبم و دوباره به داخل حمام سرک می‌کشم. کرم‌های خاکی از لای درزهای کاشی دیوار و کف حمام بیرون می‌آیند، رژه می‌روند و باز برمی‌گردند به شکاف‌های کاشی‌ها.

مهسا را می‌گذارم و به دو به اتاق بر‌می‌گردم. دوربین را بر‌می‌دارم و به حمام می‌آیم. فیلم و عکس می‌گیرم. می‌خواهم برگردم به اتاق که مهسا دستم را می‌کشد.

- بیا هنوز مانده. بیا آشپزخانه را ببین.

شکنجه‌ای به‌نام غذاخوردن

بوی گاز که در تمام طبقه پیچیده، اذیتم می‌کند. از مهسا خواهش می‌کنم دیدن آشپزخانه را بگذارد برای وقت دیگر. به اتاق بر‌می‌گردیم. لباس می‌پوشم و به خیابان می‌روم. کمی پیاده‌روی می‌کنم و دنبال کارهای شخصی و خرید می‌روم. عصر به خوابگاه بر‌می‌گردم و از شدت خستگی به خواب می‌روم. ساعت 8 شب نشده با سر و صدایی که از راهرو می‌آید، از خواب می‌پرم. زیبا و مهسا در اتاق نیستند. رویا غرق مطالعه است، اما کلافه. می‌پرسم چه خبر است.

- برو تو آشپزخانه ببین خانم تناردیه چه وضعی برای ما درست کرده.

در آشپزخانه غوغایی است. تقریباً همه دختران طبقه جمعند. صفی تشکیل شده و داخل آشپزخانه هم شلوغ. از دخترانی که تو صف ایستاده‌اند، عذرخواهی می‌کنم و توضیح می‌دهم که تازه‌واردم و فقط می‌خواهم ببینم چه خبر است. دخترها مزه می‌پرانند که بیا ته صف خودمان برایت توضیح می‌دهیم. می‌خندم و به آشپزخانه می‌روم. بله. چیزی که می‌بینم، باورم نمی‌شود. یک مویز است و چهل قلندر. یک دستگاه گاز چهار شعله است و 30 نفر که باید افطاری و شام خود را با آن گرم کنند و چای درست کنند.

 با یک یخچال پت‌پتو که همه باید نان و پنیر خود را از آن بردارند. روی پنج شعله گاز هر دختری چیزی گذاشته و پنج دست باید همزمان روی پنج شعله از غذایش مراقبت کند. صحنه‌هایی که می‌بینم، هم خنده‌دار است و هم غصه‌دار. دختران مظلوم و دانشجویان فوق‌لیسانس و دکترا و بچه‌های درسخوان باصفا چرا در چنین وضعی در شهر غریب گرفتار آمده‌اند؟ بر‌می‌گردم و از دختری که در انتهای صف ایستاده، می‌پرسم شماره این خانم را دارید؟ می‌خواهم زنگ بزنم و اعتراض کنم. دختر دیگری می‌گوید: «خودت را خسته نکن، هر وقت مسأله‌ای پیش می‌آید، گوشی را خاموش می‌کند و جواب نمی‌دهد.» دختر دیگری می گوید: «دو سال پیش آتش‌سوزی شده بود، نتوانستیم پیدایش کنیم. یک بار هم که اتفاقی اینجا دیدیمش، از وضع یخچال گفتیم، جواب داد که مگر تو خانه‌های خودتان یخچال جنرال استیل دارید که از یخچال من ایراد می‌گیرید؟»

- مگر یخچال چه مشکلی دارد؟

برو ببین. بیشتر خوراکی‌هایی که می‌گذاریم، خراب می‌شود یا کپک می‌زند. یخچال دست‌دوم رفته از مولوی خریده، خراب است، خنک نمی‌کند، خانم هم عین خیالش نیست.

دختری که با غذای گرم از آشپزخانه بیرون آمده و از کنار ما رد می‌شود، قابلمه غذایش را به شکل نمایش پرچم پیروزی بالا می‌گیرد و به چپ و راست حرکت می‌دهد، با خنده و سر و صدا می‌گوید:
- یاران! من موفق شدم. حالا همه با هم شعار پیروزی سر بدهیم: خانوم صاحب خانه، خانوم تناردیه، بشر است؟ این بشر است؟

همه دختران توی صف و داخل آشپزخانه یکصدا جوابش را می‌دهند:

- نابشر است، در‌به‌در است، خانوم تناردیه، خانوم صاحب‌خونه.

دختر قابلمه به دست به سمت اتاقش می‌رود و شعار را تکرار می‌کند و دختران هم تو گویی کینه بزرگی از خانم صاحب خوابگاه به خاطر طمع‌ورزی‌ها و خلف وعده‌ها و پول‌پرستی‌هایش دارند، شعار را تکرار می‌کنند.

انتظار آخرین دختر برای گرم کردن غذا، بیش از یک ساعت طول می‌کشد و پس از آن، دخترانی که از سر کار بر‌می‌گردند، آشپزخانه را به اشغال درمی‌آورند و صف و غیره.

