سرهنگ در جواب صحبت هاي عدنان مي خندد و ميگويد: "زبان درازي نكن. حزب ما به هيچ كس رحم نميكند، اگر دوست داري اين مسأله برايت ثابت شود، ببين من چه ميكنم. " آنگاه كودك شيرخوار را ميگيرد و با قدرت به ديوار ميكوبد. كودك به زمين ميافتد و در دم جان ميسپارد.
به گزارش خبرگزاري فارس، شقاوت و بي رحمي بعضي ار افسران و سربازان ارتش رژيم بعث صدام موضوعي است كه هيچ گاه از ذهن تاريخ پاك نخواهد شد. اين مطلب كه توسط يكي نيروهاي ارتش بعث نوشته شده تنها دو نمونه از تمامي آن بي رحمي هاست:
*اعدام يك نوزاد
روز چهارشنبه 12/10/1981، در اتاق عمليات لشكر سوم بودم. سرتيپ "جبر بريهي " فرمانده تيپ 39 با ما تماس گرفت و گفت: "در تيپ ما واقعه بزرگي رخ داده است. گزارش كامل آن را براي شما ارسال خواهيم كرد ".
من با سرهنگ دوم صبري السامرايي تماس گرفتم و موضوع را با او در ميان گذاشتم. سرهنگ بلافاصله در اتاق عمليات حاضر شد و تلفنگرام سرتيپ را نزد فرمانده لشكر برد. فرمانده از سرهنگ صبري خواست با فرمانده تيپ تماس بگيرد و از او بخواهد هرچه زودتر گزارش خود را ارسال كند.
يك ساعت بعد گزارشي دريافت شد كه در آن آمده بود: ميان سرهنگ دوم "فلاح نوري " فرمانده گردان اول تيپ 39 و يكي از نيروها به نام سرباز وظيفه "عدنان حسين البصري " درگيري رخ داد كه در نتيجه آن فرمانده گردان كشته شده است.
اين خبر مبهم بود، براي همين فرمانده لشكر از ما خواست مساله را به دقت بررسي كنيم.
دو ساعت بعد به محل وقوع حادثه رفتيم. متوجه شديم واقعيت چيز ديگري است. حقيقت اين بود كه سربازي به نام عدنان حسينالبصري كودكي را از داخل يكي از خانههاي خرمشهر كه اهل آن آواره شده بودند، پيدا ميكند. او اين كودك را پس از يك هفته به خانهاش ميبرد تا از او نگهداري كند. اين سرباز صاحب فرزند نميشده و همسرش از اين واقعه خوشحال ميشود. همسر سرباز، كودك را فرزند واقعي خود ميپندارد و براي زنده ماندن او سعي و تلاش ميكند.
سرباز عدنان حسين، احساس خوشبختي ميكرده، زيرا ميپنداشته كه تقدير الهي به او رزق بزرگي عطا كرده است. اين سرباز، راننده گردان بود. او نميتوانسته خوشحالي خود را از ديگران پنهان كند و در اين بين يكي از سربازان موضوع را به فرمانده گردان گزارش ميدهد. او يك سرباز نفوذي بود و تا روزي كه عدنان حسين با فرمانده گردان درگير مي شود، كسي اين را نميدانست.
فرمانده گردان، عدنان حسين را احضار ميكند و از او ميپرسد: "به ما اطلاعات و اخبار درستي رسيده است كه تو يك كودك ايراني را در خانهات نگهداري ميكني، اين صحت دارد؟ "
- بله قربان! صحت دارد. به اين خاطر كه ترسيدم بميرد. خانوادهاش او را تنها رها كرده بودند.
سرهنگ دوم فلاح نوري به خشم ميآيد و ميگويد: "نميخواهد به من درس اخلاق بدهي. من از اين مسخره بازيها خوشم نميآيد. من بچه را ميخواهم، احمق! "
بهانههاي عدنان حسين مؤثر واقع نميشود. او اهل بصره بود. اهالي بصره با اهالي مناطق ديگر تفاوت دارند. آنها احساساتي هستند، زود خشمگين ميشوند و خشمشان هم سريع فروش ميكند. سرباز ميخواست با احساسات سرهنگ بازي كند، اما سرهنگ از اهالي تكريت بود، منطقهاي كه اهل نفاق و رقم زنندگان تاريخ سياه عراق و مسببين غم و اندوه را در خود پرورش داده است.
