امير يكدفعه از جايش بلند شد و از ماشين بيرون پريد و با لحني خندان و خوشحال گفت: من ميدونم چرا روشن نميشه، صبر كنيد تا من وضو بگيرم بعد ببينيد ماشين روشن ميشه يا نه.
به گزارش خبرگزاري فارس، آن روز هم طبق معمول هر روز با همه بچهها جمع شديم و صبحگاه را انجام داديم. بعد از صبحانه دوباره دور هم جمع شديم تا به طرف ميادين مين حركت كنيم. همان مينهايي كه بعثيون كاشته بودند و ما ميرفتيم تا آنها را خنثي كنيم. كار سختي نبود، آنهم براي كسي كه عاشق باشد. فقط كمي احتياط لازم دارد. اگر حتي يك اشتباه از كسي سربزند حتما چند تن از برادران زخمي و يا شهيد ميشوند.
همين طور كه همه دور هم جمع شده بوديم و داشتيم از ترسويي و مزدوري بعثيون صحبت ميكرديم برادر حسين كه از قسمت تخريب لشكر فجر بود به جمع ما آمد و يك راست به طرف برادر امير رفت. امير هم از بچههاي تخريب تيپ بود اما خيلي هم با حسين آشنائي نداشت. فقط يك سلام عليك سادهاي با هم داشتند و به همين علت وقتي كه حسين بلا درنگ امير را به گوشهاي برد، تعجب كرديم. وقتي كه آن دو برگشتند از رنگ و روي حسين دريافتيم كه حتما بايد مسئلهاي باشد.
از فكر حسين و امير بيرون نرفته بوديم كه با صداي رساي فرمانده همه به خط شده و يكي يكي سوار بر خودرو شديم. هوا سرد بود و راننده با تلاش سعي ميكرد ماشين را روشن كند اما روشن نميشد. امير يك دفعه از جايش بلند شد و از ماشين بيرون پريد و با لحني خندان و خوشحال گفت: من ميدونم چرا روشن نميشه، صبر كنيد تا من وضو بگيرم بعد ببينيد ماشين روشن ميشه يا نه.
بچهها خنديدند و امير به سرعت به طرف ظرف آب رفت و وضو گرفت. راننده هم تا آمدن امير صبر كرد و امير كه سوار شد گفت: حالا استارت بزن، ماشين روشن ميشه. راننده استارت زد و ماشين روشن شد. بچهها همراه با تبسم به امير نگاه كردند. خودرو به طرف ميدان مين به حركت درآمد.
ماشين گرد و خاك كنان به جلو ميرفت، اطراف آن را غبار غليظي در بر گرفته بود. در بين برادران صفا و صميميتي عجيب حكمفرما بود، همه خوشحال بودند، امير مرتب صحبت ميكرد و ميخنديد و ميگفت: اگر من شهيد شدم مرا حلال ميكنيد يا نه؟ و مرتب تكرار ميكرد، سفارش ميكرد و ميگفت: مرا تو تهران خاك كنيد و ...
كم كم به ميدان مين ميرسيديم، در اطراف ميدان مقدار زيادي سيم خاردار كشيده شده بودند. چند روزي بود كه توي اين ميدان ميرفتيم و تقريبا آخرش بود. فكر ميكرديم امروز تمام ميشود.
ماشين ترمز زد، همه پياده شديم و بعد از چند دقيقه كه مسئول تخريب در مورد ميدان مين صحبتها و سفارشات لازم را كرد وارد ميدان شديم. امير و يدالله، با همديگر يك محور را شروع كردند. بچهها مشغول به كار شدند. مينها يكي يكي خنثي ميشد و هر چه بيشتر از مينها خنثي ميشد به اتمام كار نزديكتر ميشديم.
حدود نزديكيهاي ظهر بود. برادران در ميدان پراكنده بودند.
امير مشغول خنثي كردن يكي از مينهايي بود كه چاشنياش بيرون نميآمد و يدالله نيز در چند متري امير ايستاده بود. خطر انفجار مين زياد بود اما بايستي تمام خطرات را به جان ميخريديم. امير كاملا حواسش را روي مين تمركز كرده بود، با دقت اطراف آن را نگاه ميكرد و سعي مينمود هر چه زودتر آن را خنثي كند كه ناگهان صداي وحشتناكي همه را متوجه خود كرد.
