به دنبال فشارهاي دولت عراق بر امام خميني(ره)، ايشان قصد مهاجرت به کويت را کردند که اين هجرت ناموفق ماند؛ لذا تصميم گرفتند به فرانسه عزيمت کنند.
به گزارش ايسنا آنچه درپي ميآيد هجرت امام(ره) به روايت مرحوم حجتالاسلام والمسلمين سيداحمد خمينى است.
بسماللّه الرحمن الرحيم
از من هم خواسته شد تا مطلبى درباره هجرت امام بنويسم. از آنجا که مطالبى گفته يا نوشته شده بود که با واقعيت مطابقت نداشت، لازم دانستم به طور مختصر چند جملهاى را از آنچه در جريان آن بودم، بيان دارم.
علت هجرت امام به پاريس به جرياناتى که چند ماه قبل از اين تصميم روى داد برمىگردد. با اوجگيرى مبارزات مردم ايران، دو دولت ايران و عراق در جلساتى متعدد که در بغداد تشکيل گرديد، به اين نتيجه رسيدند که فعاليت امام نه تنها براى ايران که براى عراق هم خطرناک شده است. توجه مردم عراق به امام و شور و احساسات زائرين ايرانى چيزى نبود که عراق بتواند به آسانى از کنار آن بگذرد. و بدين جهت برادرعزيزمان آقاى دعايى را خواستند تا خيلى روشن نظرات شوراى انقلاب کشور عراق را به عرض امام برساند.
آقاى دعايى نظرات عراق را براى حضرت امام بيان داشت که ملخص آن عبارت است از:
1. حضرتعالى چون گذشته مىتوانيد در عراق به زندگى عادى خود ادامه دهيد، ولى از کارهاى سياسى که باعث تيرگى روابط ما با ايران مىگردد، خوددارى نماييد.
2. در صورت ادامه کارهاى سياسى، بايد عراق را ترک کنيد.
تصميم امام معلوم بود. رو کردند به من و فرمودند، گذرنامه من و خودت را بياور، و من چنين کردم.آقاى دعايى عازم بغداد شد، ولى از گذرنامهها خبرى نشد.
چندى بعد سعدون شاکر، رييس سازمان امنيت عراق خدمت امام رسيد و مطالبى در ارتباط با روابط ايران و عراق، اوضاع عراق و منطقه و گزارشهايى از اين دست را به عرض امام رسانيد، ولى در خاتمه چيزى بيشتر از پيغام قبلشان نداشت.
امام خيلى صحبت کردند که متأسفانه ضبط نشد. مثلاً فرمودند من هر کجا بروم و (اشاره به زيلويشان) فرشم را پهن کنم، منزلم است. و يا گفتند من از آن آخوندها نيستم که تنها به خاطر زيارت دست از تکليفم بردارم و از اين قبيل.
چندى گذشت و خبرى نشد. احساسات مردم عراق و ايران در موقع تشرف امام به حرم مولاى متقيان ديدنى بود؛ لذا منزلشان محاصره شد و کسى را حق ورود نبود. برادرم دعايى به بغداد احضار شد و تصميم آخر «قيادة الثورة» مبنى بر اخراج امام به او گفته شد و در مراجعت، گذرنامهها را به همراه داشت.با اجازه امام تصميم معظمله مبنى بر سفر به کويت، به دوستان نزديکمان در نجف گفته شد؛ به هفت ـ هشت نفر از خصوصيترين افراد. بلافاصله دو دعوتنامه براى من و امام توسط يکى از دوستانمان در کويت تهيه شد. (نام فاميل ما «مصطفوى» است، لذا دولت کويت تشخيص نداده بود).
سه ماشين سوارى تهيه شد و فرداى آن روز بعد از نماز صبح حرکت کرديم. در يکى از ماشينها من و امام و در دو تاى ديگر دوستان نزديک در جريان منزلمان. شبى که قرار بود فردايش حرکت کنيم ديدنى بود. مادرم و خواهرم و حسين، برادرزادهام و همسرم و همسر برادرم همگى حالتى غيرعادى داشتند. تمام حواس من متوجه امام بود. ايشان چون شبهاى قبل سر ساعت خوابيدند و چون هميشه يک ساعت و نيم به صبح براى نماز شب برخاستند، درست يادم است اهل بيت را جمع کردند و گفتند هيچ ناراحت نباشيد که هيچ نمىشود. آخر نمىشود بود و ساکت بود، جواب خدا و مردم را چه مىدهيم، عمده تکليف است.نمىشود از زير بار تکليف شانه خالى کرد.
