کد خبر: ۱۱۷۸۲۱
تاریخ انتشار: ۱۴:۲۹ - ۰۲ شهريور ۱۳۸۹
در ادامه مرور خاطرات آزادگان عزیز از دوران سخت اسارت، بخش پایانی خاطرات لطیفه‌گونه این عزیزان را مرور می‌کنیم:

شعر تركي

سربازها و نگهبانان عراقي علاوه بر هدف اصلي‌شان كه اذيت و آزار و شكنجه‌ بچه‌ها بود، هر از گاهي مي‌كوشيدند تا با تمسخر و استهزاي يكي از بچه‌ها به نوعي خود را سرگرم و مشغول كنند.

در يكي از همين دفعات، قرعه متأسّفانه به نام من افتاد و يكي از سربازهاي عراقي با اصرار تمام خواست تا من شعري تركي را كه يكي از خواننده‌هاي ترك خوانده بود، بخوانم. در حالي كه اصلاً بلد نبودم. از اين رو به وي و ساير سربازها كه آنجا ايستاده بودند، قضيه را توضيح دادم و گفتم كه من اصلاً اين شعر يا هر شعر تركي ديگري را بلد نيستم دست از سرم برداريد و بگذاريد بروم.
اما آنها به هيچ وجه دست‌بردار نبودند و همان سرباز مي‌خواست كه او بخواند و هر چه او گفت، من بگويم. اين پيشنهاد را كه شنيدم، ديدم بد نيست از اين طريق چاه‌كن را توي چاه بيندازم.
پس قبول كردم؛ اما با اين شرط كه فقط هرچه او گفت همان را تكرار كنم.

گفت: عاشيه في الغرب.
گفتم: عاشيه في الغرب.
گفت: حالا بقيه‌اش را تو بخوان.
گفتم:حالا بقيه‌اش را تو بخوان!
گفت: نه، بقيه‌ شعر را مي‌گويم.
گفتم: نه بقيه‌ شعر را مي‌گويم.
گفت:‌مي‌زنمت‌ها، مسخره.
گفتم: ‌مي‌زنمت‌ها، مسخره!

ساير سربازان و افسري كه تازه به جمعشان پيوسته بود، به قول معروف از خنده ريسه رفته بودند و آن سرباز بدبخت هم از عصبانيت داشت سكته مي‌كرد. ديگر شرايط براي ادامه اين تقليد اسارتي مساعد نبود؛ چرا كه كابل در حال چرخش بود، ولي افسر عراقي دستور داد كابل را پايين بياورد و در حالي‌كه مي‌خواست متوجه نشوم، به عربي گفت: «مي‌خواستي مسخره كني، مسخره شدي! ولش كن».


گله ميش

در آخرين سال اسارت، نامه‌اي براي يكي از اسرا با اين مضمون آمد:
فرزندم! اميدوارم حالت خوب باشد؛ براي اطلاع تو مي‌نويسم كه در اولين سال اسارتت، يك بز و يك ميش خريدم تا وقتي برمي‌گردي، قرباني كنم. اما آن قدر نيامدي كه از همان دو تا الآن يك گله دارم. مادر منتظرت


والضالين

ابتدا از اهواز به سمت پادگان حميديه رفتيم و بعد از آنجا راهي كرخه نور شديم و سه شب آنجا مانديم. بعد از مدتي در جفير (خط مقدّم) در خدمت برادران عزيز به عنوان يك نيروي رزمي كه لباس بسيجي به تن داشت، بوديم. البته گاهي عمّامه به سر مي‌گذاشتيم و گاهي هم خير. روز جمعه 24 /2 /61 بود كه در همان خط مقدّم دعاي ندبه را بر پا كرديم. بسيار حال و هواي خوبي برقرار شده بود ولي عدّه زيادي از برادران عزيز فرمانده اعتراض داشتند.

حدود ساعت دو بعد از ظهر بود كه تيراندازي به صورت پراكنده شروع شد. ساعت حدود چهار يا پنج بود كه در محاصره شديدي قرار گرفتيم. عده‌اي از نيروها عقب‌نشيني كردند و جمعي ديگر شهيد شدند و فقط چند نفر نجات پيدا كرديم. من و يك روحاني ديگر به نام سيداحمد رسولي و برادر ديگري كه مجروح شده بود، چاله‌اي پيدا كرديم و داخل آن رفتيم، بعد مقداري خاك روي خودمان ريختيم كه البته همه بدنمان را نپوشانده بود ولي روي هم‌ رفته جاي خوبي بود. اتفاقاً در نزديكي ما برادر ديگري هم به نام ناصر ايستاده بود.

عراقي‌ها وقتي او را ديدند و براي دستگيريش آمدند، ناصر به ما نگاه كرد و همين نگاه كردن او باعث شد كه عراقي‌ها متوجه ما بشوند و به اين ترتيب چهار پنج نفر از آنها آمدند و ما را دستگير كردند. موقعي كه دستگير شدم تنها يك زيرپوش و يك شلوار بسيجي به تن و يك جفت كتاني به پا داشتم و سي چهل تومان پول هم در جيبم بود و به جز اين‌ها اسلحه و ساير وسايل را زير خاك پنهان كرده بوديم.