سرباز بيچاره تا ميتواند التماس ميكند و ميگويد: "قربان! او در حال حاضر يك بچه است، گناهي ندارد. من به شما تعهد ميدهم كه وقتي بزرگ شد، او را براي رهبري بفرستم. "
سرهنگ با خشم گفت: "حرف اضافه نزن! بايد همين الان بچه را برگرداني، همين الان! "
سرباز به خانه برميگردد درحالي كه از بخت بد خود ميگريد، وقتي همسرش از او ميپرسد: "چه شده؟ جواب ميدهد: "رژيم بچه را ميخواهد. "
- ابدا، بچه را به تو نميدهم. او فرزند من است.
- همين الان بچه را ميخواهند، اگر اين كار را نكنم، مرا دادگاهي ميكنند!
- از اين جا فرار ميكنيم، تو هم ارتش را رها كن. ميروين در هورهاي ناصريه زندگي ميكنيم.
- رژيم مرا دستگير ميكند!
سرانجام پس از مشاجرات شديد، عدنان حسين كودك را ميگيرد و نزد فرمانده گردان ميبرد.
در آن زمان اخبار و اطلاعات موجود حكايت از اين داشت كه ارتش اسلامي خود را براي يك حمله بزرگ به خرمشهر آماده ميكند. از اين رو خانوادههاي ايراني كه در شهر مانده بودند، به داخل عراق كوچ داده شدند. عدنان حسين فكر ميكرد كه فرمانده گردان كودك را به او برميگرداند، زيرا ديگر شرايط فرق كرده است و فرماندهي در اطلاعيههاي خود، درباره ضرورت مراقبت از خانوادههاي ايراني در خرمشهر صحبت ميكند.
عدنان نزد فرمانده گردان ميرود. فرمانده در حال خوردن غذا بود و آبدارچي براي او ويسكي ميآورد. عدنان ميگويد: "قربان، كودك را آوردهام. "
- او را بگذار و برو!
عدنان براي آخرين بار به كسي كه قلبش از گناه و جنايت سياه شده بود، التماس ميكند: "سرورم! التماس ميكنم! به من رحم كن! من آمادهام هرچه شما بفرمائيد انجام بدهم. "
- ببينم، نكند تو ايراني هستي كه اين قدر به اين كودك ايراني علاقه نشان ميدهي؟ من اصلا به تو مشكوكم!
عدنان با اعتراض ميگويد: "من عراقيام، آن هم عراقي اصيل! اگر باور نميكنيد، اين شناسنامهام. " سرهنگ پاسخ ميدهد: "با شناسنامه يا پوشيدن لباس ارتش عراقي كه كسي عراقي نميشود. ميل و علاقه و دل تو مهم است. چه بسا عشق و علاقه تو به ايران باشد، مشكل ما هم در حال حاضر، مسأله دلها و علايق است، احمق! اصلا اين درست است كه ما در خانههايمان ايرانيهاي محبوس را نگهداري كنيم؟ما با ايران از گذشته تا به حال دشمن بوده و هستيم. تو چطور يك كودك مجوسي را در خانهات نگه ميداري؟ هيچ ميداني، تو در كانون خانواده و محلهات داري يك خميني پرورش ميدهي؟! "
عدنان ميگويد: "اما او يك كودك شيرخوار است. پيامبر خدا(ص) نيز كودكاني از ديگر اقوام را در جنگهايش به سرپرستي گرفت. رهبران صدر مسلمانان نيز همينطور بودند. ما با اين كار چهره زيبايي از ارتش عراق به دنيا معرفي ميكنيم. حزب ما منادي قوميت عربي است. اين كودك هم با ما پيوند عربي دارد. "
سرهنگ ميخندد و ميگويد: "زبان درازي نكن. اينها همه شعار و براي فريب مردم است. حزب ما به هيچ كس رحم نميكند، اگر دوست داري اين مسأله برايت ثابت شود، ببين من چه ميكنم. " آنگاه كودك شيرخوار را ميگيرد و با قدرت به ديوار ميكوبد. كودك به زمين ميافتد و در دم جان ميسپارد.
