|
بهراد مهرجو:
داستان زندگی او را باید از انتها به ابتدا خواند. مردی که کاخ رویاهایش به اتفاقی ویران شد، روزگاری قصد داشت تا بزرگترین «کارخانه تولید نوشتافزار» خاورمیانه را در همین خاک تاسیس کند ولی حاصل کار او در عالم واقعیت 80 ضربه شلاق و مدتی خانهنشینی و سپس رماننویسی به جایی کارآفرینی بود. علیاکبر رفوگران، موسس کارخانه «بیک» در ایران و نویسنده رمان جاودانه «خداداد» مردی از جنس بازار تهران و متشرعی سخت بود که سرنوشتش چنین شد: «برادران تحریریان از محترمان تهران شکایتی به دفتر رهبری داده بودند و ایشان پرونده را به حجتالاسلام علیاکبر ناطقنوری برای پیگیری دادند و نوشتند؛ «خدا کند که اینگونه که اینها (تحریریان) میگویند درست نباشد؛ والا وای بر من، وای بر ما، اگر این درست باشد. اگر این ظلمها در کشور شود، در قیامت چه پاسخی خواهیم داد» و خواسته بودند که گزارش اقداماتی که انجام میدهید را به من ارائه کنند.
تعزیرات با بچههای وزارت، اینها را به اتهام سوءاستفاده از ارز دریافتی و وارد نکردن مواد اولیه دستگیر کرده و با وجود سن بالایی که داشتند بهشدت اذیت کرده بودند. بهخصوص وقتی به اینها گفته بودند که میخواهیم جلوی کارگرها شما را شلاق بزنیم، شکنجه روحی شده بودند و اینها با وجودی که افراد مذهبی و متدینی بودند، تحت فشار عصبی، هر دو اقدام به خودکشی کرده بودند، که البته ماموران مانع این کار شدند و آنها موفق به خودکشی نشدند. مسوولیت خیلی سنگینی بود، بخشی از طرف حساب من، بچههای وزارت اطلاعات و بخشی دیگر تعزیرات حکومتی بودند. جهت رسیدگی به این پرونده، باید به مکانهای «ورود ممنوع» وارد میشدم.
تجربه بازرسی هم نداشتم و این اولین پرونده ارجاعی آقا به اینجانب بود. به اخویزاده که در وزارت اطلاعات کار میکرد، گفتم دو سه تا از بچههای وزارت را که تسلط خوبی بر اینگونه کارها دارند، شناسایی و به من معرفی کند. من بر اساس معرفی حمید با شما آشنا و به شما اعتماد میکنم. این پرونده را در اختیار شما قرار میدهم، ولی نفرین خدا و رسول خدا بر شما باد اگر این کار را با گرایش خاصی پیگیری کنید و ملاحظه کسی را بکنید. اگر نارو بزنید روز قیامت من و آقا شما را نمیبخشیم. وقتی با زور به بعضی از ندامتگاهها و زندانها وارد شدند و درهای ورود ممنوع را باز کردند و وقت و بیوقت کار پیگیری میشد، باید با بعضی بچههای وزارت که خودشان بازجوهای پیچیده و زرنگ و پختهای بودند برخورد میشد. گزارش متقن و مستدل تهیه شد. وزیر اطلاعات آقای فلاحیان به ناطق گفت: کار شما بزرگترین ضربه را به ما زد.
گفتم: رفاقت سرجایش، اما من وظیفه و تکلیف خودم را انجام میدهم. پس از گزارش به رهبر، سه جوان بازجو که این تخلفات را انجام دادند، دستگیر، توسط نیری محاکمه و حکم به اخراج و شلاق آنها داده شد.» پس از آن علیاکبر ناطقنوری حکم بازرسی دفتر رهبری را گرفتند. این روایت را علیاکبر ناطقنوری رئیس دفتر بازرسی مقام معظم رهبری و رئیس مجلس پنجم در کتاب خاطرات خود بیان کرده بود. او در تکمیل این خاطرات میگوید: «من این موضوع را در کتاب خاطراتم نوشتم و دقیقا میدانستم که در مورد چه موضوعی حرف میزنم. متاسفانه دیدگاه مبارزه و برخورد با بخشخصوصی در یک دوره خیلی شدید شده بود. البته ما هیچگاه این دیدگاه را نداشتیم ولی بههرحال در دوره زمانی خاصی شرایط اینطور بود.