صداي مهيب انفجار فضا را در بر گرفت و يكي از عشاق به ديار الله رهسپار شد. صداي انفجار قوي بود. اما رونده طريقالله با قلبي محكمتر و قويتر به سوي آرزوي ديرينهاش شتافت.
آن ميني كه به قصد خاموش كردن شمع حيات رزمندهاي از رزمندگان اسلام كاشته شده بود منفجر شد. اما نه تنها آن را خاموش نساخت بلكه فروزانتر كرد و آن شمع كسي جز امير نبود. امير خاموش نشد بلكه پر گشود و در دياري گام نهاد كه منتهاي آرزويش بود. امير به جائي رفت كه، حسين برايش خواب ديده بود و به سوي كسي رفت كه براي رضايش وضو ساخته بود. وضويش از آب زلال بود اما در خونش رنگين شد.
از بدن مطهر امير فقط شكم سوراخ شده و نيمي از سر باقي مانده بود. آنهم غرق در خون به رنگ شفق و به زلالي چشمهساران كه همه را پاك و مطهر ميكند و يدالله نيز، آن مرد خدا براثر تركش مين به گردنش روز بعد در بيمارستان به خيل شهدا پيوست.
همه با دست و پايي لرزان، چشماني پر از اشك و نالههايي پي در پي و با فرياد يا مهدي يا مهدي به سوي امير و يدالله شتافتند.
صحنه عجيبي بود. با آنكه همه گريان بودند اما هر كس سعي ميكرد ديگري را دلداري دهد. تعدادي از برادران پيكر خون آلود و نالان يدالله را كه مجروح شده بود از ميدان بيرون بردند و بقيه نيز دور امير حلقه زدند، فرياد ميزدند و با صداي بلند حضرت مهدي(ع) را صدا ميزدند دقايقي بعد بدن تكه تكهاش را جمعآوري و در داخل ماشين گذاشتند. برادران با قيافهاي گرفته و چشماني پر از اشك به مقر برگشتند. همان جائي كه صبح امير توي آفتاب نشسته بود.
وقتي بچههاي مقر قيافه گرفته ما را ديدند شوكه شدند. گفتند: چي شد؟
باز همه با اين سؤال زدند زير گريه، همه هيجانزده دوباره پرسيدند: چي شده؟
يكي گفت امير رفت و ديگري هم با صداي بلند گريه گفت: يدالله هم رفت. ديگر كسي سؤال نكرد. همه يك صدا فرياد زدند يا حسين، يا حسين، يا مهدي. و برادر حسين كه از راه رسيد وارد جمع شد و گفت: من ميدانستم. بچهها ساكت شدند و گفتند: چطور؟ حسين گفت: صبح يادتان هست كه امير را كنار كشيدم. برادران كه بي صبرانه منتظر اصل مطلب بودند گفتند: خوب، همين موضوع بود. ديشب خواب ديدم امير زخمي شده و توي بيمارستانه، رفتم پيشش ديدم تمام اعضاي بدنش باندپيچي شده و چشماش هم كور شده وقتي ازش احوالپرسي كردم، گفت: من ديگه بايد برم. گفتم: كجا؟ گفت: آقا آمده دنبالم. گفتم: امير جون اين حرفها را نزن، تو خوب مي شي و دوباره بر ميگردي پيش ما و بعد امير گفت: تو كسي را تو اتاق نميبيني؟ با اضطراب تمام اطاق را برانداز كردم چيزي نديدم دوباره گفت: حضرت مهدي(عج) را بالاي سر من نميبيني، آمده دنبالم آمده مرا به همراه خودش ببرد. تا اين حرف ها را زد گفتم: چي ميگي تو كه چشمات نميبينه و او گفت: چرا، خوب شدهام. فورا خودم را روي پاي امير انداختم و گفتم: امير جان به امام بگو، به امام بگو به من هم سعادت زيارتش را بدهد و بعد ديدم كه نوري فضاي اطاق را پر كرد و امير از دنيا رفت و نور هم غيب شد.
بله امروز كه آمدم پيش امير به همين خاطر بود، آمدم ببينم چه كسيه. بيشتر باهاش آشنا بشم.
حسين صحبت ميكرد و بچهها همچون باران بهاري از چشمهايشان اشك سرازير بود و آخر سر همه با هم يا مهدي يا مهدي گفتند.
راوي: علي اصغر معماري