من غرق تماشا هستم. تمام عصر و شب را چنان به رصد کردن ماجرای غذا گرم کردن دختران و یک دستگاه گاز فکسنی و یخچال دست دوم خراب مشغولم که خودم فراموش می‌کنم چیزی بخورم. بعد از غذا خوردن، صف و سر و صدای شستن ظرف‌ها را داریم. به طبقات دیگر هم سر می‌زنم. در هر طبقه 30 نفر درگیر غذا و گاز و یخچال و شستن شده‌اند. سیستم عصبی‌ام به هم می‌ریزد. حرص می‌خورم. بر‌می‌گردم به اتاقم. مهسا و زیبا روی تخت نشسته‌اند و ظرف‌های کثیف کنار دست‌شان است. رویا نماز می‌خواند. باید بیرون منتظر بمانم تا جا باز شود.

زندگی در نیمه‌شب

دخترها نصیحتم می‌کنند که تا می‌توانم بی‌خیال باشم و حساسیت به خرج ندهم. رویا شوخی می‌کند:

- ببین یادت نرود اگر مثلاً 8 صبح کلاس داری، اینجا باید از 5 صبح بروی پشت در دستشویی نوبت بگیری. یک دست و رو شستن یعنی یک ساعت صف و نوبت. گاهی مجبور می‌شوی نمازت را با تیمم بخوانی، چون نوبت دستشویی بهت نمی‌رسد. مسواکت را وقتی خواب هستی شروع کن، حمام؟ خیرش را ببینی. فکرش را بکن که 30 نفر بخواهند این کارها را بکنند.

مهسا رشته سخن را می‌گیرد: «حمام را که دیدی؟ حمامش کرمو است. همان یک حمام است و سی نفر دانشجو. یک دستشویی هم هست برای سی نفر. من خودم همیشه ساعت دو نیمه شب از خواب بلند می‌شوم و به نظافت شخصی می‌پردازم. حتی مسواکم را نیمه شب می‌زنم چون اساساً وقت ندارم در صفوف به هم فشرده دستشویی و حمام منتظر باشم.»

رویا باز شوخی می‌کند: «البته در حمام به تعداد دانشجوها کرم خاکی هست و از جهت کرم کمبودی نداریم.»

دخترها می‌خندند و زیبا می‌گوید: «به خاطر کمبود گاز و آشپزخانه خیلی از دخترها شب‌ها گرسنه می‌خوابند. درس دارند و وقت صف ایستادن ندارند و دل آدم برای بچه‌های مردم کباب می‌شود. پدر و مادرها اگر بدانند چه بلاهایی در این خوابگاه‌ها به سر بچه‌های دسته‌گل‌شان می‌آید، هیچ وقت حاضر نمی‌شوند آنها را به دانشگاه شهرهای دیگر بفرستند.»

از دخترها می‌پرسم: «چرا خوابگاه‌تان را عوض نمی‌کنید؟»

مهسا می‌خندد: «یک بار رفتیم چند خوابگاه دیگر را دیدیم، همین مسائل را داشتند، فرقی نمی‌کند. انگار خوابگاه‌های دانشجویی فراموش شده‌اند. باید بروی و ببینی.»

صبح، صدای جر و بحث از راهرو می‌آید، هم‌اتاقی‌های من نیستند و در اتاق باز است و صدایشان شنیده می‌شود که با مدیر خوابگاه بحث می‌کنند. کارشناس شرکت گاز آمده و گفته لوله‌کشی گاز ایراد دارد و گاز به داخل بافت دیوار نشت می‌کند، به همین دلیل در طبقه دوم بوی گاز می‌پیچد. دعوا که بالا می‌گیرد، مدیر به مالک خوابگاه گزارش می‌دهد. تا شب باید صبر کنیم. تا شب خبری نمی‌شود. بالاخره اتفاقی که نباید، می‌افتد. آبگرمکن منفجر می‌شود و آتش‌سوزی راه می‌افتد. هیچ امکاناتی برای خاموش کردن آتش نیست.

خطر، همه را تهدید می‌کند. دانشجوها همگی به طبقه پایین می‌روند و پشت در خروجی تجمع می‌کنند. مدیر خوابگاه کلید به دست ایستاده و در را باز نمی‌کند. ساعت از 9 گذشته و کسی حق ورود و خروج به خوابگاه را ندارد. خلاف قانون است. یاد دختری می‌افتم که در یکی از خوابگاه‌ها نیم ساعت دیر آمده بود و برایش در را باز نکردند و تا صبح در خیابان خوابید. قانون آمده که فقط یقه بی‌پناهان و مردم عادی را بگیرد؟ جیغ و گریه و التماس دختران در مدیر خوابگاه اثر نمی‌گذارد و آتش هم دارد کار خودش را می‌کند...

