فرمانده سپاه پاسداران در طول جنگ گفت: باكري هيچي براي خودش از من نخواست. نه ماشين، نه خانه، نه وام، نه مقام، نه هيچ چيز ديگري كه ديگران براش سرو دست ميشكستند . و اين كه خودش را رفت رساند به دريا از دجله به اروند و از اروند به خليج فارس. فهميدم نميخواسته در خاك دفن شود.
به گزارش خبرگزاري فارس، 25 اسفند ماه سالروز شهادت «مهندس مهدي باكري»، فرمانده لشكر عاشوراي آذربايجان است. شهيد باكري به مانند تمامي فرماندهان سال هاي دفاع مقدس خصوصياتي داشت كه هيچ گاه بچه هاي رزمنده آنها را فراموش نمي كنند.
براي شناخت خصوصيات اخلاقي اين سرادار بزرگ اسلام صحبت هاي دكتر محسن رضايي، فرمانده سپاه پاسداران در سال هاي دفاع مقدس را منتشر مي كنيم:
در سپاه حرف زياد از مهدي ميزدند . من يك چيزهايي از بچههاي اروميه شنيده بودم . در تهران شايعه كرده بودند « اينها با امام نيستند » به خصوص مهدي را ميگفتند. متهمش ميكردند كه مشكلاتي دارد و افكارش درست نيست . آن موقع من مسئول اطلاعات سپاه بودم و اين چيزها را فقط ميشنيدم. بعد كه تحقيق كردم ديدم انگيزههاي محلي باعث اين حرفها شده. كه معمولاً تنگ نظري بود. اين افراد نميتوانستند تفكيك كاملي از جريانات داشته باشند و ناچار برخوردشان با مردم و جوانان برخوردي دور از واقعيت بود. مثلاً نميتوانستند درك كنند كه مهدي و حميد آنقدر ظرفيت دارند كه ميتوانند در دانشگاه با گروههاي منحرف تماس داشته باشند و تأثير نگيرند. مهدي اصلاً نظرش اين بود كه برود تأثير بگذارد، آن هم فقط به خاطر اعتماد به نفسي كه به خودش و نظر خودش داشت، كما اينكه تأثير هم روي عدّهيي گذاشت. براش مسأله نبود كسي مسألهدار با او تماس بگيرد. احساس مسئوليت ميكرد. پيش خودش احساس نياز ميكرد كه حتماً آنطرف به او نياز دارد كه باش تماس گرفته. ميرفت با برخورد منطقي خودش تحت تأثيرش قرار ميداد. ديگران نميتوانستند ظرفيت مهدي را درك كنند. لذا با خودشان مقايسهاش ميكردند . آميزهيي از حسادت و جهالت دست به دست هم ميداد تا براي مهدي مشكل درست شود . گاهي جو آنقدر مسموم ميشد كه حتي به نزديكان او متوسل ميشدند .
يادم هست ميخواستم براي مهدي حكم فرماندهي بزنم . حكمش را هم آماده كرده بودم . همه ميدانستند . اولين كسي را كه فرستادند پيش من تا همين حرف را مطرح كند يكي از دوستان صميمي خود مهدي بود . آمد گفت: " حرف پشت سر مهدي زيادست . تو از آن چيزها اطلاع داري كه ميخواهي براش حكم بزني ؟ "
گفتم: " بيخبر نيستم . خبر جديد چي داري ؟ "
يك چيزهايي گفت .
گفتم: " اينها را ميدانم . "
گفت: " اين چيزهاي را ميداني و ميخواهي حكم بزني ؟ "
گفتم: " بله حتماً . چون من خودم مهدي را بيواسطه شناختهام و هيچ احتياج به تأييد كسي ندارم . مطمئن باشيد حتماً حكمش را ميزنم ، حتماً هم ازش دفاع ميكنم . "
من آن موقع هنوز خودم تثبيت نشده بودم، ولي حكم مهدي را زدم و پاي تمام حرفهام هم ايستادم . بعد فهميدم كه اشتباه نكردهام .