ايشان گفتند: اينکه هيچ، اگر مىگفتند يک روز ساکت باش و اينجا زندگى کن و من مىدانستم که سکوت يک روز مضر است، محال بود قبول کنم.
و باز از اين قبيل بسيار. زمانى که مىخواستيم سوار ماشين شويم در تاريکى مردى غيرمعمم نظرم را جلب کرد دقيق شدم، آقاى دکتر ابراهيم يزدى بود. او براى گرفتن پيامى از امام براى انجمنهاى اسلامى ايران در کانادا و امريکا آمده بود که مواجه با اين وضع شد. تا آن لحظه او به هيچوجه از جريان مهاجرت امام اطلاع نداشت. دکتر هم سوار يکى از آن دو ماشين شد.متوجه شديم که يک ماشين از مأموران عراقى ما را همراهى مىکنند. قرار بود آن روزآقاى رضوانى (عضو شوراى نگهبان) کار معمولى روزانه خود را به صورتى عادى دنبال کند. همه به نماز جماعت رفته بودند، اما نجف از امام خالى بود. صبحانه در يک قهوهخانه که اطلاق اين اسم بر آن با سختى ميسر بود صرف شد، نان و پنير و چايى. نمازظهر در مرز عراق به امامت امام خوانده شد. کارهاى مرزى به سرعت انجام شد، مأمورين عراقى خداحافظى کردند و رفتند. دوستان هم به جز مرحوم املايى ـ رحمةاللّه عليه ـ و آقاى فردوسى، نماينده طبس و آقاى دکتر يزدى راهى نجف شدند و ما پنج نفرروانه مرز کويت. آقايان: يزدى و فردوسى و املايى کارشان تمام شد، من و امام مانديم.
گفتند صبر کنيد. معلوم شد کويت مطلع شده. از مرکز شخصى آمد که خلاصه صحبت يک ساعتهاش اين بود که ورود ممنوع. بازگشتيم، عراقىها منتظرمان. اهلاً و سهلاً. از دوبعد از ظهر تا يازده شب معطلمان کردند. مرحوم املايى با زرنگى خاص خودش روانه بصره شد و نجفيها را از چند و چون قضيه آگاه ساخت و با مقدارى نان و پنير و کتلت و ازاين قبيل چيزها برگشت. امام شديداً خسته شده بودند و من براى ايشان شديداً متأثر. امام از قيافه من فهميدند که من از اينکه ايشان را اينهمه معطل کردند ناراحتم.
گفتند: تو از اين قضايا ناراحت مىشوى!
گفتم: براى شما شديداً ناراحتم.
گفتند: ما هم بايد مثل بقيه در مرزها بلا سرمان بيايد تا يکى از هزارها ناراحتىاى که بر سر برادرانمان مىآيد لمس کنيم.محکم باش.
گفتم: چشم!
در حالى که ما در اتاقى کثيف گرد امام ـ که دراز کشيده بودند جمع شده بوديم ـ تفألى به قرآن زدم: اِذْهَبْ اِلى فِرْعَوْنَ اِنّهُ طَغى. قالَ رَبِّ اشرَحْ لِى صَدْرِى. وَ يَسِّرْلِى اَمْرى. باور کنيد که نيروى تازهاى گرفتم. خيلى عجيب بود. بيهوده ما را بيش از نه ساعت معطل کردند، در حالى که ما گفته بوديم که مىخواهيم به بغداد برگرديم. امام عصبانى شدند و آنان را تهديد کردند. هر وقت من به آنها مىگفتم که چرا معطل مىکنيد،مىگفتند بايد از بغداد خبر برسد. بعد از عصبانيت امام، آنها بلافاصله با بغداد تماس گرفتند و برخورد امام را با خودشان گفتند.
امام به آنها گفتند: آنچه بر من در اينجا بگذرد به دنيا اعلام مىکنم.
