کد خبر: ۱۱۶۶۶۲
تاریخ انتشار: ۱۳:۳۸ - ۲۳ مرداد ۱۳۸۹

پیرترین راننده تاکسی در کشور+عکس
شاید پیرترین راننده دنیا نباشد اما قطعا کهنسال‌ترین راننده ایران است، محمدِ حسن؛ راننده خوش‌ برخوردی که 100 سال تجربه دارد و به نوعی تاریخ زنده تاکسیرانی است. تاکسی برای حاج محمد حسن چیزی فراتر از ممر درآمد است و اگر گزافه‌گویی نباشد، شاهد آهنی زندگی پرفراز و نشیب اوست.
«سفید در آندولس رنگ عزاست.» و این را یادمان هست که شاعری سروده بود و بعد موی سپیدش را شاهد گرفته بود که در عزای روزگار چنان گَردِ پیری بر آن نشسته بود. اما سپیدی موی محمدِ حسن از عزای روزگار نیست که برای از دست دادن همسرش است؛ «به خدا اگر تمام عالم را بگردی دیگر چنین زنی پیدا نمی‌کنی. هیچ وقت از این چیزها که دخترهای امروزی به صورتشان می‌زنند برایش نخریدم. او هم نخواست.»


اینها را راننده‌ای می‌گوید و به گواه مرّکبی که در شناسنامه‌اش چهره سفید کاغذ را مخدوش کرده متولد 1289 هجری شمسی است. در اتاقی که به اندازه یک عشق است نشسته و دل سپرده به سوالاتی که قرار است نقبی باشد به گذشته‌اش. تختِ زرشکی گوشه اتاق زمانی دونفره بوده، لابد؛ اما امروز فقط برای این پیرمرد راست قامت[فقط] جا دارد؛ «پنج سال پیش مادرم فوت کرد. تا قبلش حاج آقا اصلا موی سپید هم نداشت. باورتان نمی‌شود اما حالا...» اینها را پسرش می‌گوید که عاقله مردی است و در را به رویمان باز کرده و دعوتمان کرده که بنشینیم. اگر شناسنامه حکم نمی‌داد باورمان نمی‌شد که حاج آقا 100 ساله است و خانه پُرَش گفتیم 70 سال دارد. آرامش اتاق را که وامدار آرامش صاحب پیرش است، تلویزیونی به هم زده و یک مبل قدیمی که حالا دیگر مثل خود پیرمرد، قدمتی تاریخی دارد.


محمدِ حسن حافظه خوبی دارد و با وجود اندام نحیفش که در یک پیراهن آبی جا شده گذشته را به یاد می‌آورد؛ «بچه همین محل هستم، میدان خراسان، دولاب. در خانه‌ای بزرگ شدم که سایه مادر بالای سرم نبود. پدرم نجار بود و پشت بازار سید اسماعیل حجره داشت. به خودم که آمدم دیدم بزرگ شده‌ام و باید کاری می‌کردم. عمو و زن عمویم مرا بزرگ کردند. یادم هست که آن روزها نان پیدا نمی‌شد اما فک و فامیل‌ خوبی داشتم و هر روز به لطف همان‌ها می‌رفتم دمِ نانوایی و ...» نفسش کمی به شماره افتاده و به پسرش می‌گوید کمی آب برساند. گلویی تر می‌کند و ادامه می‌دهد: «12 تا نان سنگک می‌خریدم که گیرِ فلک نمی‌آمد و جایی می‌بردم و تقسیم می‌کردم. یادم نیست پولش را می‌دادم یا نه. حالا شما از من چه می‌خواهید؟»


بلند برای پدر تعریف می‌کند. اینکه ما که هستیم و آنجا چه می‌خواهیم؛ برای پدری که گوش‌اش او را در شنیدن جملات یاری نمی‌کند. حاج آقا که رقیق‌القلب است به پهنای صورت اشک می‌ریزد و بعد می‌گوید: «کاری نکردم که شرمنده کسی باشم. نماز اول وقت و نوکری خاندان اهل بیت. نه اینکه کوفت و زهرمار ندیده‌ باشم، می‌گیری چه می‌گویم؟» و با تکان سر حرفش را تایید می‌کنیم: «دنبال هیچ زهرماری نبودم. نه سیگار، نه تریاک و نه هر کوفتِ دیگری. حالا هم که اینجا هستم دارم زندگی‌ام را دنبال می‌کنم و نمی‌دانم از من چه می‌خواهید؟» اینجاست که دوباره پسر برای او توضیح می‌دهد که خبرنگاریم و الخ.