اولين باري كه مهدي را ديدم قبل از عمليات فتحالمبين بود . يكي از فرماندههاي تيپ آمده بود به من گزارش بدهد كه ديدم يك نفر همراهش آمده، ساكت و با حجب و حيا . آن فرمانده گزارشش را ميداد و من تمام توجهام به غريبه بود . بعد كه فرمانده گزارشش را داد پرسيدم او كي هست . گفت: " ايشان آقاي باكرياند . "
گفتم: "كدام باكري "
گفت: " مهدي . "
گفتم: " كجا بودند قبلاً ؟ "
گفت: " اروميه . "
يادم آمد او همان باكرييست كه در اروميه حرف پشت سرش زياد بود و ازش گزارشها به من رسانده بودند. همان موقع هم در ذهنم به عنوان يك آدم فعال روي او حساب ميكردم. تا اين كه سال شصت شد و من شدم فرمانده سپاه . يكي از كارهاي اصليام اين شد كه دنبال افراد لايقي بگردم و به آنها حكم بدهم بروند فرمانده تيپ بشوند. آن روزها سپاه اصلاً لشكر و تيپ نداشت . دو سه گردان يا محور داشتيم كه «عمليات ثامنالائمه» را با آنها انجام داده بوديم . لذا از همان روز مهدي را زير نظر گرفتم . مهدي توي همين عمليات شد معاون احمد كاظمي و ما يكي از حساسترين جبههها را سپرديم به تيم آنها، تيم احمد و مهدي. كه سربلند هم بيرون آمدند .
بعد از آن بود كه بهش حكم تشكيل تيپ عاشورا را دادم . قبول نميكرد . حتي دليلهاي منطقي ميآورد ميگفت ميخواهد كنار نيروها باشد، نه بالاي سرشان، كه بعد خداي نكرده غرور بگيردش . و به نظر من حق داشت . چون با تمام وجودش كار كردن را تجربه كرده بود . از قبل از انقلاب و در زمان انقلاب و در زمان مقابله با ضد انقلاب در كردستان و در شهرها و حالا هم جنگ . و بخصوص در زمان شهردار بودنش در اروميه و بخصوص در هشت - نه ماه اول جنگ ، كه بني صدر فرمانده كل قوا بود و در حقيقت تمام جنگ دست او بود . بني صدر و دوستانش عقيده داشتند نيروهاي مردمي، كساني مثل مهدي و حميد و شفيعزاده، حق ندارند بيايند توي آبادان براي خودشان خط دفاعي تشكيل بدهند . در حالي كه حميد و مهدي و شفيعزاده اصلاً به اين حرفها اعتنا نميكردند . خودشان با اختيار خودشان آمدند آبادان و مشغول به كار شدند . مهدي ميرفت بالاي دكل، ديدهباني ميكرد و از همان بالا به شفيعزاده ميگفت بفرست، يعني خمپاره بفرست . صبح تا شب از همانجا، بنا به سهميهيي كه داشتند، بيست سي تا گلوله شليك ميكردند، بعد ميآمدند توي دفترچهشان مينوشتند كه چند ايفا آتش گرفت، چند تا سنگر منهدم شد، چند تا عراقي خط خوردهاند و از همين مسايل .
آنجا قدرت مانور اين سه نفر دو كيلومتر بيشتر نبود. چون تمام درها به روشان بسته بود . در حقيقت آنها اول اسير خودي بودند بعد در محاصرهي عراقيها . آنهم مهدي كه اگر جاي رشد ميديد، قدرت فرماندهي دو هزار نفر را داشت. انسانهاي بزرگ گاهي در درون خوديها به اسارت كشيده ميشوند . انسانهايي كه اگر دستشان را باز بگذارند تمام دشمنان يك ملت را ميتوانند سركوب كنند و بسياري از موانع را از سر راه بردارند .