در مورد «بیک» هم تلاش کردیم که گرفتاری آقای رفوگران برطرف شود.» سرانجام علیاکبررفوگران بسیار تلخ بود. او با دشواری زیسته بود و طعم ورشکستگی را بسیار چشیده بود ولی نزدیکان او نقل میکردند که ماجرای حکم شلاق، پیرمرد را افسرده کرده بود. سازمان تعزیرات دستور داده بود که رفوگران را در مقابل چشم کارگرانش به شلاق ببندد. شاید تنها پادرمیانی مسوولان عالیرتبه کشوری بود که رفوگران را از چنین رسوایی نجات داد. برخی از افرادی که در جریان پرونده رفوگران بودند، نقل میکنند که علیاکبر تنها بهدلیل مسائل داخلی سازمان تعزیرات گرفتار این ماجرا شد. رئیس وقت سازمان تعزیرات حکومتی اصلیترین مسوول اجرایی به شمار میآمد که بهشدت پیگیر داستان شلاقزنی رفوگران بوده است. رفوگران را بهعنوان رباخوار بازداشت کرده بودند. او میگوید، شبها در اتاق خواب از وحشت کارگران خشمگین آسایش نداشتهاست: «همش فکر میکردند مردم در بیرون در فریاد میزنند: رباخوار.» کسانی او را به صفت رباخواری مینواختند که از زندگی رفوگران بیاطلاع بودند. علیاکبر در ماه رمضان سفره افطاری برای کارگران پهن میکرد که در میان بسیاری از بازاریان مشهور بود.
علیاکبر،
پدر بزرگ، بزرگ بازار
پدربزرگ اصفهانی هنگامی که به تهران قدم میگذارد، یکسره راه بازار را پیش میگیرد و در سرای امینالملک حجرهای با شراکت سه فرد دیگر میگیرد. او سه فرزند داشته که از میان آنها میرزاعلی راه پدر را ادامه میدهد و در بازار و صنف نوشتافزار به کسبوکار خود ادامه میدهد. میرزاعلی دو برادر دیگر نیز داشت که هردو در کنار میرزا، در یک خانه زندگی میکردند. میرزاعلی در چهار سوق کوچک بازار تجارت میکرد. او مردی متدین بود و به کسب روزی حلال در اندازه نیاز رضایت داشت: «یک روز درحالی که پدر در حجره ن بودند، یکی از مدیران دولتی برای خرید 20 هزار تومان نوشتافزار به ما رجوع کرد. او پس از خرید گفت که اگر میشود دو فاکتور برای او صادر شود که در یکی رقم معامله 20 هزار تومان باشد و در دیگری رقم 30 هزار تومان ذکر شود. من هم این کار را کردم. فاکتورها را روی میزگذاشته بودم که پدر سر رسید. ایشان تا فاکتورها را دیدند، سوال کردند که جریان چیست برای او توضیح دادم که اینگونه شده است. پدر درحالی که مشتری هنوز در حجره بود سیلی محکمی به گوش من زدند. گفتند: دیگر از این کارها نکن. من نان حرام به خانه نمیبرم.»
