کد خبر: ۱۲۲۵۸۲
تاریخ انتشار: ۰۸:۵۹ - ۱۴ مهر ۱۳۸۹
فارس: مادر سه شهيد دفاع مقدس گفت: فرزندانم را بزرگ كردم فقط براي اسلام.خدا را شكر كه هر سه با همان لباس جنگشان در جوار امام خميني (ره) خوابيدند. ناراحتي ما از ناشكري‌ها و حرمت‌شكني‌هاي بعضي‌ها زياد است كه شكايت آنها را به امام زمان مي‌بريم، اما يك درخواست دارم و آن ديدار خصوصي با مقام معظم رهبري است.

در قسمت ابتدايي گفتگو با پدر و مادر شهيدان «صادقي»، كه سه فرزند خود را در سال هاي دفاع مقدس در راه اسلام داده اند، نكات ارزشمندي اعم از نحوه چگونگي شكل گيري خانواده صادقي و همچنين شهادت يكي از فرزندان اين خانواده مطرح شد. آنچه كه در پي مي آيد پيرامون دو فرزند شهيد ديگر اين خانواده است:

*فارس: محمود آن موقع كجا بود؟

*خانم صادقي: محمود مشغول سربازي بود اما خودش را براي تشييع جنازه رساند. محمود برايم تعريف كرد كه شب شهادت احمد، در پادگان خواب بوده و خواب امام زمان و محمود را ديده است كه با هم هستند و صورت محمود از شدت نورانيت اصلا ديده نمي شود. امام زمان به محمود گفته بود به مادرت سلام برسان و بگو هديه‌ات به دست ما رسيد، ما هم هديه خود را به او خواهيم رساند.

*قاسم صادقي: يك مسأله جالبي را بگويم. سعيد توسلي و احمد تقريبا همزمان شهيد شدند. جنازه سعيد جاماند، يادم هست كه عليرضا رفت تا جنازه برادرش را بياورد، اتفاقا موفق هم شد و جنازه سعيد را برگرداند و دوباره برگشت جبهه، هفتم برادرش را گرفته بودند كه خبر شهادت او هم آمد.

*فارس: ‌فاصله شهات محمود و احمد چقدر بود؟

*خانم صادقي: ده ماه. بعد از شهادت احمد، ديگر محمود طاقت نياورد رفت بسيج تا اعزام شود، اما گفتند پرونده‌ات گم شده، آنقدر پيگيري كرد تا از بسيج پايگاه مالك اشتر عازم شد. آنقدر رفت و آمد تا بالاخره بهمن ماه سال 61 شهيد شد.

*فارس: خبر شهادت محمود را چطور دادند؟

*خانم صادقي: طبق معمول اول همه فاميل و حاج آقا خبر دار شدند، بعدش من، فاميل‌هاي دور و نزديك دائم مي‌آمدند و مي‌رفتند و توي حياط با حاج آقا صحبت مي‌كردند. من كلافه شده بودم از اين همه رفت و آمدهاي بي‌مناسبت كه بالاخره بعد از ظهر محمد وناصر آمدند و گفتند محمود شهيد شده. همان جا گفتم من بايد جنازه محمود را ببينم، نگذاشتيد جنازه احمد را ببينم، هنوز توي دلم مانده، هر جوان " اوركت پوش " را كه مي‌بينم خيال مي‌كنم احمد است. محمد گفت به شرطي مي‌گذاريم ببيني كه توي پزشك قانوني گريه نكني. گفتم باشه و به لطف خدا و امام زمان جنازه را كه ديدم هيچ اشك نريختم يك تير خورده بود به قلبش و با صورت آمده بود روي زمين، براي همين صورتش هم خوني بود. يك چيزي را برايتان بگويم از شب قبل از شهادت محمود. من در حال خواندن نماز مغرب و عشا بودم كه يكهو از دلم گذشت كه من محمود را در بچگي خيلي تنبيه كرده‌ام؛ شلوغ بود و شر. گفتم نكند خدا مرا نبخشد؟ همان شب محمود به خانه همسايه‌مان تلفن زد و بعد از سلام و احوالپرسي گفتم: محمود جان! من تو را كه بچه بودي، چند بار كتك زدم، حلالم كن مادر، اين را كه گفتم زد زير گريه و گفت: مادر! من كي هستم كه حلال كنم. تو مرا زدي كه آدم بشوم، مرا زدي كه از راه خدا و اسلام بيرون نروم. اين حرف‌ها چيه؟ تو مرا حلال كن كه خيلي اذيتت كردم. خلاصه، خيلي گريه كرد. گفت خواب امام زمان عجل‌الله فرجه را ديده ولي نگفت چي ديده. من نفهميدم قضيه آن همه گريه كردن چيست؟ بعد از شهادت محمود، رفيقش شهيد " حسين دهلوي " برايم تعريف كرد كه محمود چند روز قبل از شهادتش خواب امام زمان عجل الله فرجه را ديده بود كه آمده بودند و مي‌خواستند محمود را از من ( مادرش ) جدا كنند. من مخالفت مي‌كردم كه آقا گفته بودند: "مادر! اين بچه‌ات امانت ماست، پسش مي‌گيريم و صبرش را هم بهت مي‌دهيم. " محمود بعد از ديدن آن خواب، دايما در حال آماده كردن خودش براي شهادت بود و بالاخره هم دو يا سه روز بعد از آن شهيد شد. آن موقع تازه فهميدم چرا آن شب، محمود آن قدر گريه كرد.
جنازه‌اش را از جلوي مسجد موسي‌بن جعفر عليه‌السلام تشييع كردند و با فاصله كمي از محمود خاك كردند. خبر شهادت محمود را كه دادند في‌المجلس به حاج آقا گفتم يادت هست بيست سال پيش به خاطر مرگ همين بچه مي‌خواستي مرا از خانه بيرون كني. ديدي قسمت خدا را كه اين بچه‌ بايد در راه اسلام كشته مي‌شد؟