سرباز عدنان با ديدن چنين صحنهاي، پاهايش سست ميشود و بر زمين ميافتد. از آن روز براي عدنان معلوم ميشود كه حقيقت شعارهاي حزب بعث چيست؛ اين شعارها جز اراجيفي براي فريب ديگران نيست.
عدنان از دفتر سرهنگ درحالي كه با صداي بلند گريه ميكند، بيرون ميآيد. نگاه غضبآلودي به آن دفتر نفرين شده مياندازد و سوار ماشين ميشود. سپس نگاهي به آسمان ميكند و از خدا ميخواهد كه اين شخص را مورد خشم و غضب خودش قرار دهد.
ماشين سرباز ركت ميكند و هنوز خيلي از سنگر سرهنگ دور نشده بود كه انفجار سهمگيني سنگر سرهنگ را با خاك يكسان ميكند! عدنان با خوشحالي به محل حادثه برميگردد و ميبيند كه بدن سرهنگ تكه تكه شده است. او نميدانسته چه ارتباطي ميان كشته شدن آن كودك شيرخوار و تكه تكه شدن سرهنگ ملعون وجود دارد. اما در حالي كه نيروها، با درجههاي مختلف جمع شده بودند، فرياد ميزدند: "خدايا! من بيتقصيرم، خدايا! اين مجازات رفتار فجيع با آن كودك شيرخوار بود! "
اداره توجيه سياسي سعي كرد از اين واقعه به نفع رژيم بهره برداري كند. در اطلاعيههايي كه از طريق بلندگو پخش ميشد، گفتند: "ببينيد مجوسها چه رفتاري دارند! جنايت آنها را مشاهده كنيد!اين سرهنگ يك كودك شيرخوار ايراني را نگهداري ميكرد. اما اين پاداش اوست! او را هدف قرار دادند و آن كودك نيز قرباني شد. ما به شما تاكيد ميكنيم كه انتقام خود را از آنها بستانيد؛ خدا با شماست. "
*طلا و كيفر الهي
هر روز حادثه تازهاي در خرمشهر به وقع ميپيوست. بسيار اتفاق ميافتاد كه نيروهاي ما بر سر تقسيم اشياي گرانقيمت به روي يكديگر اسلحه ميكشيدند.
گروهبان يكم "شبوط عكاب "از اهالي ناصريه، طبق معمول در خانههاي خرمشهر به دنبال اشياء ميگشت. معمولاً ترانههاي "سلمان المنكوب " خواننده معروف ترانههاي روستايي را زير لب ميخواند. او هر روز چيزي پيدا ميكرد و فورا آن را نزد فرمانده گردان ميبرد و با او تقسيم ميكرد و هرچند وقت يك بار با گرفتن مرخصي تشويقي وسايل دزديده را به خانه ميبرد. شايع بود كه عكاب در دزديدن خوششانس است. نيروهاي گردان به او حسادت ميورزيدند، زيرا بيشتر از همه در دزديدن وسايل اهالي خرمشهر موفق بود.
يك روز كه گروهبان عكاب به قصد جستوجو وارد يكي از خانهها شد، مقداري طلا پيدا كرد. به چپ و راست نگاهي كرد و طلاها را در جيبي گذاشت كه به همين منظور در لباسش درست كرده بود.
ميخواست از خانه خارج شود كه يك نفر از بلندي پريد و راه را بر او بست. اين شخص يك جوان بود كه پارچه سبز رنگي بر پيشاني داشت. با لهجه فارسي ميگفت: "كجا ميروي؟ "
گروهبان شبوط عكاب خشكش زد. سرنيزهاش را بيرون آورد و با تمام قدرت به جوان ايراني حمله كرد. اما اين جوان با هوشاير جا خالي كرد و او مستقيم به سوي ديوار رفت و به آن چسبيد. جوان ايراني به او گفت: "چه ميخواهي ملعون؟! " عكاب دوباره حمله كرد.
آنها درگير شدند. عكاب، ايراني را با قدرت به زمين زد و سرنيزه را برداشت تا در سينه او فرو كند. اما جوان ايراني خيلي باهوش بود. در يك لحظه عكاب را از روي خودش كنار زد و سرنيزهاي در قلب او فرو برد. طلاها ريخت و ايراني كه در اصل صاحب طلاها بود، آنها را برداشت.