اين را هم به بغداديون خبر دادند، چيزى نگذشت که آمدند که ببخشيد ما نتوانسته بوديم به مرکز خبر دهيم؛ والاّ آنها حاضر به اين وضع نبودند ونيستند. «تو را به خدا آنچه بر شما گذشته است، به مرکز نگوييد» و از اين قبيل مطالب که چى؟ که مرکز نيست، ماييم که چى؟ که امام يکمرتبه چيزى عليه مرکز ننويسند. ما را سوار کردند ولى دکتر يزدى را نگه داشتند. دکتر به من گفت ناراحت نباشيد. اينها نمىتوانند من را نگه دارند. چهار نفرى عازم بصره شديم. در هتلى نسبتاً خوب و تميز شب را به صبح رسانديم. من و امام در يک اتاق، آقايان: فردوسى و املايى در اتاق ديگر با تمام خستگىاى که امام داشتند بعد از سه ساعت استراحت براى نماز شب بلند شدند. نماز صبح را با امام خواندم و بعد از نماز از تصميمشان جويا شدم.
گفتند: سوريه.
گفتم: اگر راه ندادند، اگر آنها هم برخوردى مثل کويت کردند بعد کجا؟
کشورهاى همسايه يکى يکى بررسى شد.کويت که نگذاشت. شارجه و دوبى و از اين قبيل به طريق اولى نمىگذارند. عربستان که مرتب فحش مىداد، افغانستان و پاکستان که نمىشد. مىماند سوريه و امام درست تصميم گرفته بودند. ولى بيگدار به آب نمىشد زد، مىبايست وارد کشورى شد که ويزا نخواهد و از آنجا با مقامهاى سورى تماس گرفته شود که آيا حاضرند بدون هيچ شرطى ما را بپذيرند. يعنى امام به هيچ وجه محدود نگردند؛ چراکه اگر محدوديت بود، عراق که منزلمان بود. فرانسه را پيشنهاد کردم زيرا توقف کوتاهمان در فرانسه مىتوانست ثمربخش باشد و امام مىتوانستند بهتر مطالبشان را به دنيا برسانند. امام پذيرفتند. خوابيديم.
ساعت هشت صبح به مأموران عراقى گفتم: مىخواهيم برويم بغداد.
گفتند: مىتوانيد برگرديد نجف.
گفتم: نمىرويم.
ساعتى بعد آمدند که مرکز مىگويد تصميمتان چيست؟
گفتم: پاريس.
با تعجب رفت.
آقاى يزدى ساعت ده و نيم ـ يازده صبح آمد، خوشحال شديم، مىخواستند با ماشين عازم بغدادمان کنند. حال امام مساعد نبود. با اصرار باهواپيما رفتيم. بلافاصله بعد از پياده شدن، با پاريس تماس گرفتم که عازم آنجاييم.
آقاى دکتر حبيبى گفت: چه کنم؟
گفتم: تا ورودمان به آنجا از تلفن فاصله نگير.
شب را در بغداد بوديم. دوستانمان را دوباره ديديم. امام همان شب براى زيارت به کاظمين مشرف شدند. احساسات مردم عجيب بود. صبح به فرودگاه رفتيم، هواپيما را معطل کردند. دو ساعت تأخير داشت. جمبوجت بود ما پنج نفر در طبقه دوم بوديم، به اضافه سه نفر که نمىشناختيمشان. حالت عجيبى براى دوستان بدرقه کننده دست داده بود. نمىدانستند به سر امام چه مىآيد.
مأموران آقاى دعايى را خواستند، با حالتى متغير برگشت. خجالت کشيد که به امام بگويد. به من گفت که گفتند امام ديگر برنگردد.
چه پررو و وقيح. با تأثرخنديدم. ما در طبقه دوم بوديم. طبقه اول را هم نديديم، ولى مسافرانى بودند که مىخواستند فرنگى شوند. هواپيما دو ـ سه ساعت پريده بود که ما متوجه شديم در آنجا زندانى هستيم؛ چراکه يکى از ما تصميم گرفت دستشويى برود (البته در همان طبقه) که يکى از آن سه نفر بلند شد و دنبالش کرد. براى اينکه يقين کنيم درست فهميديم مرحوم املايى بلند شد تا گشتى در طبقه اول بزند، نگذاشتند؛ برگشت.