مهدي اينطوري بود، حميد اينطوري بود، شفيعزاده اين طوري بود. يادم هست ما در آن هشت - نه ماه از طرف بنيصدر و دوستانش خيلي تحت فشار بوديم و به سختي خط پيدا ميكرديم تا برويم عليه دشمن بجنگيم . تفكر حاكم اين بود كه " شما جنگ بلد نيستيد . ميرويد منطقه را لو ميدهيد . "
مثلاً ميگفتند: " شما با اين آخوندهايي كه با خودتان ميآوريد، به خاطر عمامههاي سفيدشان، به دشمن اجازهي گراگرفتن ميدهيد. "
بهانه ميگرفتند.البته مسخره هم ميكردند و ما صبر ميكرديم .چون زخمي دو طرف بوديم . هم خوديها هم عراقيها . خوديها در شهر و با تظاهرات و ترور و شايعه پراكني و حملههاي مسلحانهي كردستان و عراقيها با گرفتن پنج استان ما . خرمشهر سقوط كرده بود و آبادان در محاصره بود و عراقيها در ده پانزده كيلومتري اهواز . نميدانستيم بايد بياييم تهران را حفظ كنيم يا برويم خوزستان بجنگيم .
بعد از ترورهاي سال شصت و از دست دادن خيلي از عزيزان، بنيصدر فرار كرد . بچههاي انقلاب دست به دست هم دادند و دور هم جمع شدند . به تهران سر و ساماني دادند آمدند طرف جنگ . كسي مثل مهدي از شهرداري اروميه و مسئوليتهاي ديگرش دست كشيد آمد شد معاون تيپ و بعد فرمانده تيپي كه بعدها لشكر شد . مهدي خيلي سريع رشد كرد . به همه ثابت كرد كه در آن نه ماه اول جنگ آن ظلم سياسي عجيبي كه به نيروها وارد شد از حملهي عراقي و صدام هم بدتر بود .
مهدي در عمليات بيتالمقدس بود كه به عنوان فرمانده تيپ آمد توي صحنه و مجروح شد و در عمليات رمضان هم، با وجود جراحتش بيمارستان را رها كرد آمد وارد صحنهي عمليات شد .
يادم هست بچهها گزارش ميدادند كه مهدي از فشار درد گاهي خم ميشد تا دردش تسكين پيدا كند . ميگفتند با همان حالت خميده از پشت بيسيم داد ميزده و فرمانده گردانهاش را صدا ميزده ميگفته چه كار كنند يا از كجا بروند . خيليها بودند كه اگر چنين زخمي برميداشتند يك لحظه هم حاضر نبودند در عمليات شركت كنند . ميرفتند يكي دو سال در ايران يا اروپا بستري ميشدند و استراحت ميكردند تا اين تركش را از جسم نازنينشان بيرون بياورند . اما براي مهدي جسم و جان معني نداشت .
معروف بود در جبهههاي جنگ كه وقتي به نيروها فشار ميآمد يك عده بروند به فرماندهها بگويند برويد گزارش بدهيد و امكانات بگيريد . تكيه كلام آنها اين بود كه: " ما فقط گزارشمان را به خدا ميدهيم ، نه به كسي ديگر . "
مهدي يكي دوبار ديگر هم خودش رانشان داد . كه يكيش به «عدمالفتح» معروف شد، يعني عمليات خيبر . اين عمليات خيلي مهم و حساس بود . چرا كه نقطهي عطفي بود در جنگهاي ما . چون ما از نوع جنگهاي زميني مي رفتيم طرف جنگهاي آبي خاكي . لذا فراهم كردن مقدمات اين عمليات خيلي مهم بود . هم از نظر آموزش غواصي و قايقراني، هم از نظر روحي . نيروها بايد مسافتي را حدود سي كيلومتر در آب پيش ميرفتند و بعد تازه ميرسيدند به عراقيها . خيز خيلي بلندي بود . اولين باري بود كه اينكار صورت ميگرفت . هم حركت در آب، هم جنگ در آب براي همهمان جديد و عجيب بود .
