در ادامه مرور خاطرات آزادگان عزیز از دوران سخت اسارت، بخش دیگری از خاطرات لطیفهگونه این عزیزان را مرور میکنیم:
گناهكار
ظاهراً عراقيها، به دلايلي متوجه شده بودند كه من روحاني هستم و در پي آن بودند تا از زبان خود من بشنوند؛ چرا كه اقرار من به اين واقعيت برايم حكم اعدام داشت. خلاصه مانور تبليغاتي بر روي من بود و به همين جهت تا ميتوانستم سعي در كتمان اين مطلب داشتم. جلسات بازجويي، طولاني شده بود و از اين رو تصميم گرفته بودند تا با دعوت از افسران و استمداد از آنها جلسات بازجويي را هر چه زودتر به پايان برسانند.
افسرها از بغداد آمدند و با حضور آنها جلسه آغاز شد. پس از رد و بدل شدن چند جمله، روش معمول و ابتدايي بازجويي آنها (ضرب و شتم) آغاز شد. با هر ضربهاي كه ميزدند من يك «الهي العفو» ميگفتم و اين روند ادامه پيدا كرد تا اين كه تعجب و كنجكاوي افسران به اصطلاح ميهمان گرديد و بالاخره يكي از آنها دليل گفتن اين جمله را پرسيد. در پاسخ گفتم: من فكر ميكنم اين شكنجهها و ضرب و شتمها را خدا به خاطر گناهاني كه انجام دادهام، براي من مقدر كرده و شما اسباب كفاره گناهان من شدهايد. از اين رو با هر ضربه شما از خدا ميخواهم كه مرا به خاطر گناهانم ببخشد. بلافاصله يكي از افسران كه به شدت عصباني و برآشفته شده بود، فرياد كشيد: بزنيد اين فلان فلان شده را! چون گناهان زيادي دارد و بايد مجازات شود. اين مقدار كافي نيست.
هديه
در اردوگاه موصل 1 (آسايشگاه 13) باغبان اردوگاه بودم. يك روز در فصل بهار، فرمانده اردوگاه از من خواست تا مقداري خيار براي فرمانده عراقي به عنوان تشكر و قدرداني ببرم. من به داخل باغ رفتم و مقداري خيار قلمي ريز چيدم و در يك سطل ريختم و براي فرمانده اردوگاه بردم. فرمانده عراقي به من و فرمانده ايراني گفت: چرا اين خيارها را آوردهايد؟ ما در جواب گفتيم كه در ايران رسم است بهترين چيز را هديه ميكنند. حال ما اين خيارها را براي شما به عنوان هديه و قدرداني آوردهايم. او در پاسخ گفت: شكراً! چرا معطلي خيارها را بياور. رفتم خيارها را آوردم، گفت: اي مسخره، خيارهاي بزرگ را خودتان خوردهايد و خيارهاي كوچك را براي ما آوردهايد؟! برو خيار بزرگ بياور! من هم رفتم و مقداري خيار بزرگ و زرد چيدم و براي او آوردم. او نيز تشكركرد و يك جعبه سيگار به عنوان قدرداني به من داد!
آقا و باهوش
سربازي عراقي در اردوگاه داشتيم به نام كريم كه عليرغم جثه بزرگش، عقل كوچكي داشت و بچهها به او لقب الاغ داده بودند. كريم كه ميشنيد وقتي بچهها او را صدا ميزنند، لقب الاغ را نيز به آن اضافه ميكنند از آنها پرسيده بود كه اين كلمه يعني چه؟ و بچهها به او گفته بودند معناي آقا و باهوش را ميدهد. روزي با شكسته شدن پنجره اتاق نگهبانان و داد و فريادي كه از داخل اتاق ميآمد، توجه همه به طرف آنجا معطوف و متمركز گرديد، اما بعد از گذشت دقايقي هنوز نميدانستيم چه خبر شده است و بعد با آمدن يك ماشين دژباني، كريم از اردوگاه به بيرون انتقال پيدا كرد. تقريباً چهار يا پنج روز از اين قضيه گذشته بود كه ديديم كريم با صورتي برافروخته و كابلي سه شاخه در محوطه حاضر شد و در حالي كه از عصبانيت دندانهايش را روي هم فشار ميداد، مرتب اين كلمات را تكرار ميكرد: «الاغ يعني آقا، يعني باهوش؛ نه بابا! الاغ يعني بيهوش، يعني خر!» و با تكرار اين كلمات، ضربات كابل بود كه بر بدن يكايك بچهها مينشست. بعدها فهميديم كه كريم براي خوشمزگي و خود شيريني به افسر توجيه سياسي گفته است كه شما الاغ! خيلي آقا! خيلي باهوش! كه بقيهاش را هم خودتان ميتوانيد حدس بزنيد!