جنازه عكاب آن قدر آن جا ماند تا كرمها در آن خانه كردند. سرانجام افراد گردان جسد او را پيدا كردند و بدين ترتيب پرونده عكاب در گردان بسته شد و سرنوشت او درس عبرتي براي افرادظريف و باريكبين شد.
يكي از سربازان گفت: "خداوند شبوط عكاب را به سزاي اعمالش رساند. او مرتكب جنايات بيشرمانهاي شد. دامن بسياري از دختران خرمشهر توسط او لكه دار شد. اموال مردم اين شهر را دزديد و در گردان نيز جاسوس فرمانده بود و عليه سربازان جاسوسي ميكرد. اي خدا چقدر عادلي! اي پروردگار چقدر زيبايي! خدايا! خشم و عضبت را درباره او به من نشان دادي. "
اما در قرارگاه گردان، فرمانده گردان به شدت اندوهگين بود، زيرا يكي از منابع درآمد حرام را از دست داده بود. اداره توجيه سياسي نيز يكي از خيابانهاي نزديك مقر گردان [در خرمشهر] را "شبوط عكاب " گذاشت. بعضي از سربازان، هنگامي كه از اين خيابان ميگذشتند، ميگفتند: "خدا هزار بار لعنتت كند، شبوط! "
شايد عكاب يكي از شگفتيهاي دوران اشغال خرمشهر باشد!
*احمد غانم الربيعي
پي نوشت:
1- هرچند كه در جنايتكار و از خدا بيخبري بعثيان صدامي جاي شك و شبههاي نيست، اما به نظر ميرسد كه خباثت و جنايت هم حدي دارد. وقتي اين سطرها را ترجمه ميكردم، به خاطر فجيع بودن اين جنايت، باورم نمي شد كه واقعيت داشته باشد. فكر ميكردم اين سروان عراقي كه بعد از اشغال كويت و شكست عراق به عربستان رفته و از آنجا به جمهوري اسلامي پناهنده شده است، در اين باره اگر نگويم دروغ گفته، حداقل راه اغراق پيموده است. اما يك روز ماهنامه صبح، شماره تيرماه 1376 به دستم افتاد. در آن ديدم كه يك سرباز عراقي كه در جنگ عراق با ايران به اسارت نيروهاي اسلام درآمده، اين واقعه هولناك را چنين شرح داده است:
"چند روز پس از اشغال خرمشهر در كنار يكي از خانههاي تخريب شده توقف كرديم. يكي از دوستانم كه وارد خانه شد، ما را صدا زد با عجله وارد شديم و كودك چند ماههاي را ديديم كه در آغوش مادر كشتهشدهاش به آهستگي گريه ميكرد. با ديدن اين صحنه متأثر شديم.
يكي از همراهان كه راننده ماشين بود، گفت: "من سالهاست ازدواج كردهام، اما تا به امروز صاحب فرزند نشدهام و من او را با خود به خانه ميبرم. " همه موافقت كرديم. اما نمي دانم چه شد كه فرمانده گردان خبردار شد. راننده را احضار كرد و كودك را از او طلب كرد. با وجود امتناع راننده، فرمانده او را تهديد به اعدام كرد. راننده كه اصرا رو تهديد فرمانده را ديد، با گرفتن مرخصي به سراغ طفل رفت و او را آورد. من خيال ميكردم شايد فرمانده گردان هم ميخواهد او را به عنوان فرزندي براي خود ببرد، اما اين تصور من با ديدن صحنهاي هولناك نقش بر آب شد. فرمانده طفل را از دست راننده گرفت و او را با تمام قدرت به ديوار كوبيد و كودك هم جان باخت. هيچ وقت صداي نحس فرمانده را در لحظه پرتاب كودك بيگناه از ياد نميبرم كه با خشم فرياد ميزد: "مجوسي (آتش پرستي) بيش نيست! " آنگاه بود كه به شدت متاثر شدم و از خدا خواستم كه اين قوم ظالم را گرفتار عذاب دنيا و آخرت كند. (مترجم)