بحث و گفتوگو بين چهار نفرمان شروع شد. آيا مىخواهند سر به نيستمان کنند؟ آيا مىخواهند بدزدندمان؟ آياخيال دارند در کشورى زندانىمان کنند؟ و از اين آياها بسيار! امام پايين را نگاه مىکردند، تو گويى در چنين سفرى نيستند. بعد از صحبتهاى بسيار به اين نتيجه رسيديم که آقايان: يزدى و املايى در ژنو پياده شوند و من و فردوسى پهلوى امام بمانيم و اگر نگذاشتند آنان پياده شوند داد و بيداد کنيم تا مردم پايين متوجه شوند. دکتر به يکى از آن سه نفرگفت که ما مىخواهيم ژنو پياده شويم، کار داريم. لحظهاى بعد بلندگوهاى هواپيما اعلام کرد: «موقعى که هواپيما در ژنو مىنشيند کسى غير از مسافران آنجا پياده نشود. خيالاتى شديم. امام به پايين نگاه مىکردند. تصميممان را اجرا کرديم. املايى يکى از آنها را که مىخواست مانع پياده شدنشان شود از عقب گرفت، يزدى پريد توى پلهها، چيزى نگفتند. فقط دو نفرشان سلاحهايشان را که تا آن موقع ديده نمىشد در قفسهاى گذاشتند و دنبال آنها رفتند.
بنا بر قرار آقاى حبيبى در منزل بود، پشت تلفن منتظر. به او گفتند که همه دوستانتان را جمع کنيد در فرودگاه که اگر مسافران آمدند و ما نبوديم به هر وسيلهاى هست، نگذاريد هواپيما پرواز کند. (چون احتمال اين معنى را مىداديم که بعداز پياده کردن مسافران ما را روانه ديارى ديگر کنند) در اين هنگام به امامت امام نماز ظهرو عصر را خوانديم.
چند دقيقه بعد آنها آمدند و ما خوشحال شديم. جريان را به امام گفتيم و خيالاتى که کرده بوديم.
فرمودند: ديوانه شديد.
رسيديم پاريس. براى اينکه عمامهها جلب نظر نکند امام تنها رفتند و با فاصله من و بعد از من و امام آن دو بزرگوار،همان شب از کاخ اليزه آمدند پيش من که ما مواجه شديم با اين قضيه. چه بخواهيم و چه نخواهيم آيتاللّه آمده است. اگر مطلع مىشديم نمىگذاشتيم. وقت خواستند.
امام گفتند: بيايند.
آمدند و گفتند: حق نداريد کوچکترين کارى انجام دهيد.
امام گفتند: ما فکر مىکرديم اينجا مثل عراق نيست، من هر کجا بروم حرفم را مىزنم. من از فرودگاهى به فرودگاه ديگر و از شهرى به شهرى ديگر سفر مىکنم تا به دنيا اعلام کنم که تمام ظالمان دنيا دستشان را در دست يکديگر گذاشتهاند تا مردم جهان صداى ما مظلومان را نشنوند. ولى من صداى مردم دلير ايران را به دنيا خواهم رساند، من به دنيا خواهم گفت که در ايران چه مىگذرد.
فرانسويهاى آزادمنش! چنان امام را در مضيقه گذاشتند که امام نزديک به بيست روزکلمهاى نتوانستند بگويند. البته اعلاميههاشان را ما براى ايران مىخوانديم.
ببينيد با امام چگونه رفتار کردند، و با آنان که با هواپيما دزدى به آنجا رفتند چگونه. امام نماينده و رهبر واقعى مردم مظلوم ايران بودند و آنان گفتند اگر مىدانستيم، نمىگذاشتيم. ولى اينان را با آغوش باز پذيرفتند، با اينکه اينان از دست مردم محروم ما فرار کرده بودند. امام نزديک به بيست روز نتوانستند مصاحبه کنند، ولى آنان به محض رسيدن به پاريس با روزنامهها و راديوها مصاحبه کردند. حتى با راديوى انقلاب مجاهدين خلق انگليس بى.بى.سى.
با اينکه امام اعلام کردند به محض اينکه يکى از کشورهاى مسلمان از من دعوت کند من به آنجا خواهم رفت، در سراسر جهان حتى يک کشور چه مسلمان و چه غيرمسلمان حتى براى يک روز از امام نخواستند تا به آنجا مسافرت کنند. در حالى که اکثر کشورهاى آنچنانى چون: مصر و مراکش و اردن از اينان خواستند تا براى مبارزات ضدامپرياليستى خويش!!! به آن کشورها سفر کنند و از اين قبيل بسيار. البته چنين قياسهايى خيلى بيمورد است، ولى چه مىتوان کرد که بايد کرد.