*فارس: از ناصر بگوييد...

*خانم صادقي: ناصر از همان اول كه برادرهايش راهي جبهه شدند، هواي رفتن به همراه آنها را داشت؛ چون سنش كم بود اجازه نمي‌دادند برود. اوايل شناسنامه‌اش رادستكاري كرد و رفت كردستان، آن وقت 12 ـ 13 سال داشت. سال 62 براي اولين بار سنش اجازه داد و رفت جبهه، دو، سه سال رفت و آمد. بار آخري كه مي‌خواست برود كلي سفارش ما را به پدرش كرد كه حواست به مادر باشد، ايشان ديگر ضعيف شده و شما بايد كمكش كنيد. فردايش كه رفت من به همسايه‌مان گفتم ناصر ديگر شهيد خواهد شد. بنده خدا حيرت كرد و گفت: حاج خانم! شما چرا نفوس بد مي‌زني! گفتم: اين هم برنامه‌اش مثل احمد و محمود است. من قشنگ متوجه شدم كه اين دفعه بار آخر است. همان طور هم شد. جنازه ناصر كه آمده بود پزشك قانوني، يكي از رفقاي محمود كه رفته بود دنبال جنازه برادر خودش، مي‌بيند روي يك جنازه نوشته شده " ناصر صادقي ". مي‌رود به محمد مي‌گويد من احمد و محمود را مي‌شناختم، اما ناصر را نمي‌شناسم. يك سري به پزشك قانوني بزن و ببين اين جنازه را مي‌شناسي يا نه.
خلاصه، محمد رفت و ديد برادر خودش است. با چند تا از بچه‌ها آمدند خانه. ما آن موقع مشغول نقاشي خانه بوديم و همه جا به هم ريخته بود.
محمد گفت: مادر! بيا برويم بالا يك چايي براي رفقاي ما دم كن. بالا كه رفتيم، گفت: مادر جان! طاقت شما از حاج آقا بيشتر است، تو را به خدا زياد بي‌تابي نكن؛ چون ناصر زخمي شده. به تندي گفتم: " بگو ناصر شهيد شده! " تا اين را گفتم، زد زير گريه و گفت: كمرم شكست مادر، ناصر هم رفت. جنازه ناصر را من و برادرم با هم توي قبر گذاشتيم. به لطف خدا براي شهادت ناصر خيلي صبر كردم و از خودم طاقت نشان دادم.