من گاهي براي بررسي وضع نيروها غافلگيرانه ميرفتم توي لشكر . يك شب بدون اين كه به مهدي بگويم با چند نفر از بچهها بعد از نماز مغرب رفتيم لشكر عاشورا . من اغلب چفيه ميزدم كه شناخته نشوم . رفتم پرسيدم: " بچههاي لشكر كجا هستند ؟ "
گفتند: فلانجا هستند و " دارند زيارت عاشورا ميخوانند. "
رفتم آنجا ديدم همهي بچههاي لشكر عاشورا جمعند، چراغها خاموشست، دارند عزاداري ميكنند . بينشان نشستم و به عزاداري گوش دادم . مداحان تركي ميخواندند . متوجه نميشدم چي ميگويند . با اين حال از شور و حال جلسه به شدت منقلب شدم . چشم هم ميچرخاندم تا حميد يا مهدي را ببينم . اصلاً پيداشان نبود . از بغل دستيام پرسيدم: " ميداني مهدي باكري كجاست … يا حميد ؟ "
تلاش كرد پيداشان كند، نتوانست . خيلي دلم ميخواست بدانم مهدي كجاست . فكر كردم شايد جلو نشسته باشد . رفتم جلوتر . ترسيدم بچهها مرا بشناسند و مراسمشان تحت تأثير قرار بگيرد . همانجا نشستم تا مراسم تمام شود . ديدم اينطور كه نميشود با مهدي صحبت كرد . اين جوري هم كه نميتوانستم مهدي را ببينم . به هر ترتيبي بود مهدي را پيدا كردم . در حقيقت اين را ميخواستم بگويم كه برام جالب بود فرمانده لشكر طوري توي نيروهاش محو شده كه هيچ كس نميتواند پيداش كند . حتي مني كه از دور هم ميتوانستم تشخيصش بدهم . صدر و ذيلي در آن مجلس نبود . همه گمنام نشسته بودند عزاداريشان را ميكردند . از مهدي گزارش خواستم .
گفت: " آموزشها تمام شده . بچهها از هر نظري آمادهاند ، حتي روحي. "
و حميد از همه آمادهتر . براي همين شايد قلب عمليات خيبر را سپرديم به حميد. پل صويب خط مقدم بود . يعني مقدمترين لبهي جلويي نبرد با عراقيها . ديگر جلوتر از آن نيرو نداشتيم . فاصلهي آنجا تا قرارگاه زياد بود . به خاطر اينكه نيروهامان از آب عبور كرده بودند رفته بودند توي منطقهي صويب و عُزير ، كه منطقهي شمالي آنجا بود . حساسيت آنقدر زياد بود كه فرمانده لشكرها لحظه به لحظه با تمام فرمانده گردانهاشان بگوش بودند . آن كسي را كه ميفرستادند جلو معمولاً به عنوان جانشين لشكر ميفرستادند تا از نزديك بالاي سر نيروها باشد .
مكالمههاي آنها با هم خيلي واضح و روشن بود . من نميتوانستم حرفهاي مهدي را با حميد بشنوم . اما حرفهاي مهدي با خودم و با قرارگاه بالا ترش در دسترس بود . از حرفهاي مهدي با خط جلو ميفهميدم كه عراقيها از سه طرف آمدهاند حميد را محاصره كردهاند . منطقهي عُزير هم شكسته بود و خوديها عقب نشيني كرده بودند . عقبهي نيروهاي حميد كور شد .
تلاش زيادي كرديم مهدي و حميد را تقويت كنيم، نشد . هليكوپترها نتوانستند نيرو ببرند، يا اين كه بروند تمامشان را برگردانند . اينطوري شد كه آنجا تعدادي از نيروها زخمي و شهيد شدند و جنازههاشان ماند و ما نتوانستيم بياوريمشان . حميد يكي از آنها بود .
من اصلاً از لحن مهدي نتوانستم شرايط سخت حميد را بفهمم . اضطراب مهدي فقط براي حميد نبود، براي همه بود، كه يا سريع بيايند عقب ، يا به طريقي به آنها كمك شود . لحنش با شرايط مشابه عملياتهاي ديگرش فرقي نداشت . شايد به همين دليل بود كه من بعدها متوجه شدم حميد آنجا بوده . مهدي خيلي طبيعي ، مثل مواقع ديگرش و مثل يك فرمانده لشكر، تمام سعياش را ميكرد بچههاش را از محاصره بيرون بياورد .
