مجموعه «بابایی به روایت همسر شهيد» ، تحت عنوان آسمان توسط علی مرج به نگارش در آمده است.
اين كتاب با 63 صفحه، شمارگان پنج هزار و 500 نسخه و بهاي 650 تومان توسط انتشارات روايت فتح چاپ و در اختيار علاقه مندان قرار گرفته است. اين كتاب تا كنون به چاپ دهم رسيده است.
به گزارش تابناك در این کتاب گوینده، همسر خلبان شهید عباس بابایی، صدیقه حکمت، است که در آن از رابطه خود با شهید بابایی و دلبستگی هایشان سخن به میان میآورد. نثر این کتاب بسیار روان و صمیمی است و خواننده را تا آخر كتاب به دنبال خود مي كشاند.
اولین ماجرایی که در کتاب روایت میشود و نقطه عطفها نیز هست، ماجرای سفر همسفرش به حج است که در ابتدا قرار بوده هر دو راهی شوند، ولی در آخر شهید بابایی منصرف میشود و همسرش به تنهایی راهی خانه خدا میشود. پس از بیان این ماجرا، خانم حکمت از سابقه آشنایی خود با عباس بابایی سخن به میان میآورد.
عباس بابایی پسر عمه او بوده که هقت سال از او بزرگتر است و با خانواره ایشان رابطه نزدیک دارد. پسر عمه اش عباس دانشجوی رشته خلبانی است که برای آموزش خلبانی 2 سال به آمریکا اعزام شده است.وقتی که میفهمد عباس برای خواستگاریش آمده، خیلی ناراحت میشود و از او نفرتی در دل میگیرد. به مادرش شکایت میکند که در 16 سالگی از او خسته شدهاند ولی با گذشت چند ساعت با صحبتهای مادر، آرام میشود و رضایت خودش را اعلام میکند.
در بخشهاي از اين كتاب وزين مي خوانيم:
1
زن میدانست که مرد دوباره مجابش میکند برایش منطق و استدلال میکند. قربان صدقه اش میرود و میخنداندش. این بار اما خنده به لب هایش نمیآمد. مرد داشت میگفت که او که این مدت این همه زجر کشیده، قدرت تحملش برای پذیرفتن این یکی هم زیاد شده. میگفت وقتی تابوتش را دید گریه و زاری نکند.
از خدا خواسته بود که اول صبر به زن بدهد و بعد شهادت به خودش. به زن میگفت که میرود حج و صبر از خدا میگیرد و بعد... قبولش مشکل بود. همه عمر یازده ساله زندگی مشترکشان از این ترسیده بود و حالا مرد داشت دقیقاً راجع به همین صحبت میکرد. هر چه قدر هم مرد برایش حرف میزد این یکی را نمیتوانست بپذیرد.»
2
.......«هنوز هم بعضی وقتها فرصت میشد تا مثل دزفول به روستاهای اطراف پایگاه سر بزنیم. استامبولی پلویمان را بر میداشتیم و میرفتیم با خانوادههای روستایی دور هم میخوردیم. اصرار داشت جوری لباس بپوشم كه ساده ساده باشد و آنها تفاوتی بین خودشان و ما احساس نكنند. مینشستیم و زیر آتش سیب زمینی كباب میكردیم. وقتی میخواست شوخ باشد میتوانست . آن قدر ادا در میآورد و با لهجه قزوینی اش حرفهای شیرین میزد كه من و بچهها را به خنده میانداخت.
این جور وقتها طعم شیرین زندگی با او را میچشیدم. با روستاییان گرم میگرفت. و آنها بعضی وقتها بی آن كه او را بشناسند برایش درد دل میكردند و مشكلاتشان را میگفتند.
یك بار رفتیم روستایی اطراف اصفهان كه آب خوردن و استحمام و غسل میتشان یك جا بود. برایشان آب لوله كشی فراهم كرد. اسم آن جا را عوض كردند و گذاشتند " عباس آباد" دیگر آن جا نرفتیم. تا اسم ده را عوض نكردند آن جا نرفت.» ...