علی اکبر رفوگران از پدر خود چنین روایتی را نقل میکند. کمی بعدتر بازهم پدر، علیاکبر را نواخته بود. «علیاکبر مدت زمانی بعد قصد داشت تا وامی از بانک دریافت کند. او با تفسیری نادرست از شرایط مالی خانوادگی، آدرس منزل پدر را برای تحقیق داده بود. بازرسان بانک هنگامی که به میرزاعلی برای تحقیق رجوع میکنند او تمام واقعیت را بیان میکند و در دیدار با علیاکبر نیز به او اندرز میدهد که با دروغ کارمندان بانک را به منزل او نفرستد.» (به نقل از «پیشگامان رشد»؛ فریدون شیرینکام، ایمان فرجامنیا)
علیاکبر رفوگران و دوران تازه
علیاکبر فرزند چهارم خانواده بود. او سالها در بازار فعالیت کرده و راه و رسم تجارت را آموخته بود. ولی علیاکبر تفاوتی اساسی با پدر داشت. پدر هر اندازه به حفظ موقعیت «موجود» خود اصرار داشت، علیاکبر به همان اندازه قصد «توسعه» کسب و کار خویش را داشت.» علیاکبر تنها تا کلاس ششم ابتدایی درس خوانده بود. او تا هنگامی که روانه خدمت سربازی شود، هشت سال در بازار سابقه کار داشت. او به لطف پشتکار خود، زبان انگلیسی را نیز در اندازه مکالمه آموخته بود.» (همان) علیاکبر ولی روحیاتی سیاسی نیز داشت. او در جریان ملی شدن صنعت نفت و ماجراهای 28 مرداد بهشدت بر شتاب فعالیتهایی سیاسی خود افزوده بود. برادر بزرگتر او عباس آسیم هم مردی سیاسی در بازار بود. او مدتی در کنار ملیون حضور داشت. بعدها هم در همراهی با یاران بازرگان و آیتاللهطالقانی کم نگذاشت. دورهای بسیار طولانی هم همکاری با مبارزان موتلفه اسلامی در بازار را تجربه کرد. علیاکبر در رفتار اجتماعی شباهت بسیاری به او داشت.
علیاکبر؛ مردی برای توسعه
کسانی که با علیاکبر مراودات بسیاری داشتند، روایت میکنند که تلاش بسیاری برای توسعه کسبوکار خود داشته است. علیاکبر زندگی خود را صرف توسعه کار کرده بود. فریدون شیرینکام در کتاب «پیشگامان رشد» چنین شرحی از تکاپوی او برای رونق کسبوکارش میدهد: «علیاکبر رفوگران اوایل سال 1330 ازدواج کرد و در خانه پدرش با امکانات محدود تشکیل زندگی داد، در همین زمان پیش پدرش کار میکرد. پدرش یک محموله بزرگ مداد ژاپنی در سال 1332 خریده بود. آن زمان اجناس ژاپنی کیفیت خوبی نداشتند و پرطرفدار نبودند. علیاکبر 23 ساله فکر کرد چه کار کند این مدادها به فروش برسند تا هم پدر از دست آنها خلاص شود هم خود بتواند پولی به دست بیاورد و جلوی پدر و همسرش خودی نشان دهد.
در همین سالها تحصیلش را بهصورت شبانه ادامه داد.» روایت نویسنده از زندگی علیاکبر رفوگران نشان میدهد که او ذهن خود را مشغول تکاپو برای رشد صنعت کرده بود. اما اولین سودآوری هنگفت علیاکبر به ماجرایی دیگر مربوط میشود. «شیرین کام» این ماجرا را چنین نقل کرده است: «در همین زمان کارت بازرگانی گرفت و یک ماشین تحریر لاتین و برخی از وسایل دست دوم دفترش را گشود. به این صورت تجارتخانه علیاکبر رفوگران تاسیس شد. جنگ جهانی تازه تمام شده بود و کالاهای آلمانی نسبت به سایر کشورهای اروپایی ارزانتر بود. شناخت علیاکبر از سبد کالاهای مختلف وارداتی، او را به سمت کالاهای آلمانی هدایت کرد. همین دقت به قیمت کالاهای مختلف، متناسب با سرمایه اندک وی و تقاضا برای کالاهای ارزان قیمت آلمانی در بازار ایران، زمینه اولین موفقیت را برایش فراهم نمود. او مکاتباتش را با آنها آغاز کرد و هر روز کاتالوگها و نمونههای مختلف به دستش میرسید تا اینکه کاتالوگ یک عکس برگردان به دستش رسید، همان موقع طرحی به ذهنش رسید؛ تصمیم گرفت برای اتومبیلهای سواری و تاکسیها دعایی تهیه کند.