بعد از خيبر تمام فرماندهان توي جزيرهي شمالي دور هم جمع شديم و شروع كرديم به زيارت عاشورا خواندن . بيخبر از ما يكي رفت با بيت امام تماس گرفت كه: " بچهها از اين عدمالفتح ناراحتند . نشستهاند دارند عزاداري ميكنند . "
همان لحظه آقاي رسول زاده آمد گفت: " احمد آقا شما را ميخواهد. "
از جلسه آمدم با احمدآقا صحبت كردم . گفت: " چيه ؟ چرا نشستهايد داريد گريه ميكنيد ؟ "
گفتم: " مسألهي خاصي نيست . بچهها دارند زيارت عاشورا ميخوانند . "
گفت: " صبر كن امام ميخواهد يك چيزي بگويد ! "
چند دقيقه بعد تماس گرفت و گفت: " امام گفته اين جملهها را بخوانيد براي بچهها . "
جملهها اين بود: " شما پيروز هستيد . به هيچ وجه نگران اين عدمالفتحها نباشيد و خودتان را براي عمليات بعدي آماده كنيد . "
آمدم تمام اين حرفها را براي بچهها گفتم . وضع جلسه به كلي عوض شد . انگار يك انرژي فوقالعاده پيدا كرده بودند . روحيهشان با يك دقيقه پيش زمين تا آسمان فرق كرده بود . اولين كسي كه صحبت كرد ، مهدي بود . رفت بلندگو را به دست گرفت و شروع كرد به حرف زدن .
گفت: "برادرها ! مگر غير از اينست كه ما به تكليف ميجنگيم ؟ مگر غير از اينست كه پيغمبر خدا عزيزترين عزيزانش را در همين جنگ از دست داد و خم به ابرو نياورد ؟ " خيلي با ظرافت ، بدون اين كه بگويد من برادرم را از دست دادهام، ميخواست بگويد نبايد نگران باشيم .
گفت: " حالا كه امام اينطور فرموده، ما بايد خودمان را براي عمليات بعدي آماده كنيم . "
حرفهاي مهدي شور و حال خاصي به جمعمان داد. هنوز چند ساعت از عمليات خيبر نگذشته بود كه خودمان را آماده كرديم براي عمليات بدر، كه به يك معنا تكرار خيبر بود. با اين فرق كه ما تلاش زيادي كرديم كاستيهاي خيبر را برطرف كنيم. مهدي يكي از كساني بود كه با دادن طرحها و نظرهاي جديد خيلي گل كرد . مثلاً يكي از مشكلات ما حملهي غواصها به خط عراقيها بود . غواصها بايد از توي نيها ميآمدند بيرون و يك مسافت دو سه كيلومتري را در مسيري بدون ني و زير نور ستارهها تا سيل بند عراقيها شنا ميكردند . نور ستارهها طوري آب را روشن ميكرد كه غواصها پيدا بودند . با نزديك شدن به سيل بند عمق آب هم كم ميشد و غواصها نميتوانستند زير آب بروند . از گردن به بالا ميماندند بيرون آب ميشدند سيبل ثابت تيربارهاي عراقي .
جلسهيي گذاشتيم كه " ما با اين مشكل چي كار بايد بكنيم ؟ "
مهدي گفت: " غواصها بايد نوعي از لباسها را بپوشند كه نور را منعكس نكند . "
اول يك لباس را نشان داد و بعد لباسي ديگر كه اگر نور بهش ميخورد منعكس ميشد . گفت: " نه از اينها كه نور منعكس ميكند . "
تعجب كردم . فكر كردم حتماً مهدي خودش رفته لباس را پوشيده كه توانسته اشكالش را پيدا كند .
