کد خبر: ۱۲۳۲۳۸
تاریخ انتشار: ۱۱:۱۰ - ۱۹ مهر ۱۳۸۹
در ادامه روایت خاطرات طنز در جبهه، بخش دیگری از این خاطرات را تقدیم می‌کنیم:


هوالباقي

هرچه مي‌گفتي چيزي ديگر جواب مي‌داد. غير ممكن بود مثل همه صريح و ساده و همه فهم حرف بزند. بعد از عمليات بود، سراغ يكي از دوستان را از او گرفتم چون احتمال مي‌دادم كه مجروح شده باشد، گفتم: «راستي فلاني كجاست؟»
گفت بردنش «هوالشافي.» شستم خبردار شد كه چيزيش شده و بردنش بيمارستان.
بعد پرسيدم: «حال و روزش چطوره؟»
گفت: «هوالباقي.»
مي‌خواست بگويد كه وضعش خيلي وخيم است و مانده بودم بخندم يا گريه كنم.


صدام، جارو برقیه

صبح روز عملیات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابی خسته بودند، روحیه‌ مناسبی در چهره بچه‌ها دیده نمی‌شد از طرفی حدود 100اسیر عراقی را پشت خط برای انتقال به پشت جبهه به صف کرده بودیم برای اینکه انبساط خاطری در بچه‌ها پیدا شود و روحیه‌های گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوی اسیران عراقی ایستادم و شروع به شعار دادن کردم و بیچاره‌ها هنوز، لب باز نکرده از ترس شروع به شعار دادن می‌کردند. مشتم را بالا بردم و فریاد زدم:«صدام جارو برقیه» و اونا هم جواب مي دادند.

فرمانده گروهان برادر قربانی کنارم ایستاده بود و مي خنديد. منم شيطونيم گل كرد و براي نشاط رزمنده ها فریاد زدم:«الموت لقربانی»
اسیران عراقی شعارم را جواب می‌دادند بچه‌های خط همه از خنده روده بر شده بودندو قربانی هم دستش را تکان می‌داد که یعنی شعار ندهید!
او می‌گفت: قربانی من هستم «انا قربانی» و اسیران عراقی هم که متوجه شوخی من شده بودند رو به برادر قربانی کردند و دستان خود را تکان می‌دادند و می‌گفتند:«لا موت لا موت» یعنی ما اشتباه کردیم.


آفتابه مهاجم

بین تانکر آب تا دستشویی فاصله بود. آفتابه را پر کرده بود و داشت می دوید. صدای سوتی شنید و دراز کشید. آب ریخت روی زمین ولی از خمپاره خبری نبود.
برگشت دوباره پرش کرد و باز صدای سوت و همان ماجرا. باز هم داشت تکرار می کرد که یکی فهمید ماجرا از چه قرار است. موقع دویدن باد می پیچید تو لوله آفتابه سوت می کشید.
*به نقل از غلامرضا دعایی


محاسن بغل دستي

ايام رجب المرجب بود و هر روز دعاي «يا من ارجوه لکل خير» را مي خوانديم. حاج آقا قبل از مراسم براي آن دسته از دوستان که مثل ما توجيه نبودند، توضيح مي داد که وقتي به عبارت "يا ذوالجلال و الاکرام "رسيديد، که در ادامه آن جمله "حرّم شيبتي علي النار " مي آيد، با دست چپ محاسن خود را بگيريد و انگشت سبابه دست ديگر را به چپ و راست تکان دهيد.
هنوز حرف حاجي تمام نشده ، يک بچه هاي تخس بسيجي از انتهاي مجلس برخاست و گفت: اگر کسي محاسن نداشت ،چه کار کند؟
برادر روحاني هم که اصولا در جواب نمي ماند گفت: محاسن بغل دستي اش را بگيرد .چاره اي نيست، فعلا دوتايي استفاده کنند تا بعد!


خدايا مرسي منو آفريدي

قبل از غروب آفتاب رسيديم مهران.خسته و کوفته با همان سر و وضع آشفته خودمان را به بهداري رسانديم. آنجا صحنه اي را ديدم که هرگز يادم نمي رود. جلو در اورژانس، يكي از اون بچه هاي شوخ كه بهش بمب روحيه هم مي گفتند، نشسته بود و دست ها رو بالا برده بود و مي گفت: «خدايا ! از اينکه منو آفريدي، مرسي! دستت درد نکند، شرمنده ام کردي!»


گال

تو منطقه بیماری « گال » راه افتاده بود. آنهایی که اين بيماري را گرفته بودند، قرنطینه کرده بودند.
شب بود. خسته بودم. هوا هم خیلی سرد بود. بچه ها همه توی سنگر خوابیده بودند. جا هم نبود. با خودم فکر کردم چطوري براي خودم جايي دست و پا كنم. رفتم وسط بچه ها دراز کشیدم و شروع کردم به خاراندن. بچه ها به خيال اينكه منم «گال» دارم همه از ترس رفتند بیرون. من هم راحت تا صبح خوابیدم.
*به نقل از غلامرضا دعایی


صلوات

رسم بر اين بود كه مربي و معلم سر كلاس آموزش اول خودش را معرفي مي‌كرد. يك روحاني تازه وارد به نام «محمدي» همين كار را مي‌كرد. اما تا فاميلش رو مي گفت، همه يكصدا صلوات مي‌فرستادند. دوباره مي‌خواست توضيح بدهد كه نام خانوادگي‌ام ... كه صلوات بلندتري مي‌فرستادند.
بچه ها حسابي سركارش گذاشته بودند و او گمان مي‌كرد كه برادران منظور او را متوجه نمي‌شوند و اين بهانه‌اي براي شوخ طبعي و كسب ثواب الهي مي‌شد.