3
.....«با آن كه فرمانده بود و میتوانست بنشیند و دستور بدهد، خودش برای شناسایی منطقهای كه قرار بود درآن عملیات كنند میرفت. با ماشین میرفت، میگفت: هواپیما پروازش برای بیت المال هزینه دارد. وقت پرواز، خودش موتور را روشن و تست میكرد.
با این كه چند بارهم از طرف مقامات گفته بودند بهتر است كمی از درگیریها دورتر باشد، باز در عملیات شركت میكرد. هواپیمای خودش اف -14 بود كه مخصوص درگیریهای هوایی است، ولی با هر هواپیمای دیگری هم بلد بود پرواز كند.»
4
...«گاهی اوقات از اصفهان میرفت یزد خدمت آقای صدوقی. از آن جا مبالغی برای دادن به آدمهای محتاج میگرفت. نصفههای شب میرسید. با این كه پایگاه چند تا ماشین بهتر از پیكان داشت كه اصلاً یكی اش برای استفاده شخصی خود او بود، همیشه با پیكان این طرف و آن طرف میرفت. ماشین بیوك فرماندهی را به گروه ضربت پایگاه داده بود. نصفههای شب میرسید. حالا من همه روز را به این طرف و آن طرف بودن و زحمت كشیدن گذرانده بودم. آن قدر خسته میشدم كه خواب از هر چیزی برایم شیرین تر بود، ولی تا صدای كلیدش را روی در، یا اگر كلید نداشت صدای زنگش را میشنیدم، بلند میشدم و به استقبالش میرفتم. چشم هایش از زور بی خوابی و خستگی سرخ بودند.»...
5
.....«هنوز هم بعضی وقتها فرصت میشد تا مثل دزفول به روستاهای اطراف پایگاه سر بزنیم. استامبولی پلویمان را بر میداشتیم و میرفتیم با خانوادههای روستایی دور هم میخوردیم. اصرار داشت جوری لباس بپوشم كه ساده ساده باشد و آنها تفاوتی بین خودشان و ما احساس نكنند. مینشستیم و زیر آتش سیب زمینی كباب میكردیم. وقتی میخواست شوخ باشد میتوانست. آن قدر ادا در میآورد و با لهجه قزوینی اش حرفهای شیرین میزد كه من و بچهها را به خنده میانداخت. این جور وقتها طعم شیرین زندگی با او را میچشیدم.
با روستاییان گرم میگرفت. و آنها بعضی وقتها بی آن كه او را بشناسند برایش درد دل میكردند و مشكلاتشان را میگفتند. یك بار رفتیم روستایی اطراف اصفهان كه آب خوردن و استحمام و غسل میتشان یك جا بود. برایشان آب لوله كشی فراهم كرد. اسم آن جا را عوض كردند و گذاشتند "عباس آباد" دیگر آن جا نرفتیم. تا اسم ده را عوض نكردند آنجا نرفت.» ...
6
... «همانقدر كه مسئولیتهای او بیش تر شد، زمانی هم كه میتوانستیم با هم باشیم كم تر شد. بچهها دیگر به نبودنهای دو هفته، یك ماه پدرشان عادت كرده بودند. مدرسهای كه باید میرفتم نزدیكیهای شاه عبدالعظیم بود . صبحها بچهها را آماده میكردم، حسین ومحمد را میگذاشتم مهد كودك وآمادگی. سلما مدرسه خودم بود. برای رفتن به مدرسه باید بیست كیلومتر می رفتم شهر ری، بیست كیلومتر میآمدم، با آن ترافیك سختی كه آن جا داشت و اكثراً ماشینهای سنگین میرفتند و میآمدند. میگفتم» عباس تو را خدا یك كاری بكن با این همه مشكلات، حداقل راه من یك كم نزدیكتر بشود»
می گفت: «من اگرهم بتوانم- كه میتوانست ـ این كار را نمیكنم. آنهایی كه پارتی ندارند پس چه كار كنند؟ ما هم مثل بقیه.»
می گفتم «آنها حداقل زن و شوهر كنار همدیگر هستند، دست محبت پدری به سر بچه هایشان كشیده میشود. «میگفت» نه، نمیشود. من باید سختی بكشم، شما هم همین طور.»