گفت: " بعضي از اين كفشكهاي غواصي آج ندارند . باعث ميشوند غواص ليز بخورد . سروصداشان هم غواصها را لو ميدهد . اينها بايد حتماً آج داشته باشند . "
ما به اين جزييات اصلاً توجه نكرده بوديم. يكي ديگر از طرحهاي مهدي آماده كردن قايقها بود . كه مهدي خيلي به آببندي و در آب كار كردشان حساس بود . و همينطور به رفع كردن عيب موتورهاشان .
يك روز مهدي ميبيند كسي به قايقش گاز ميدهد . ميرود به او ميگويد اين كار را نكند و او گوش نميدهد . مهدي يك سنگ برميدارد دنبالش ميكند . ميگويد: " مرد حسابي ! مگر نميگويم آهسته برو ؟ اين قايق مال بيتالمالست، مال جنگست، مال عملياتست، نه براي تفريح من و تو . "
طرح ديگر مهدي در بدر، آنطور كه يادم ميآيد، رفع مشكلات خط شكني بود . ما معمولاً توي عملياتها كارهامان را مرحله به مرحله پيگيري ميكرديم. ميآمديم جلسه ميگذاشتيم و مشكلات آن مرحله را حل و فصل ميكرديم و يك قدم ميرفتيم جلوتر .
آخرين مرحلهي طراحي عملياتي نحوهي شكستن خط مقدم بود .مسألهي غواصها حل شده بود . همه چيز آماده بود، به جز شكستن خط، كه هنوز در پردهي ابهام بود. در آن جلسه در جمع فرمانده لشكرها مطرح كردم " طرحش با شما ، كه چطور خط جزيرهي جنوبي شكسته شود ! "
عراق از خيبر تا بدر فرصت زيادي داشت تا آنجا را پر از سيم خاردار و مين و موانع ديگر كند .
مهدي گفت: " بياييم براي هر گردان يك كانال بزنيم و تا آنجا كه امكان دارد خودمان را از داخل كانالها نزديك كنيم به عراقيها . "
سؤال كردند: " چطوري تا زير پاي دشمن كانال بزنيم ؟ ميفهمد ميآيد مانع ميشود . "
مهدي گفت: " از آنجا به بعد يك سري تيمهاي هجوميآماده ميكنيم، در حد ده پانزده نفر، كه آن فاصله را با سرعت بدوند بروند خودشان را برسانند به عراقيها . "
گفتند: " آنجا خب تيربار هست ، خمپاره شصت هست ، آتش هست . نميشود كه . "
مهدي گفت: " هر چي بترسيم از اين تيربار و خمپاره و آتش بيشتر شهيد ميدهيم . تنها راهش همينست كه گفتم . كه سريع بروند همين تيربارها و همين خط را بگيرند، وگرنه بازهم تلفاتمان بيشتر ميشود . "
بحث شد. در نهايت همه به اين نتيجه رسيدند كه حرف مهدي درستست . عملي هم كه هست . اين طرح را فقط كسي ميتوانست بدهد كه خودش جرأت تا آنجا رفتن و دويدن و به خط دشمن رسيدن را داشته باشد . كه مهدي خودش داشت . عليالخصوص در بدر و كنار دجله و در همان محلي كه به «كيسهيي» معروف شد و فقط از يك راه باريك ميشد رفت آنجا . آنجا هم مثل قلب خيبر بود كه اگر از دست ميرفت تمام جبهه سقوط ميكرد .
مهدي چون حساسيت آن منطقه را ميدانست رفت آنجا مقاومت كرد . من تلاشي را كه او در بدر و در كيسهيي كرد در هيچ كدام فرماندهان جنگ نديده بودم . شرايط مهدي خيلي عجيب و پيچيده بود .
پشت سرش يك پل ده پانزده كيلومتري بود بين جزيرهي شمالي تا آنجا، كه با يك بمباران از كار افتاد . از محل پل تا آن كيسهيي هم حدود پنج شش كيلومتر راه بود . خود كيسهيي كه اصلاً وضع مناسبي نداشت . مهدي خودش با همان پنج شش نفري كه آنجا بودند تا آخرين لحظه مقاومت كرد .
