|
به گزارش خبرآنلاین، چاپ دوم «افسانههای 2000 و چندمی» فاضل ترکمن
«افسانههای ۲۰۰۰ و چندمی» اولین کتاب طنز چاپ شدهٔ فاضل ترکمن شامل ۲۱ داستانک طنز با موضوعات سیاسی و اجتماعی به همراه مقدمهای از رویا صدر است.
او که این کتاب را به عمران صلاحی تقدیم کرده است، درباره آن توضیح داد: داستانها بیشتر اجتماعی و سیاسی هستند. در واقع روی قصههای قدیمی و کارتونهای نامآشنا نقیضه نوشته شده است؛ مثل چوپان دروغگو، زورو، قیصر، داش آکل و رستم و سهراب. برخی از این قصهها پیشتر در ستون «قصههای امروزی» ماهنامه گلآقا و برخی دیگر در ستون «افسانههای 2000 و چندمی» روزنامه قدس منتشر شدهاند.
ترکمن یک مجموعه شعر طنز را هم با عنوان «اعلام خطر» که برخی از آنها پیشتر در مطبوعات منتشر شدهاند، برای چاپ آماده دارد.
صدر در مقدمه کتاب آورده است: «طنز یک انقلاب مدام است علیه هر آنچه از فرط تکرار، رنگ هنجار به خود گرفته است، انقلابی که بنمایهٔ آن دوباره ساختن اصول و پایههایی است که برای زیستن، محتاجیم که به آن تکیه بزنیم و در آشفته بازار زندگی فراموشش کردهایم. حالا اگر این خلق جهان تازه، این انقلاب مدام، در قصهها و حکایتهای آشنا رخ بدهد، میرسد به همان کاری که فاضل ترکمن در این کتاب مرتکب شده است!»
تصویرگری کتاب را «لاله ضیایی» انجام داده و داستانکهای مجموعه نیز در «پانزدهمین جشنواره بینالمللی مطبوعات و خبرگزاریها» به عنوان اثر برگزیده معرفی شده است.
خود ترکمن راجع به کتابش میگوید: این داستانکها که پیشتر در «ماهنامهٔ گلآقا» منتشر شده بود، ادای دین من به قصهها و حکایتهایی است که بخشی از خاطرات کودکی و نوجوانیام را رقم زدهاند. نقیضههایی کوتاه که حرفهای کوتاهی در قالب طنز زدهاند.
چوپان دروغگو
«چوپان دروغگو توبه کرد. او روزی سه بار پیاده به زیارت میرود. حتی تمام گوسفندانش را قربانی کرد و گوشتش را به فقرا بخشید...» این مطلب تیتر صفحهٔ اول یکی از روزنامه ها بود. این روزنامه به علت نشر اکاذیب و تشویش اذهان عمومی توقیف شد.
بچهبزغالهها
گرگ چند ضربهٔ محکم به در زد. بچهبزغالهها گفتند: «کیه؟» گرگ گفت: «منم مادرتون!» بچهبزغالهها گفتند: «خجالت بکش، عصر اینترنته، به جای این که ما رو یه لقمهٔ چپ بکنی، بیا با هم گفتگوی تمدنها کنیم!»
سیندرلا
کفشش را عمداً روی پلههای راهروی قصر جا گذاشت. یک هفته گذشت اما هیچ خبری از مامور شاهزاده نشد. سیندرلا که از ازدواج با شاهزاده ناامید شده بود، در خانهٔ تمام پسران محل یک لنگه کفش جا گذاشت، ولی باز هم هیچکس به خواستگاری او نیامد. برای همین تصمیم گرفت، یک مغازهٔ ترشیفروشی باز کند تا دچار افسردگی نشود!