x
کد خبر: ۱۱۸۱۰۶
تاریخ انتشار: ۰۱:۳۹ - ۰۶ شهريور ۱۳۸۹
داخل راهرو صدايم زد و گفت: ببخشيد چند جلسه غيبت کرده ام، ممکن است جزوه خود را در اختيارم بگذاريد تا از درس ها عقب نيفتم؟ من دفتر يادداشت هايم را از داخل کيفم در آوردم و به او دادم اما در اين لحظه نگاه و لبخندي که بر چهره داشت دلم را لرزاند.
خراسان نوشت:فرداي آن روز ياسمن دفترم را برگرداند، ولي وقتي دفتر را ورق مي زدم ديدم اشعار عاشقانه اي برايم نوشته است. مطالعه اين مطالب احساسي باعث شد هوش و حواسم را ببازم و شيفته اش بشوم.

پسر جوان در دايره اجتماعي کلانتري جهاد مشهد افزود: چند روز بعد به بهانه اي دفتر ياسمن را گرفتم و روي آن نوشتم: «مطالب خيلي قشنگي نوشته بودي، با خواندن اين اشعار در نگاه تو ذوب شدم و فهميدم يک نفر را در اين دنياي بزرگ خيلي دوست دارم».

به اين ترتيب بود که من و ياسمن به هم وابسته شديم و قرار گذاشتيم پس از تمام شدن درسمان با هم ازدواج کنيم. چهار ماه گذشت و در اين مدت من که حسابي درگير هيجان و احساس و روياهاي قشنگ شده بودم هداياي زيادي براي دختري که واقعا دوستش داشتم خريدم، ولي يک روز او با چشماني گريان گفت: خواستگاري برايش پيدا شده است و مادرش مي گويد هر چه زودتر بايد تکليف خودش را روشن کند.

با شنيدن اين حرف يکه خوردم و با عجله به خانه رفتم.من موضوع را با خانواده ام مطرح کردم و خانواده ام نيز که انگار منتظر چنين پيشنهادي بودند و آرزو داشتند مرا در لباس دامادي ببينند، آستين هاي خود را بالا زدند و به خواستگاري دختر مورد علاقه ام رفتند.

ياسمن که با مادرش زندگي مي کرد با رويي باز از ما پذيرايي کرد و تنها شرط آن ها اين بود که چون دخترشان مال و ثروت زيادي به ارث خواهد برد و از طرفي سايه پدر روي سرش نيست بايد مهريه سنگين تعيين شود. پدرم در برابر اين خواسته مادر ياسمن گفت: مهريه را چه کسي داده و گرفته؟ ايرادي ندارد چون دختر شما بيشتر از اين حرف ها ارزش دارد.

متاسفانه در کمتر از چند روز مقدمات مراسم عقدکنان بدون انجام تحقيقاتي و شايد هم بيشتر به خاطر شرايط اقتصادي خوبي که اين خانواده دارند فراهم شد و من با ملکه روياهايم نامزد شدم. ولي هنوز چند ماه نگذشته بود که فهميدم چه اشتباه بزرگي کرده ام. چون مادر ياسمن به فساد اخلاقي آلوده است و با مردان غريبه زيادي رابطه دارد. اين موضوع خيلي عذابم مي داد و در مورد ياسمن هم دچار ترديد و بدبيني شده بودم، اما لحظه اي که مي خواستم با او چند کلمه در اين باره صحبت کنم سيلي محکمي به گوشم زد و گفت: اين فضولي ها به تو نيامده و پا از گليم خودت درازتر نکن.

داماد پشيمان افزود: با غرور به او گفتم طلاقت را مي دهم و از خانه آن ها بيرون آمدم، اما امروز چند آدم شرور و خطرناک جلوي مرا گرفتند و گفتند: اگر مي خواهي همسرت را طلاق بدهي بدون سر و صدا و با پرداخت مهريه اش اين کار را انجام بده در غير اين صورت فک و چانه برايت نخواهيم گذاشت و مجبور خواهي شد از اين شهر بروي و پشت سرت را هم نگاه نکني. نمي دانم چه طور شد که چنين حماقت بزرگي کردم و خانواده ام نيز به طمع مال و ثروت فريب خوردند.

نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"