من خسته شده بودم . كمي قبل از اين كه سختيها بيشتر شود رفتم به آقا رحيم و آقاي رشيد گفتم: " شما مواظب بيسيمها باشيد تا من ده دقيقه استراحت كنم برگردم . "
تأكيد هم كردم كه زود بيدارم كنند . ربع ساعت خوابيدم كه آمدند بيدارم كردند . به قيافهها نگاه كردم ديدم فرق كردهاند . گفتم: " چي شده ؟ "
همهشان از علاقهي من به مهدي خبر داشتند . نگفتند چي شده . نگران مهدي شدم، به خاطر حساس بودن كيسهيي . با احمد كاظمي تماس گرفتم گفتم: " موقعيت ؟ "
گفت: " ديگر داريم ميآييم عقب . منتهي روي پل ازدحامست . وضع ناجوري پيش آمده . ميترسم عراق بيايد پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانيم اين طرف اسير شويم . "
آن پل دوازده كيلومتري داستان عجيبي براي خودش داشت . در آن عقب نشيني توانست سه برابر تُناژ استانداردش نيرو و ماشين را تحمل كند و نشكند .
به احمد گفتم: " مهدي كجاست ؟ حالش چطورست ؟ "
گفت: " مهدي هم هست . پيش منست . مسأله ندارد . "
ديدم احمد حرف زدنش عادي نيست . رفتم توي فكر كه نكند مهدي شهيد شده . به آقا رحيم يا آقاي رشيد بود گمانم كه فكرم را گفتم . گفتم: " احساس ميكنم بايد براي مهدي اتفاقي افتاده باشد و شما هم ميدانيد . "
گفتند: " نه . احتمالاً بايد زخمي شده باشد و بچهها دارند مداواش ميكنند . "
گفتم: " تماس بگيريد بگوييد من ميخواهم با مهدي حرف بزنم ! "
طول كشيد . ديدم رغبتي نشان نميدهند . خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم: " احمد ! چرا حقيقت را به من نميگويي ؟ چرا نميگويي مهدي شهيد شده ؟ "
احمد نتوانست خودش را نگه دارد من هم نتوانستم سرپا بايستم ، پاهام ، همان طور بيسيم به دست، شل شدند . زانو زدم . ساعتها گريه كردم . بچهها آمدند دورم جمع شدند و توصيه كردند خودم را كنترل كنم .
گفتند: " چرا اين قدر گريه ميكني ؟ "
يادم به حرف زدنهامان ميافتاد، يا درد دل كردنهامان، يا خندههاي خودمانيمان . يادم به مرخصي نرفتنهاش ميافتاد و اين كه بهش گفتم برود خانه سر بزند و او گفت پيش بچههاش راحتترست . اين كه هيچ وقت از زندگي خودش به من نگفت . اين كه هيچي براي خودش از من نخواست . نه ماشين ، نه خانه ، نه وام ، نه مقام ، نه هيچ چيز ديگري كه ديگران براش سرو دست ميشكستند . و اين كه خودش را رفت رساند به دريا . از دجله به اروند و از اروند به خليج فارس . فهميدم نميخواسته در خاك دفن شود . فهميدم ميخواسته برود به ابديتي برسد كه خيلي از عرفا حسرتش را دارند . براي همين چيزهاست كه معتقدم مهدي گمنامترين شهيد اين جنگست .
بارها شده كه شبها براي مهدي و بچههاي ديگر گريه كردهام . نميتوانم فراموششان كنم . بيشتر از دوازده سال گذشته، ولي تعلق خاطري كه به آنها دارم، خيلي بيشتر از تعلق خاطريست كه به بچههايم دارم . علاقهي من به مهدي، حميد، بروجردي، باقري، خرازي، زينالدين و... قابل مقايسه با تعلقم به خانوادهام نيست .
در يك جمله بگويم كه: " مهدي روح منست و اين روح از كالبد من جدا نميشود.