کد خبر: ۱۳۹۸۹۶
تاریخ انتشار: ۰۹:۲۲ - ۰۹ فروردين ۱۳۹۰
فارس: از ته دل هر چه مي‌توانستم جد و آباء آن عراقي زبان نفهمي كه آن دو خمپاره لعنتي را اول روي سيم تلفن صحرايي انداخته و بعدي‌اش را زيرگوش عباس كه تازه از تعمير سيم آن تلفن قورباغه‌اي خلاص شده بود منفجر كرده نفرين كردم.

موج گرفتگي يكي از حالت هايي بود كه در جبهه بر اثر شليك توپ و يا موشك در بين بچه ها ايجاد مي شد. كسي كه دچار اين حالت مي شد ديگر رفتارهايش در اختيار خودش نبود و كم و بيش بقيه را با مشكلات بسياري دست به گريبان مي كرد:

عراقي ها... حمله كردن.... عراقي ها.... بلند شيد.... عراقي ها....
ديگر حال چشم باز كردن هم نداشتم. عباس بود كه آن شب به سرش زده بود و آرامش سنگر كوچك كمين را به هم مي زد. از اول شب تا حالا دوبار ديگر بلند شده و با سر و صدا، خواب را به چشم ما حرام كرده بود. بدبختي اين بود كه زير آتش سنگين عراقي ها جرأت عقب بردنش را نداشتيم.

- جان بچه‌هاي نداشته ات، بگير بخواب بابا! الهي، صدام جوانمرگ بشه تا از دست تو يكي راحت بشيم!

حميد بود كه ديگر التماس‌هايش رنگ و بوي گريه گرفته بود. كم مانده بود به پاهاي عباس بفتد تا بگذارد يك چرت ديگر بخوابد. فقط شانس آورده بوديم كه سرشب من و حميد با هزار دوز و كلك، سوزن تفنگ عباس را كش رفته بوديم وگرنه معلوم نبود زير اين آتش سنگين عراقي ها روي "مجنون " بعد از عمليات خيبر كه ديگر به قول بچه‌ها سنگ هم روي سنگ بند نمي شد، چه بلايي سرمان مي‌آمد؟
با التماس‌هاي حميد بالاخره عباس از خر شيطان پايين آمد و دوباره رفت زير پتو. انگار خودش هم از دست ديوانه بازي‌هايش خسته شده بود. از ته دل هر چه مي‌توانستم جد و آباء آن عراقي زبان نفهمي كه آن دو خمپاره لعنتي را اول روي سيم تلفن صحرايي انداخته و بعدي‌اش را زيرگوش عباس كه تازه از تعمير سيم آن تلفن قورباغه‌اي خلاص شده بود منفجر كرده نفرين كردم.
هنوز خواب خوب با چشمانم آشنا نشده بود كه با صداي اعصاب خردكن تلفن قورباغه‌اي از خواب پريدم. جواد محمدي بود كه همان اول كلام بدون هيچ سلام و عليكي جوري گفت: هنوز زنده ايد؟ كه وسط خواب و بيداري به زنده بودنمان شك كردم.
سرو ته حرفش اين بود كه با شنود مكالمات عراقي ها فهميده اند كه قرار است اول صبح تانك هايشان بكشند جلو و فرمانده گردان دستور داده شما هم سريع بكشيد عقب.
گوشي را كه با بي حالي روي تلفن بدقواره قورباغه‌اي انداختم با تجسم صحنه عقب بردن عباس، اشكم درآمد. توي اين ظلمات و گلوله باران سنگين و نقل نبات وار عراقي ها عقب بردن يك موجي ديگر نوبر بود.
گرد و خاك شيشه ساعتم را كه پاك كردم زير نور خفيف منورهاي عراقي عقربه‌هاي ساعت وقت اذان را نشان مي داد. سريع حميد را بيدار كردم و با تيمم نمازمان را نشسته خوانديم. سه تا اسلحه، يك دوربين، دو تا كوله‌پشتي و چندتا خشاب و نارنجك همه بار و بنديلمان بود. با اين اوضاع و احوال حتم داشتم از دست آن تلفن بدقواره گردان راحت مي شويم. جواب پس دادن‌هاي مسئول مخابرات هم گردن عباس مي افتاد.

