کد خبر: ۱۲۶۵۵۴
تاریخ انتشار: ۰۹:۵۷ - ۲۰ آبان ۱۳۸۹
خراسان: روپوش مدرسه به تن داشت و در گوشهاي ايستاده بود. او در حالي که مثل ابربهاري اشک ميريخت آستين مانتوي خود را بالا زد و با نشان دادن آثار کبودي و ضرب و جرح روي دستهاي لاغر اندامش گفت: ببينيد چه بلايي به سرم آوردهاند! به خدا قسم تمام بدنم همين طوري کبود است و استخوانهايم درد ميکند!

«نازنين» دختر ۹ سالهاي است که قرباني اشتباهات والدين خود و بيرحمي پدربزرگ و مادربزرگ سنگدل خود شده است.

او با دستان کوچکش قطرات زلال اشک را از روي گونههاي معصوم خود پاک کرد و با صدايي بغض گرفته در بيان داستان تلخ و سوزناک زندگياش گفت: امروز از مدرسه فرار کردم و به اينجا (کلانتري قاسم آباد مشهد) آمدم تا کمکم کنيد.کاش زير ماشين ميرفتم و از اين دنيا راحت ميشدم.

هر روز صبح توي مدرسه وقتي هم کلاسيهايم ساندويچ يا خوراکي که از خانه آوردهاند را از داخل کيف خود در ميآورند و ميخورند من غصه ميخورم. دوستانم هميشه از بابا و مامان خود تعريف ميکنند و ميگويند به گردش و يا ميهماني رفتهاند اما من هميشه با عروسکهايم جشن تولد ميگيرم و بعضي وقتها هم به دوستانم دروغ ميگويم که ديشب به پارک يا ميهماني رفتيم.

در اين لحظه دخترک در کيف مدرسهاش را بازکرد و با عجله عکس مادرش را درآورد و گفت: من از مامانم فقط همين عکس را دارم و با آن زندگي ميکنم.

نازنين ادامه داد: ۳ سال قبل بابا و مامانم با هم دعوا کردند چون مامانم با يک مرد غريبه دوست شده بود. آنها نقشه کشيده بودند که پدرم را بکشند ولي بابا متوجه شد و گير افتادند.دخترک آهي کشيد و افزود: بابا از اين موضوع خيلي ناراحت شده بود و مامانم را طلاق داد و قرار شد من با پدرم زندگي کنم.

يک سال قبل بابا زن گرفت. من نامادريام را مثل مامانم دوست داشتم و فکر ميکردم ميتوانم با او زندگي کنم اما پدرم گفت تو مزاحم زندگيمان هستي و مرا به خانه پدر و مادر نامادريام برد. پدربزرگ و مادربزرگ ناتنيام پير هستند و اعصاب ندارند. آنها با کوچکترين اشتباهي که ميکنم مرا با شيلنگ کتک ميزنند و بعضي شبها داخل انباري تاريک زنداني ميشوم.هر وقت هم به باغ آنها ميرويم مرا به جلوي سگ ميبرند. هر چه جيغ ميکشم و ميگويم از سگ ميترسم فايدهاي ندارد و آنها ميگويند اگر به حرفهايشان گوش ندهم مرا داخل لانه سگ خواهند انداخت.

دخترک افزود: يک بار فرار کردم و با تاکسي به خانه مادرم رفتم. او و همان مردي که قبلا با هم دوست بودند و ازدواج کردهاند، زندگي خوبي ندارند. وقتي ديدم شوهر مادرم چه طور او را کتک ميزند دلم براي مامانم سوخت و از ترس به خانه پدربزرگ ناتنيام برگشتم ولي ديگر خسته شدهام. براي همين هم از مدرسه فرار کردم.

نازنين دستهاي کوچکش را زيرچانهاش گذاشت و گفت: من مثل بچههاي ديگر که بابا و مامان دارند خوشبخت نيستم و نميتوانم خوب زندگي کنم. شايد خدا مرا دوست ندارد.

اما واقعيت اين است که خدا اين گل زيبا و دوست داشتني که چشمهاي معصوم و زيبايش از قطرات باران دلتنگي سيراب شده را دوست دارد و شايد او هم روزي به آرزوهاي قشنگي که دارد برسد.

در خور يادآوري است به دستور سرهنگ خراساني، رئيس کلانتري قاسم آباد مشهد هماهنگيهاي لازم با مراجع قضايي و اورژانس اجتماعي ۱۲۳ سازمان بهزيستي براي مداخله و پيگيري اين موضوع به عمل آمده است.
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"