امام در فرانسه شبانهروز کار مىکردند، روزى نبود مگر اينکه سخنرانى و يا مصاحبه و اعلاميهاى نداشته باشند؛ و اين پدر پير انقلاب با تمام وجود براى سقوط شاهنشاهى ايران و شکست امريکا در ايران ـ که به اميد خدا در منطقه خواهد بود ـ سر از پا نمىشناختند. گاهى مصاحبهگران مىگفتند که اينگونه نديدهاند در اتاقى 3 × 2 بدون تشريفات و بيا و برو و بدون ميز و صندلى، يک روحانى سخن مىگويد و به دنبال آن، يک کشور به سخن و حرکت در مىآيد.
رفت و آمدهاى سياسيون ايرانى شروع شد. از ايران و کشورهاى اروپايى، آسيايى و امريکا تقريباً همه آمدند و گفتند که به رفتن شاه راضى شويد؛ چراکه امريکا و ارتش را نمىشود شکست داد.
ولى امام مىفرمودند: شما به مردم کارى نداشته باشيد. آنان جمهورى اسلامى را مىخواهند. اگر بخواهيد اين مطالب را رسماً بگوييد، شما را به مردم معرفى مىکنم.
و بارها امام مىفرمودند که ارتش از خودمان است به امريکا هم که مربوط نيست. شاه رفتنى است، ريشه رژيم شاهنشاهى را بايد قطع کرد و مردم را آزاد نمود.
مردم ايران هم خوب فهميده بودند و به قول يکى از دوستان خوبمان که مىگفت امام و امت همديگر را شناختهاند، بقيه هم حرفهاى نامربوط مىزنند. مردم شعارهايشان را هم از اعلاميههاى امام مىگرفتند.
در اينجا بايد اين مطلب را تذکر دهم که امام خيلى سريع مىنويسند. مثلاً در ظرف يک ربع يک صفحه بزرگ؛ واقعاً مشکل است. آخر امام است و روى هر جملهشان حساب مىشود. و مىبينيد که در نوشتن داراى سبکى خاص مىباشند. با اينکه وقتى که قرار شد درباره موضوعى، موضعى گرفته شود رسم است که دستياران مطالبى را تهيه مىکنند و براى رييسجمهور و يا شخصيتى مىخوانند و آنها هم نظرات خودشان را مىگويند و پس از حک و اصلاح امضا مىکنند. ولى امام تمامى اعلاميههايشان را خودشان نوشتهاند و مىنويسند. ما فقط گزارشها را به امام مىرسانديم و هماکنون هم مىرسانيم و باقى با امام بود و هست. شيرين است که با تمام اين اوصاف بعضيها با کمال بيشرمى مدعى شدند که ما اعلاميهها را مىنويسيم! اصلاً ما به امام گفتيم تا حکومت اسلامى را در نجف تدريس کنند! ما گفتيم با شاه مبارزه کن و اينچنين هم مبارزه کن! ما و ما و ما...! و من اينجا صريحاً اعلام مىکنم:
1. امام خود تصميم به هجرت گرفتند و هيچکس حتى به اندازه سر سوزنى در رفتن امام به پاريس دخالتى نداشت. فقط من پاريس را در آن شب عنوان نمودم که امام پذيرفتند.
2. تمام اعلاميههايشان را خودشان مىنوشتند و مىنويسند و امام حاضرند و ناظر.اگر غير از اين بود و هست، تکذيب بفرمايند. و اگر کسى مدعى است که امام را به پاريس آورده است و يا برده است و يا کلمهاى براى امام نوشته است دروغ محض است و من خواهش مىکنم که در اين صورت مطلب را آفتابى کند؛ چراکه در غير اين صورت بعداً ادعايى پذيرفته نيست.
و امّا من چرا روى اين دو نکته تکيه کردم با اينکه از عهده اين نوشتار که داستان هجرت امام امت است خارج مىباشد، زيرا تاريخ ما و مسير تاريخى انقلابها و انقلاب ما، در نتيجه نظام جمهورى اسلامىِ ما از مسير اصلى و اصيل خود منحرف مىشود و ديرى نمىپايد که حرکت اصيل و مردمى و خدايى امام به يک حرکت سياسى مترشح از غرب و شرق و يا اين گروه و آن گروه مبدل مىگردد.