حاج آقا روی صندلی قهوه‌ایش جابه‌جا می‌شود؛ «هفت تا اولاد دارم. دخترهایم همه چادری هستند و من نگذاشتم کسی برایم جهنم را بخرد.» و بعد می‌گوید:‌« من نه تلویزیون داشتم و نه رادیو. رفتم مکه و برگشتم که دختر بزرگم گفت برایش رادیو بخرم.گوش می‌گیری چه می‌گویم؟ یک رادیوی بزرگ خریدم این هوا. بعد یک روز که شنیدم دارد از این دارام دووم‌ها پخش می‌کند نمی‌دانم با پای راست بود یا پای چپ که زدم و از همین پله‌ها پرتش کردم پایین. باجناقم که آن موقع شیرین 60 سال داشت، گفت چرا این کار را کردی، بچه است و دل دارد. گفتم تو برای من جهنم را نخر. حالا من نمی‌دانم شما از من چه می‌خواهید؟» و باز همان توضیحات پسر.


حاج آقا کارش را با واگن شروع می‌کند؛ همان کالسکه‌هایی که مسافر جابه‌جا می‌کردند و بعد به قول خودش شاگرد شوفر می‌شود و بعدها هم می‌رود روی 170 کار می‌کند؛ یعنی بنز 170. بعد هم نوبت به بنز 180 می‌رسد و فیات و تازه اینجاست که سر و کله پیکان پیدا می‌شود؛ سال 1348.


«یک سرهنگ از ما امتحان گرفت. از دایره رفتیم تا مجسمه. بعد گفت اینها شاگرد شوفر هستند و نمره قبولی داد. تا امروز پنج تا تاکسی اوراق کرده‌ام.» اینجا پسرش است که جملات را برای ما رمزگشایی می‌کند؛ «دایره یعنی میدان فردوسی و مجسمه هم همان میدان انقلاب امروزی است.»



مهریه زنم هزار تومان بود


«زن عمویم یک روز رفت سراغ خانواده‌ای و به آنها گفت من چیزی ندارم و دخترشان را به من می‌دهند یا نه؟ قبول کردند چون همه کس و کارم را می‌شناختند. بعد با 20 تومانی که داشتم یک زمین خریدم و با چوب و حصیر که دیگران دادند خانه ساختم، گوش می‌گیری چه می‌گویم یا نه؟ بعدها که دیگر جایمان تنگ شده بود به این فکر افتادم که خانه را بزرگ‌تر کنم.» اشک، حاجب چشم حاج آقا شده، تا اسم زنش آمده. می‌پرسیم مهریه آن خدابیامرز چقدر بود. جرعه‌ای آب می‌نوشد و لختی سکوت می‌کند: «گفتند مهریه 500تومان. من گفتم همین را هم ندارم پس برایم چه فرقی می‌کند هزار تومان یا 500 تومان. اصلا همان هزار تومان. مادر زنم گفت مردکِ... از کجا می‌خواهی بیاوری و من گفتم فدای سرش. زنم هم دنبالم می‌کرد و می‌گفت این کار را نکن.» و این مهریه سنگین که شاید آن زمان می‌شد با آن نصف تهران را خرید،ربطی به قوام و دوام این زندگی نداشت؛ زندگی ای سرشار از شادی او و زنش که به قول پسرش هرگز به مشاجره نکشید، چه برسد به دعوا و ... .



دوران سیاسی ایران


28 مرداد 1332؛ همان روزی است که دار و دسته شعبان بی‌مخ کودتا کردند. اینها را حاج آقا می‌گوید: «صبح گفتند مرگ بر شاه، شب گفتند مرگ بر مصدق. من سرم به کار خودم بود. دنبال این چیزها نبودم. تانک آوردند توی خیابان. آن زمان تهران 9 ناحیه داشت. ناحیه شش را بسته بودند و خلاصه اوضاعی بود.»


بعد می‌رود سراغ جاهل‌های آن زمان:« بله، طیب و قدم و رمضون یخی و هفت کچلون را یادم هست. ولی من کاری نداشتم و حتی وقتی می‌رفتم کافه، فقط ماهیچه می‌خوردم و لب به کوفت و زهرمار نزدم. حالا نمی‌دانم شما دنبال چه هستید!»