شتر ديدي نديدي!

عباس جان، عباس آقا.... بلند شو... عراقي ها اومدن.... بلند شو ديگه بابا!

حميدبود كه داشت با غيظ عباس را بيدار مي‌كرد ولي انگار نه انگار. دست آخر عباس در حالي كه حتي زحمت چشم بازكردن هم به خودش نداد با عصبانيت گفت: بذاريد بخوابيم بابا! عراقي هارفتن... خودم همشونو كشتم!

خواب سنگين عباس كه باعث مي شد به قول بچه‌ها همه نماز صبح هايش توي وقت اضافه باشد توي اين اوضاع و احوال ديگر نور علي نور بود.
نخير انگار آقا اصلا قصد بلند شدن نداشت. حتي تيري كه حميد زير گوش عباس خالي كرد كاري از پيش نبرد. كاريش نمي شد كرد. آتش عراقي ها كم شده بود و معني اش اين بود كه با شروع پيشروي عراقي ها هر لحظه امكان اسارتمان بيشتر مي شد.

رويش را بوسيديم و از سنگر زديم بيرون.

بعد از دو سه روز كه ديگر تقريبا آب ها از آسياب افتاده بود هنوز هم رويمان نمي شد تو روي «حاج عباس حق پناه» فرمانده گردان ثار الله نگاه كنيم؛ هرچه بود اسارت يا شهادت عباس را از چشم من و حميدمي ديد. هنوز هم وقتي مي خواست از جلوي يكي از ما و يا چادرمان رد شود راهش را طوري كج مي كرد كه يعني بعله خون ريخته شده عباس به گردن شماست.
من و حميد هم از آدم‌هايي نبوديم كه به همين راحتي از رو برويم. رو كه نبود سنگ پا را هم كنف مي كرد!
روز چهارم بود كه طرف هاي غروب با شنيدن صداي نخراشيده بلندگوي بدقواره و تركش خورده چادر تبليغات، بچه ها توي تنها چادر پدر مادردار -بخوانيد تلويزيون دار -گردان مان جمع شدند. تلويزيون عراق داشت با آب و تاب فيلمي از كاروان اسراي تازه به اسارت درآمده ايراني پخش مي كرد. بعدش هم طبق معمول نوبت مصاحبه با اسرا بود كه هميشه جزو برنامه هاي پرطرفدار ما به حساب مي آمد. بعد از آن كه هفت هشت نفر مشخصات و مكان اسارتشان را گفتند ناگهان با ديدن چهره خندان عباس با آن لب و لوچه آويزانش نزديك بود چشمانم از حدقه بيرون بيايد. بغض سنگيني راه گلويم را گرفت و همان جا صد بار خودم را لعنت كردم كه چرا آن شب عباس را تا اين طرف خط كول نگرفتم. هرچند با شنيدن معرفي عباس و بيان ماجراي اسارتش لبخند كم رنگي روي لبان من و حميد و همه بر و بچه‌هاي گردان كه داشتند چپ چپ ما دو نفر را مي پاييدند نشست.

اينجانب عباس فراتي اعزامي از شهرستان دامغان كه چهار روز قبل به همراه دوستانم مهدي عزيزي و حميد باقرنژاد در سنگر كمين صحيح وسالم به اسارت درآمديم!

هفت سال بعد يعني در شهريورماه 1369 بازگشت عباس از اسارت باعث شد تا با كشتن يك گوسفند كمي از خجالتش دربيايم هرچند پنج سال بود كه حميد با شهادتش از خجالت هردويمان درآمده بود.

*راوي:مهدي عزيزي
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"