*فارس: ناصر چه تيپي بود حاج خانم؟

*خانم صادقي: بچه ته تغاري بود، اما خيلي اهل فهم و كمالات بود. حرف‌هاي بزرگتر از سنش مي‌زد و توي بحث‌ها خيلي قشنگ و با معني صحبت مي‌كرد. مظلوم بود و بي سر و صدا. خدا روحش را شاد كند. خيلي بي تابي مي‌كرد كه بگذارند برود جبهه.
چون قدش كوتاه بود،‌ دايم " بارفيكس " مي‌رفت تاقدش بلند شود و به خاطر قد كوتاه، جلويش را نگيرند. يك بار كه بهش گفتم اول درست را بخوان بعد برو جبهه، همان سال به من گفت كه رفوزه شدم فقط دو تا تجديد آورده بود اما براي اينكه درسش را بهانه نكنيم، حاضر شد قيد آن را بزند، من بعدا فهميدم ولي به رويش نياوردم قبل از بار اولي كه مي‌خواست برود جبهه، من و حاج آقا نشسته بوديم كه حاج آقا گفت: حاج خانم! بيا و نگذار ناصر برود جبهه. خيلي ناصر را دوست داشت. گفتم: من اصلا نمي‌توانم همچنين كاري بكنم. بار گناهان خودم آنقدر سنگين است كه مسئوليت كس ديگري را نمي‌توانم قبول كنم. از قضا ناصر صداي مرا شنيد و آمد و نشست رو به روي حاج آقا و گفت: " آقا! احترام مادرم واجب است، ولي چه بگذاريد و چه نگذاريد من خواهم رفت. من نمي‌گذارم اسلحه برادرهايم زمين بماند. " ديگر حاج آقا هم چيزي نگفت و ناصر رفت جبهه.

*فارس: حرف ديگري براي گفتن داريد؟

*خانم صادقي: من اين بچه‌ها را با چنگ و دندان بزرگ كردم. حواسم به همه كارشان بود. بزرگشان كردم فقط براي اسلام. به خودشان هم گفته بودم كه تا در راه اسلام هستيد همه چيزتان را با جان و دل قبول مي‌كنم. در غير اين صورت، حلالتان نخواهم كرد. خدا را شكر كه هر سه با همان لباس جنگشان بدون غسل و كفن در جوار امام خميني (ره) خوابيدند. اينها امانت‌هاي خدا بودند و خوشحالم كه با رو سفيدي پس دادمشان: ناراحتي ما از ناشكري‌ها و حرمت‌شكني‌هاي بعضي‌ها زياد است كه شكايت آنها را به امام زمان عجل‌الله فرجه مي‌بريم، اما يك درخواست دارم و آن ديدار خصوصي با مقام معظم رهبري است. به هر دري زديم كه اين ديدار را جور كنيم، نشد كه نشد. يعني بيت آقا براي خانواده سه شهيد نمي‌تواند چند دقيقه وقت خصوصي معين كند؟ دل ما براي آقا مي‌تپد، همان طور كه براي حضرت امام مي‌تپد. ان‌شاء‌الله خود آقا درخواست ما را با چاپ اين مصاحبه بفهمند و اجابت كنند. از شما هم التماس دعا داريم.

*حاج آقا صادقي: بچه‌هاي خيلي فعال و پاي كاري بودند از همه‌شان راضي‌ام. ان شاء‌الله با حضرت سيد‌الشهدا (ع) محشور شوند.

*قاسم صادقي: اگر تربيت صحيح و مجدانه مادرم و نان حلال سفره پدرم نبود، اين بچه‌ها مشمول رحمت الهي نمي‌شدند. ما تا 17 ـ 18 سالگي حتي بلد نبوديم چطور بايد برويم ميدان شوش. آن قدر مادرم حواسش به ما بود كه از محله غياثي، دو قدم آن طرف‌تر را تنها نرفته بوديم. با رفقا و با برادران توسلي خيلي جاها مي‌رفتيم، اما خودمان سر خود و تنها اصلا جايي نمي‌رفتيم. جامعه قبل از انقلاب هم كه معلوم است چه بود، برويد بپرسيد توي همين خيابان 17 شهريور، چند تا عرق فروشي بود. حالا توي همچنين جامعه‌ اي مادرم ما را اين چنين تربيت كرد و زير پرو بال خودش گرفت. اين جاي تقدير و تحسين دارد. با همين تربيت است كه احمد تنها ميراثش را وقف مسجد كرد. ايشان با پول كار كردن‌هايش در بازار، توي اصفهان يك زمين خريده بود كه وصيت كرد آن را وقف مسجد كنيم. كه البته به دلايل جغرافيايي هنوز اين وصيت عمل نشده است ما هم درخواستي جز ديدار با رهبرمان نداريم. التماس دعا.

* گفتگو از محمد علي صمدي
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"