بعد دوباره آبی می‌نوشد و می‌رود سراغ خاطرات قدیمی؛ «یک ارمنی بود به نام واکسیل. سر میدان ژاله سابق که امروز میدان شهداست. یک گاراژ داشت. یک روز آمد پیشم و از من خواست به یک نفر اجازه بدهم که روی ماشینم کار کند. گفتم باشد. خلاصه آمد. بچه شهر ری بود. آن زمان با تاکسیمتر کار می‌کردیم. 350 متر یک قِران. آن پسر یک نفر را سوار کرد و چند مسیر برد. تاکسیمتر یک رقمی را نشان داده بود اما پسر دو ریال بیشتر گرفت. نگو مسافرش سرهنگ بود و تاکسی ما را 14 روز خواباند. رفتم خیابان چراغ برق؛ جایی که زنبوری می‌ساختند. آشنایی داشتم و جریان را برایش تعریف کردم و گفتم راننده من دیده که آن سرهنگ آمده اینجا. مغازه کنار دستی‌اش را نشان دادم. او هم رفت و دید بله، آنجا می‌نشیند و خلاصه با کلی خواهش و تمنا تاکسی‌ام را آزاد کردند.»
- و اگر یک مسافر مَست به پست شما می‌خورد چه می‌کردید؟


- دندان خراب را باید کشید. پیاده‌اش می‌کردم و اگر به زبان خوش نمی‌رفت با زور این کار را می‌کردم. یادت باشد که من هیچ وقت روی صندلی جلو، مسافر زن سوار نکردم.



خانواده


حاج آقا که تا حالا چند بار مکه و کربلا و سوریه رفته خانواده دوستِ تمام عیار است. حالا که نشسته روی زمین و دارد آچاری را نشان می‌دهد که همیشه همراهش است، بهترین موقع است که درباره نوه‌هایش بپرسیم؛ اینکه آنها را دوست دارد یا نه و ارتباطش با آنها خوب است یا نه. اما نطفه کلام هنوز بسته نشده که چشم غره حاج آقا حجت تمام می‌کند. بعد با تکان همان آچاری که در دستش است می‌گوید: «مگر می‌شود بچه را دور انداخت؟ نوه را هم همین‌طور. گرفتی؟ دستت آمد؟» و می‌فهمیم که چقدر نوه‌هایش را دوست دارد و نباید این سوال را می‌کردیم.



سلامت جسمانی


پسر که حالا نشسته روی لبه تخت می‌گوید: «پدرم مشکل عمومی ندارد. خیلی مواظب خودش است. ولی قلبش کمی ناراحت است و وقتی دارد گامی به جلو برمی‌دارد، یک گام هم به عقب برمی‌دارد، انگار زانویش خالی می‌کند. ولی در کل مشکلی ندارد. اینها را هم که گفت بگذارید به پای پیری و کهولت.»


حاج آقا که اینها را می‌شنود از ورزشکار بودنش چنین می‌گوید: «می‌رفتیم زورخانه و میل می‌زدم. خیلی شنا می‌کردم. آن روزها نزدیک شهرری چند آسیاب آبی بود و من آنجا شنا می‌کردم. این را هم گوش بگیر؛ تفریح من، باغ‌های اطراف کرج بود. صبح با زن و بچه‌هایم می‌رفتیم و شب برمی‌گشتیم. همین. حالا نمی‌دانم از من چه می‌خواهید!»


حالا دیگر حرفی نمانده. البته او از خیلی چیزها حرف زده اما بیشتر دلش می‌خواهد آنها بین خودمان بماند. پیرمردی که تا همین چند وقت پیش پشت رُل می‌نشست و حالا پسرش را جای خود نشانده، هنگام رفتن می‌گوید:«من همین جا توی این حیاط [با دست به حیاط پشت سر اشاره می‌کند که تعداد دیگ و ملزومات آشپزی برای هیات و مراسمی از این دست بر گل و گیاهش می‌چربد] سمنو می‌پزم. به این کارم معروف هستم و اگر گذرتان دوباره به اینجا افتاد و زنده بودم، بیایید و سمنو ببرید.» بعد می‌آید توی کوچه؛ کوچه‌ای که انگار داشت چرت می‌زد و خداحافظی ما چرتش را پاره ‌کرد و بعد، محمد حسن می‌رود؛ راننده‌ای که شاید مسن‌ترین راننده جهان باشد.
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
پربازدید ها
طراحی و تولید: "ایران سامانه"