پول هدف است، وسیله نیست

فردا، مالک خوابگاه قبول می‌کند لوله‌کشی گاز را به پیمانکار بسپارد. کارگران و تکنیسین‌ها می‌آیند. با نخستین ضربه تیشه، گاز از دل دیوار فواره می‌زند تو صورت کارگر. حال کارگر بد می‌شود، سال‌ها است که گاز به داخل جرز و مصالح ساختمان نشت می‌کند. مأمور شرکت گاز حاضر است، سر تکان می‌دهد:

- این ساختمان باید صد باره منهدم شده باشد. خدا به بچه‌های مردم رحم کرده. عملیات ترمیم لوله‌کشی گاز ادامه می‌یابد. یک هفته می‌گذرد. ترمیم لوله‌کشی گاز هنوز ادامه دارد. دخترها نه آب گرم دارند، نه حمام و نه اجاق گاز، اعتراضات به وضع خراب بهداشتی خوابگاه و نداشتن گاز و حمام بالا می‌گیرد. در برابر اعتراضات دانشجویان، برخورد مالک و مدیر ساختمان با معترضان غیرمنطقی و سودجویانه است. آخرین پاسخی که به دانشجویان داده می‌شود از سوی همسر مالک خوابگاه است: «دوش آب سرد بگیرید، فعلاً غذای سرد بخورید، سر خیابان گرمابه عمومی است، بروید استفاده کنید، اگر هم ناراحتید، بقیه مبلغ قرارداد را پس نمی‌دهیم بروید جای دیگر.» دخترها سرخورده و تحقیر شده و ناچار، دست از اعتراض می‌کشند. امیدی به بازرسی‌های نمایشی نیز ندارند. پس از گذشت دو هفته لوله‌کشی گاز اصلاح می‌شود و کارشناسان شرکت گاز آن را تأیید نمی‌کنند. اشکالات فنی وجود دارد اما برای ادامه تعمیرات و خرج کردن پول مقاومت می‌شود. به هرحال، مسأله گاز برطرف می‌شود و پس از آن، اجاره خوابگاه و مبلغ ودیعه هرکدام به طور غیرقانونی 60 هزار تومان افزایش می‌یابد.

باز هم اعتراض فایده ندارد چون دخترها ناچار و بی‌پناهند و کسی از حقوق‌شان دفاع نمی‌کند.
رویا می‌گوید: «افزایش کرایه ماهانه، باید مهرماه هر سال انجام شود گرچه مالک اینجا سالی دو یا سه بار کرایه را اضافه می‌کند و می‌گوید اجبار نیست، اختیاری‌ است اما هر شب کارمندانش را به در اتاق‌ها می‌فرستد و کارمندانش با اهانت و بدرفتاری این پول‌ها را به زور از دخترها می‌گیرند. اگر هم در پرداخت اجاره تأخیر کنی به ازای هر یک روز، دو هزار تومان نزول پول می‌گیرند.»

مهسا هم می‌گوید: «بیرون رفتن از اینجا مشکل است، اگر بخواهی لغو قرارداد کنی، پولت را پس نمی‌دهد و به حساب اجاره ماه‌های بعد می‌گذارد. یکی از دخترها وقتی از اینجا رفت، سه روز در بیمارستان بستری شد از بس با او بدرفتاری کردند غیر از اینکه اینجا عفونت و کثیفی و سوسک و انگل فراوان است، تو هم که آزمایشی آمده‌ای بهتر است بروی و نمانی.»

زیبا در حالی که قطره اشک گوشه چشمش را پاک می‌کند می‌گوید: «ما اینجا اتفاقات تلخ زیادی را شاهد بوده‌ایم. یک بار همسر یکی از دانشجوها زنگ زد و سراغ او را گرفت و از ما خواست به در اتاقش برویم چون به تماس‌های شوهرش جواب نمی‌داد. به در اتاق آن دختر زیبا و جوان و کم حرف رفتیم. ما می‌دانستیم دختر در اتاقش است اما در قفل بود. بالاخره کسی آمد و به بالکن رفت و دید دختر بی‌جان روی تخت افتاده و مقداری قرص کنارش ریخته. او در غربت و تنهایی و براثر فشارهای وارده اقدام به خودکشی کرده بود اما هنوز نفس می‌کشید و می‌شد او را نجات دهیم. مدیر خوابگاه اجازه نداد شیشه را بشکنیم و دختر را به بیمارستان برسانیم. از عصری با او کلنجار داشتیم و بالاخره ساعت از ده و نیم شب گذشته بود که توانستیم پیکر بی‌جان دختر را تحویل مأموران اورژانس دهیم.

فضای اتاق سنگین می‌شود. هر چهار نفر اشک می‌ریزیم و مهسا می‌گوید: «آن شب، یک شیشه پنجره، هم قیمت جان یک زن جوان بود...»

دستم دراز می‌شود و چراغ را خاموش می‌کنم. در تاریکی اشک می‌ریزم. صدایی از راهرو بلند می‌شود. باز هم مشاجره، باز هم بدرفتاری.

 

نظر شما
طراحی و تولید: "ایران سامانه"