پیش یک استاد خطاط رفت و جمله «فالله خیر حافظا و هو ارحمالراحمین» را به خط زیبا نوشتند، دو تا نقاشی طاووس هم کنارش گذاشت و یک نامه ضمیمهاش کرد که 10 هزار عدد از این طرح چاپ کنید. پس از یک ماه، یک کارتن از آلمان از طریق پست به دستش رسید. طرح را بهصورت عکس برگردان چاپ کرده بودند. به شاگردش هزارتا از این عکس برگردانها را داد و گفت تا اینها را نفروختی، مغازه نیا، اگر یک هفته هم طول کشید، اشکالی ندارد. شما مرخصی تا اینها را بفروشی. چند ساعت بعد برگشت و گفت همه را فروخته! قیمت هر برچسب را پنج ریال گذاشته بود و در عرض چند روز همه را فروخت تا اینکه یک بسته دیگر رسید. همینطور هفته به هفته یک بسته 10 هزار تایی میرسید و او تعجب کرده بود! تقریبا با آخرین بستهها یک نامه هم از آن شرکت آلمانی به دستش رسید که گفته بود چون قیمت 10 هزار تا از این برچسبها با 200 هزار تای آنها یکی بود، برایتان 200 هزار تا چاپ کردند و شما پول 10 هزار تا را بدهید. شرایط جوری بود که بهصورت باورنکردنی سود کرد، چون به ازای هر 10 برچسب باید یک ریال بهشرکت میداد و اگر این نامه همان روزهای اول به دستش میرسید، قطعا قیمت را خیلی پایینتر میگذاشت. با این طرح و طرح دعای «و ان یکاد» و چند طرح دیگر، کارش به شدت رونق گرفت و طوری شد که فرصت نمیکرد حتی به مشتری جواب دهد، تا بازاریها بفهمند که این برچسبها چیست و از کجا میآید توانست سرمایه خوبی به دست بیاورد. پس از آن سفارش یک میلیون برچسب را داد و این کار را چند سال بعد تکرار کرد. پس از مدتی محموله دعای وارداتی از کانال بانک و گمرک در تعداد بسیار زیاد وارد میشد و از طریق عمدهفروشیها صورت میگرفت.
سفارشهای فراوانی از تهران و شهرستانها دریافت میکردند. این دعاها برای ماشینها، میزهای مختلف آینه عروس، ویترین مغازهها و... خریداری میشد. پس از اینکه کارش مورد تقلید سایر تولیدکنندگان این کالاها قرار گرفت رفوگران دیگر سفارش اینگونه برچسبها را به خارج از کشور نداد. اما سرمایه کافی از این ابتکار نصیبش شده بود که بستر لازم برای فعالیتهای تجاری و تولیدی را فراهم کند. بعد از مدتی پدرش موافقت کرد تا دوباره با هم کار کنند. کار واردات را به کارشان اضافه کردند، علیاکبر، پدر و برادربزرگش شرکتی تاسیس کردند و به واردات کالاهای مختلف نوشتافزار پرداختند.»