چنانکه گفته شد و چه بىپروا و بىتقوا! گفته شد که در تمام حرکات و سفرها اين ما بوديم که در کنار امام بوديم. دوستان خرده نگيرند که کسى در ذهنش هم، چنين چيزهايى آن هم نسبت به امام نمىآيد و تو چرا عنوان کردى. برادران و خواهران عزيز، تا امام هست ـ که خدا او را تا انقلاب مهدى زنده نگه داردـ بايد روشن شود که:
1. هيچکس از هجرت امام به جز من و تنى چند از دوستان معمم نجف خبرى نداشت.
2. امام خود تصميم به هجرت به فرانسه را گرفتند و اين حرکت به هيچکس و هيچيک از گروههاى سياسى چه داخل و چه ايرانيان خارج مربوط نيست. فردا ادعانشود که ما آمديم تا امام را راهى پاريس کنيم و يا به ما از ايران گفته شد تا به امام بگوييم در فرانسه بهتر مىشود مبارزه کرد و از اين قبيل لاطايلاتى که اگر با بودن امام روشنش نکنى فردا از بزرگترين انحرافات اساسى اين انقلاب و نهضت به شمار خواهد رفت.
پس از دو روز توقف به دهاتى در هفت فرسنگى پاريس «نوفل لوشاتو» رفتيم. آنجا منزل آقاى عسگرى بود. ايشان به ما خيلى محبت کرد. منزلى در پاريس گرفته شد تاهرکس بخواهد به نوفل لوشاتو بيايد از آنجا راهنمايى شود و يا با مينىبوسى که در آنجا بود و روزى يکى دو بار رفت و آمد مىکرد، به ديدار امام بيايد. امام در ابتدا هر شب صحبت مىکردند. بعد شد هفتهاى دو شب و بعد شبهاى جمعه و بعد ظهرهاى يکشنبه؛ چراکه دانشجويان سراسر اروپا تنها يکشنبهها مىتوانستند خودشان را به امام برسانند.
در ابتدا کسى نبود، ولى اين اواخر حسابى آنجا شلوغ مىشد، به صورتى که يک روز تظاهرات مفصلى راه انداختند به رهبرى آقاى هادى غفارى. وضع ناهار و شام هم ديدنى بود. آقاى حاج آقا مهدى عراقى خدايش رحمت کند رييس آشپزخانه بود. هر روز ناهار يک تخم مرغ، نصف گوجهفرنگى و گاهى آبگوشت و يک سوم نانهايى مثل چماق، نانهايى که اينجا ساندويچ درست مىکنند به طول يک متر و گاهى هم بيشتر، چاى مفصل بود؛ و توى آشپرخانه سياسيون مشغول تشکيل کابينه. داستانى بود! همه رئيس مکتب بودند و بحث اسلام داغ. همؤ بىنمازها نماز مىخواندند! و اکثر نمازخوانها غليظتر! مگر مىشد نخوانى، نه ناهار بود نه شام... شام عدسى و يا اشگنه و گاهى هم آبگوشت. خدا نکند که مثلاً جلوى کسى دو تا تخم مرغ مىگذاشتى بيا و تبعيض را ببين. اصلاً اصلاح بشو نيستى. هرچه مىگفتى بابا اين با يک تخم مرغ سير نمىشود فايده نداشت. چون پسر دوازده ساله يک تخم مرغ داشت، من شکمو هم بايد يک تخم مرغ داشته باشم. تا شبى عليه اين وضع کودتا کرديم. آقا مهدى صبح که براى نماز بلند شد ديد ما به تمام افراد آنجا داريم صبحانه پلوخورشت قيمه مىدهيم، آن هم چه زياد! و آقا مهدى به عنوان کسى که عليه حکومتش قيام شده است، محکوم به اعداممان کرد. آن شب همه دست اندرکاران اين توطئه بزرگ کار مىکردند. ساعت دو بعد از نيمه شب مشغول شديم و تا صبح کار را تمام کرديم. دو ـ سه ماه پرخاطرهاى بود. نمىشود نوشت زياد مىشود.
پايگاه خبري جماران تاريخ بيان اين روايت را 10 بهمن 1360 اعلام كرده است.