تخم مرغ
مأموران عراقي اردوگاه موصل اكثراً افرادي سادهلوح، بزدل و كوته فكر بودند و بچههاي آزاده نيز از همين سادگي آنها نهايت استفاده را ميكردند. به عنوان نمونه، عراقيها در اردوگاه مرغ و خروسي داشتند كه وظيفه نگهداري و جوجهكشي از آنها به عهده بچهها بود و آنها با استفاده از همين يك مرغ و خروس توانسته بودند حدود دوازده جوجه مرغ پرورش بدهند. يك بار يكي از مأموران عراقي يك عدد تخممرغ، سفارش داد و ما گفتيم فردا برايت خواهيم آورد. فرداي آن روز بچهها طبق نقشهاي كه پياده كرده بودند، با استفاده از گچ ، تخممرغ گچي درست كردند و به او گفتند تا روغن داخل ماهيتابه بريزي، تخممرغ را برايت ميآوريم. وقتي تخممرغ را به دست او داديم با آن چند ضربه به لبه ماهيتابه زد، ولي ديد كه نميشكند.
چند ضربه محكمتر زد، باز ديد نميشكند. سپس قدري تخممرغ را برانداز كرد و تازه متوجه شد كه تخممرغ گچي است و بچهها او را دست انداختهاند! در اين موقع همگي از خنده رودهبُر شده بوديم و صورت قرمز و خشمگين مأمور عراقي بر شدت ما ميافزود. او كه وضعيت را بدين گونه ديد، با عصبانيت بچهها را تهديد كرد كه تلافي اين كار را درخواهد آورد و سرافكنده و خجل از حماقتي كه به خرج داده بود، از آسايشگاه خارج شد!
چلوي بعث
چند روز بعد از اين كه به اسارت عراقيها درآمديم روانه اردوگاه موصل شديم، در حالي كه نميدانستيم آينده ما چگونه خواهد بود و هيچ چيز درباره زندان هاي عراق نميدانستيم. همين كه اتوبوسهاي حامل اسرا به پشت در اردوگاه رسيدند، متوجه سرو صدايي شديم و بعداً فهميديم عدهاي از اسرا را كه قبل از ما به داخل اردوگاه برده بودند، داشتند كتك ميزدند. به دستور افسر عراقي ما نيز از اتوبوس پياده شديم و پشت سر هم از در گذشتيم و به داخل اردوگاه رفتيم. در اينجا خود را در يك راهرو مشاهده كرديم كه مملو از دژخيمان بعثي بود. نظاميان عراقي در دو طرف راهرو تا حدود صد متري صف كشيده بودند و هر اسير ميبايست از ميان آنها بگذرد و خود را به جايگاه مشخصي كه همه اسرا در آن جا جمع بودند برساند، البته اگر سالم به آنجا ميرسيد! خلاصه هر طور بود از آن معركه با خوردن چند شلاق آبدار گذشتيم و در رديف پنج تايي نشستيم. در همين لحظات پرالتهاب، يكي از دوستان چشمش به ديوار اردوگاه افتاد كه روي آن اين جمله نوشته شده بود: «عاش البعث» (زنده باد بعث). و او كه معني اين جمله را نميدانست، به بچهها گفت: اين كه خورديم آش بعثي بود، فردا ظهر حتما نوبت چلوي بعث است!
حلقه قلابي
روزي در آسايشگاه نشسته بوديم كه ناگهان چشمم به گيره پنجره افتاد كه از جنس برنج بود. به طرف پنجره رفتم و گيره را شكستم و با آن يك حلقه انگشتر درست كردم كه شباهت زيادي به حلقه طلا داشت و آن را براي يادگاري به انگشت كردم. نگهبان آسايشگاه كه حلقه را در انگشتم ديد، گفت آن را به او بدهم، اما به وي گفتم اين حلقه نامزدي من است و نميتوانم آن را به كسي بدهم. او پيشنهاد كرد سه بسته سيگار به من بدهد، اما من گفتم يك جعبه سيگار ميگيرم و آن حلقه را ميدهم. سرانجام موافقت كرد و يك جعبه سيگار به من داد، من هم حلقه قلابي را به او دادم. اما وقتي به مرخصي رفت تا آن را بفروشد زرگر گفته بود كه اين يك فلز معمولي است و به هيچ دردي نميخورد. سرباز عراقي بعد از پايان مرخصي به اردوگاه بازگشت و به من گفت: چرا حلقه قلابي به من دادي؟ من منكر شدم و گفتم: خير، آن حلقه از طلاي خالص بود. بحث و مشاجرهاي طولاني در گرفت و در همين اثنا فرمانده پادگان جلو آمد و علت را جويا شد و وقتي نگهبان عراقي قضيه را برايش شرح داد، از من پرسيد: چرا اين كار را كردي؟ گفتم: من حلقه تقلبي به او ندادم بلكه حلقه نامزديم را به او دادم و از اين معامله هم هيچ راضي نبودم. فرمانده عراقي هم برگشت و محكم كوبيد توي سر آن سرباز عراقي و به من هم گفت بروم. از آن موقع به بعد آن سرباز هميشه مرا چپ چپ نگاه ميكرد و در فكر تلافي بود.