«بیک» میآید
علیاکبر از تجارت خود سرمایه مناسبی اندوخته بود. او قصد داشت تا الگوی توسعه را همچنان ادامه دهد و موفقیتهای بیشتری را تکرار کند. علیاکبر نمایندگی کارخانه خودنویسسازی «لوکسور» آلمان را داشت. او خودنویسهای آلمانی را وارد میکرد و از این راه درآمد مناسبی نیز کسب کرده بود ولی همچنان اهداف بزرگتری داشت: «زمانی که هنوز قلم، مداد و خودنویس ابزار نوشتن بودند و کسی خودکار را نمیشناخت یک روز دلالی نمونهای را برای فروش به حجره میرزاعلی رفوگران آورد که همان خودکار بیک بود. میرزا علی رفوگران گفت چطور کار میکند؟ جوهر را چطور توی آن میریزند؟
علیاکبر که میدانست این نوشتافزار چیست، گفت نیازی به ریختن جوهر ندارد. از آن به بعد نام خودکار روی آن باقی ماند. نماینده خودکار بیک فردی به نام کلیمیان بود و رفوگران از او خودکارهای بیک فرانسوی را میخرید و پخش میکردند. سه سال بود که خودکار به ایران آمده بود و طرفدار زیادی نداشت، در کل این سالها 500 هزار تا از آن هم فروش نرفته بود. همان روزها رئیس صادرات بیک فرانسه به ایران آمده بود. پسر کلیمیان از علیاکبر خواست بهواسطه آشناییاش با زبان خارجی وی را در بازار بچرخاند. وی که اسمش لوک بود، حین گردش در بازار گفت: چطور میتوان کاری کرد که فروش خودکار بیک در ایران بالا برود؟ علیاکبر هم جواب داد نوشتهای از آقای کلیمیان بگیرد که حداقل تا 10 سال این کالا را به کسی جز رفوگران نفروشد.
وی قول میدهد فروش آن را در یک سال به دو میلیون برساند. «کلیمیان به شما چند میفروشد؟ - هشت ریال، گفت: عجب دلال گران قیمتی.» لوک پس از تحقیق درباره وضع اعتباری رفوگران و اطمینان از اعتبار و درستکاری آنها، خواست نمایندگی خودکار بیک در ایران را به آنها منتقل کند. وقتی پدرش از ماجرا باخبر شد، نهتنها خوشحال نشد، بلکه برافروخته شد و گفت: من این کار را نمیکنم علیاکبر رفوگران معتقد بود اگر قبول نکنند، به کس دیگری میدهند.» (همان) علیاکبر از این دوران شرایط را تغییر داد. پدر همچنان در قید حیات بود ولی علاقه چندانی به توسعه نداشت. علیاکبر به اصرار پدر را مجاب میسازد تا در ساخت کارخانه نمایندگی بیک در ایران همراهی کند. پدر میپذیرد. علیاکبر به سرعت راهی فرانسه میشود تا دیداری با رئیس کارخانه بیک ترتیب دهد. او از مدیر کارخانه بیک درخواست میکند تا دستگاه تزریق پلاستیک دست دومی را به او بدهند تا به ایران بیاورد. علی اکبر قصد داشت با این دستگاه، خودکارهای بیک را درکشور تولید کند. در کارخانه او پدر 43درصد سهام، عباس، برادر بزرگتر علیاکبر 33درصد سهام و علیاکبر 33درصد سهام را در اختیار داشت. زمینی در حوالی منطقه «تهران نو» برای کارخانه خریداری شد و اولین سری محصولات بیک به تیراژ 500هزار تولید شد و در مدتی کوتاه 500 هزار به 100 میلیون رسید.
مداد «سوسمار» در کنار «بیک»
عطر بیک؛ ایدهای دیگر از علیاکبر
پایان غمبار
علیاکبر کارخانه خود را گسترش داده بود. برادر او عباس در قامت مردان سیاسی همراه موتلفهاسلامی به مبارزه پرداخته بود. روایت میکنند که آسایشگاه «کهریزک» را عباس با دیگر خیران بازار تاسیس کرده بود. اما سوابق انقلابی برادران رفوگران تنها به اندازهای بود که از مصادرهها در امان بمانند. اما گرفتاری رفوگران هنگامی آغاز شد که سازمان تعزیرات حکومتی قصد کرد تا کارخانه بیک را از کار بیندازد. علیاکبر دوران سختی را پشت سرگذاشت و نجواهای بسیاری برای حقخواهی کرد ولی سرانجام او همان شلاقی بود که با پادرمیانی مسوولان عالیرتبه نظام بر گرده او فرود نیامد.