تركش ريزي، آمبولانس تيزي...

وقتي عمليات نمي‌شد و جابجايي صورت نمي‌گرفت نيروها از بيكاري حوصله‌شان كم مي‌شد،‌ نه تير و تركشي نه شهيد و مجروحي و نه سرو صدايي، منطقه يكنواخت و آرام بود آن موقع بود كه صداي همه درمي‌آمد و بعضي‌ها براي روحيه دادن به رزمنده ها، دست به سوي آسمان بلند كرده و مي‌گفتند: «اللهم ارزقنا تركش ريزي، آمبولانس تيزي، بيمارستان تميزي، و غذاها و كمپوتهاي لذيذي...»
... و همينطور قافيه سر هم مي كرد و بقيه آمين مي‌گفتند.


پنچري

راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها پنچر شد. رفتم واحد بهداری و به یكی از برادران واحد گفتم: پنچرگيري این نزدیكی ها نیست؟
مكثی كرد و گفت: چرا چرا.
پرسیدم: كجا؟

جواب داد: لاستیك را باز كن ببر آن طرف خاكریز (منظورش محل استقرار نیروهای عراقی بود) به یك دو راهی می رسی، بعد دست چپ صد متر جلوتر سنگر پنچرگيري پسرخالمه! برو آنجا بگو منو فلانی فرستاده، اگر احیانا قبول نكرد با همان لاستیك بكوب به مغز سرش ملاحظه منو هم نكن.


تو كه مهدي رو كشتي ...

آقا مهدی فرمانده گروهان مان درست و حسابی ما را روحیه داد و به عملیاتی که می رفتیم تو جیه مان کرد. همان شب زدیم به قلب دشمن و تخته گاز جلو رفتیم. صبح کله سحر بود و من نزدیک سنگر آقا مهدی بودم که ناغافل خمپاره ای سوت کشان و بدون اجازه آمد و زرتی خورد رو خاکریز. زمین و زمان بهم ریخت و موج انفجار مرا بلند کرد و مثل هندوانه کوبید زمین. نعره زدم: یا مهدی! یک هو دیدم صدای خفه ای از زیر میگوید: «خونه خراب، بلند شو، تو که مهدی را کشتی!»
از جا جستم. خاک ها را زدم کنار. آقا مهدی زیر آوار داشت می خندید.


مردن كه گريه ندارد!

بعد از ظهر بود . گردان آماده می شد كه شب عملیات كند. فرمانده گردان با معاونش شوخی داشت، می گفت: خوب دیشب نگذاشتی ما بخوابیم، پسر مردن كه دیگر این همه گریه و زاری ندارد. به خودم گفته بودی تا حالا صد دفعه كارت را درست كرده بودم. چیزی كه اینجا فراوان است شهادت.
بعد دستش را زد پشتش و گفت: بیا بیا برویم ببینم چه كار می توانم برایت بكنم.


درس خمپاره!

کلاس آموزش رزمی داشتیم. درس خمپاره و انواع آن. مربی یکی از آنها را بالا گرفته بود و توضیح می داد:
اینکه می بینید، اینقدر شازده است و مؤدب و سر به زیر، جناب خمپاره 120 است. خیلی آقاست. وقتی می آید پیشاپیش خبر می کند، پیک می فرستد، سوت می زند که برادر سرت را ببر داخل سنگر من آمدم، خورد و مرد پای من نیست، نگویید نگفتید!
سپس آن را گذاشت زمین و خمپاره دیگری را برداشت و گفت: این هم که فکر می کنم معرف حضور آقایان هست. نیازی به توضیح ندارد، کسی که او را نمی شناسد خواجه شیراز است. همه جا جلوتر از شما و پشت سر شما در خدمتگزاری حاضر است. شرفیاب که می شوند محضرتان به عرض ملوکانه می رسانند منتها دیگر فرصت نمی دهند که شما به زحمت بیفتید و این طرف و آن طرف دنبال سوراخ موش بگردید! با اسکورتشان همزمان می رسند.

نوبت به خمپاره 60 رسید، خمپاره ای نقلی و تو دل برو، خجالتی، با حجب حیاء، آرام و بی سر و صدا. دلت می خواست آن را درسته قورت بدهی. اینقدر شیرین و ملیح بود: بله، این هم حضرت والا «شیخ اجل»، «اگر منو گرفتی»، «سر بزنگاه»، «خمپاره جیبی» خودمان 60 عزیز است. عادت عجیبی دارد، اهل هیچ تشریفاتی نیست. اصلاً نمی فهمی کی می آید کی می رود. یک وقت دست می کنی در جیبت تخمه آفتابگردان برداری می بینی، اِ آنجاست! مرد عمل است. بر عکس سایرین اهل شعار نیست. کاری را که نکرده نمی گوید که کرده ام. می گوید ما وظیفه مان را انجام می دهیم، بعداً خود به خود خبرش منتشر می شود. هیاهو نمی کند که من می خواهم بیایم. یا در راه هستم و تا چند لحظه دیگر می رسم. می گوید کار است دیگر آمد و نشد بیایم، چرا حرف پیش بزنیم برای همین شما هیچ وقت نمی توانید از وجود و حضور او با خبر بشوید. اول می گوید بمب! بعد معلوم می شود خمپاره 60 بوده است.
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"