عراقي‌ها دست‌هايم را بستند و در حالي كه با آن وضعيت هيچ شباهتي به يك روحاني نداشتم من و بقيه را به اسارت بردند تا اين‌كه حدود يك ماه بعد از اسارت، سرهنگ محمودي خبيث كه با تمام لهجه‌هاي ايراني آشنايي كامل داشت، از قضيه سردرآورد. روزي بعد از اين‌كه نماز جماعت به امامت من تمام شد، مرا خواست و گفت وسايلت را جمع كن و بيا دم در. وقتي آمدم، چند سؤال كرد. ابتدا پرسيد اهل كجايي؟ و بالاخره فهميد مازندراني هستم. بعد از آن گفت: چند سال نجف بودي؟ در جواب گفتم: نجف نبودم. گفت: اما اين ولاالضاليني كه من از تو شنيدم به من مي‌گويد چهارده سال در نجف بوده‌اي. به هر حال، او متوجه شد و از استان الانبار به موصل 1، 2 و 3 تبعيد شدم و بعد هم به بغداد كشانده شدم.


چاه ماست

از ميان خصلت‌هاي برجسته برادران آزاده مي‌توان به زرنگي، هوش و فراست آنها اشاره کرد که در عمليات جنگي و يا در اسارت به هنگام بازجويي، با توجه به سادگي و کوته نظري نيروهاي عراقي، از اين خصلت‌ها حداکثر استفاده را مي‌کردند و در بسياري از موارد نيز موفق بودند.

يک نمونه از اين موارد مربوط به بازجويي يکي از برادران آزاده در اردوگاه موصل بود. عراقي‌ها از او خواستند تا اطلاعات و موقعيت‌هاي مناطق استراتژيک و مهم ايران را در استان خوزستان به آنها نشان دهد. آن برادر آزاده نيز خيلي جدي به عراقي‌ها گفت که در مورد استان خوزستان چيزي نمي‌داند، ولي در شهرستان بهبهان منطقه‌اي را مي‌شناسد که در آنجا يک چاه ماست خيلي بزرگ و در نوع خود بي‌نظير وجود دارد که از آن ماست به بيرون فوران مي‌کند.

نقطه‌اي را هم روي نقشه به آنها نشان داد و گفت: «محل آن دقيقاً اينجاست!» عراقي‌ها که اين ادعاي او را کاملاً باور کرده و خوشحال بودند از اين که موقعيت جغرافيايي منطقه‌ مهمي را به اين سادگي به دست آورده‌اند، او را تشويق کردند تا ساير نقاط مهم و حياتي را هم که مي‌شناسند، به آنها نشان بدهد.


جانماز گلدوزي شده

روزهاي اسارت خيلي خسته کننده و کسالت‌آور است و آدم اگر براي خود سرگرمي و برنامه‌اي تدارک نبيند، زمان و اضافه وقت کلافه‌اش مي کند و او را از پا در مي آورد. اغلب اسرا براي سرگرم شدن به کارهاي دستي رو مي آورند. يکي گلدوزي مي کرد، ديگري مُهر مي ساخت، آن ديگر جانماز مي دوخت و آن ديگري روي چوب کنده کاري مي کرد. بعضي‌ها هم با خمير نان اشياي جالبي مي ساختند. البته عده اي هم سرشان توي درس و کتاب بود و چند نفري هم زبانهاي عربي يا انگليسي مي آموختند. خلاصه هر کس کاري مي کرد تا وقت و زمان را بکشد يا دست کم روزهاي سنگين اسارت را کوتاه سازد.

نمازجماعت ممنوع بود و اگر عراقيها متوجه مي شدند همه را به سختي تنبيه مي کردند. اما اسرا به هر ترتيب بود مخفيانه و به دور از چشم نظاميان عراقي سعي مي کردند نمازهايشان را به جماعت بخوانند. با خواندن نماز جماعت، روحيه بچه ها خيلي تقويت مي شد و منبع انرژي روحي خوبي برايشان بود. روزي جاسم، نگهبان عراقي، ديد که همه دارند نماز جماعت مي خوانند. خيلي عصباني و ناراحت شد. بچه‌ها در همان اردوگاه جانمازهاي گلدوزي شده جالب و قشنگي براي خودشان دوخته بودند و روي آنها نماز مي‌خواندند.

جاسم آمد و با خشم تعدادي از جانمازها را جمع کرد. روي تعدادي از جانمازهاي بچه‌ها اين آيه قرآن به رنگ سبز گلدوزي شده بود: ربنا افرغ علينا صبراً و ثبت اقدامنا و انصرنا علي القوم الکافرين. البته کلمه کافرين را به رنگ قرمز گلدوزي کرده بودند. جاسم با لهجه ته عربي اش گفت: - چرا اين آيه را نوشته ايد؟ در قرآن به جز اين، آيه نبود؟ يک آيه ديگر بنويسيد. بچه ها گفتند: - آيه، آيه است. قرآن است.

- نه! اين آيه خوب نيست
- براي چي خوب نيست؟
جاسم با سادگي خاصي پاسخ داد:
- اولاً توي آن کافرين است.
- شما که مسلمانيد. اين کلمه مال کفاره.
- نه. منظور شما از کافرين، ما عراقي‌ها هستيم!
- چرا؟
- به خاطر اين که کلاه ما قرمز است، شما هم کافرين را با رنگ قرمز نوشته ايد.

جاسم تا مدتها به ما گير داد و اذيتمان کرد.

* به نقل از سردار علي ناصري

---------------------------------
منابع
1. فرهنگ آزادگان . غلامعلي رجايي. نشر سوره مهر . 1385
2. نشريه طراوت. شماره 12
3. فصل پرواز . مجموعه خاطرات آزادگان استان قزوين. حسن شكيب زاده . نشر انديشه فرزين. 1387
4. ماهنامه جاودانه‌ها . استان همدان . شماره 12
5. وبلاگ خانه دوست http://ali851219.parsiblog.com
6. لبخندي پشت ميله‌ها. عبدالرحيم سعيدي راد . پيك افتخار شماره 32. ستاد آيه هاي ايثار و تلاش . چاپ اول . اسفند 1388
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"