«فردا»: این شاید آخرین بار و از معدود دفعاتی باشد که یک خبرنگار قبل از فوت سیمین دانشور پای به خانه جلال آل احمد گذاشته و از فضای آن خانه و احوال آخرین روزهای زندگی سیمین دانشور گزارش تهیه کرده است. این گزارش چند ماه پیش از خانه سیمین و جلال و وضعیت زندگی همسر جلال نوشته شده است.
********************
کش کش... صدای برخورد آهن با پرزهای نرم فرش نقش تبریزی قدیمی. ازهمین پشت در خانه جلال آل احمد میتوان صدای کشیده شدن واکر خانم سیمین را روی فرشهای رنگ و رو رفته اما عتیقه شنید. سیمین ادبیات ایران در بلوز و شلواری سفید رنگ با آن چشمهای درشت و پف آلود شیرازیاش سر به زیر دارد، نگاه عمیق و نافذش، کم فروغ است و تنها به بلند کردن پاهایش فکر میکند. اگر تمرکزش را از دست بدهد وسط اتاق سرنگون میشود. او اتاق دوازده متری را بالا میرود و نرم وکشان کشان بر میگردد. خانم خدمتکار اجازه ورود نمیدهد نه که نخواهد، میگوید خواهر خانم سیمین گفته هیچنوع ملاقاتی انجام نشود. سیمین خانم سرک میکشد. بیآنکه سر بلند کند میشنود خواستهات را. خسته و پیر و آهسته در آستانه ۹۰ سالگی: «آمدهای به دیدن من. خوب ببین.... دیدی... پس حالا برو.»
سیمین خانم حدود ۱۰ بار که واکر را بلند کند اتاق تمام شده و سمیه جوان با دهان روزه و حوصله بسیار هدایتش میکند تا بدون اینکه به مبلها برخورد کند دور بزند. اتاق و خانه جلال در تاریکو سایهبازی خورشید بوی مشاهیر ۴۰ سال پیش میدهد. توی این اتاق میشود رد نگاههای بزرگان ادب ایران را گرفت. جای پای نیما یوشیج پیرمرد همسایه که چشم این خانه بود. وسایل خانه بو و رنگ چادرها ی ایلیاتی میدهد که خوب میشناسمشان. بوی ایل قشقایی میآید و کشکولیها. گرچه هر چه اینجا هست را انگار به سلیقه بانو چیده نشده. او چندان توجهی به اطرافش ندارد. تنها خودش را متمرکز کرده روی قدمهایی که بر میدارد.
به اذن سیمین خانم رویمبل مینشینم. انگار صدایش میآید از نامهای که به جلال نوشته بود: «اولا نقشه خانه رسید. خیلی نقشه عالی و خوب و جامعی بود و مخصوصا نماها با آن سنگهای سبز و آجرهای قرمز. خدا کند در آن به سلامتی و خوشی به سر ببریم و یک بالین باشیم، ولی عزیزم، خرج لوکس در آن زیاد نکن آن هم با قرض. تو که میدانی بیلوکس هم میشود خوش بود و خوش گذرانید.» هنوز هم در خانه وسایل لوکس جایی ندارند هر چه هست از ۴۰ سال پیش جامانده است.
خانه جلال در تجریش کوچه رفعت نبش بیژن قرار دارد. روی دیوار آجری قرمز رنگ نوشته شده ارض. آجرهای دیوار کوچه هنوز رنگ ولعاب دارند و در چوبی سبز سیدی انگار تازگیها رنگ شده. جلال وقتی کار اسکلت همین خانه تمام میشود برای زنش که حالا صدای واکرش میآید اینطور مینویسد؛ «دم در ورودی که درش گذاشته شد. به دست مبارک خودم. عزیز دل، نمیدانم چرا یکهو به یاد این شعر نیما افتادم که میگوید؛ نازک آرای تن ساق گلی/ که به جانش کشتم و به جان دادمش آب/ای دریغا به برم میشکند.» سیمین خانم بعد اینکه خودش با چشمهای خودش دید که مالک خانه نیما یوشیج داشت خانه را خراب میکرد تا در آن برج بسازد میراث فرهنگیرا خبر کرد...... همان روز برای خانهاش با میراث فرهنگی صحبت کرد و خانه را به دست آنها سپرد. اینها را سمیه خدمتکار خانم سیمین میگوید.
این خانه بعد از قریب به ۴۰ سال سرپاست ولی از صاحبخانه خبری نیست. کودکان همسایهها بزرگ شدهاند حالا نوههایشان با روبانهای صورتیدست به دست مادرها کوچهبیژن را میآیند پایین. مادرهایی که بعضیهایشان نمیدانند همسایه جلال هستند یا توی کوچه، دخترک دو سه سالهای، آویخته بهدست مادرش و پا به پای او، بهزحمت میرود و بیاعتنا به تو و به همه دنیا، هی میگوید «مامان، خستهمه …» و مادر که چشمش به جعبه آینه مغازههاست یک مرتبه متوجه نگاه تو میشود. بچهاش را بغل میزند، همچون حفاظت برهای در مقابل گرگی، و تند میکند. و تو میمانی و زنت با همان سوال. بغض بیخ گلو که زنت هم حالی بهتر از تو ندارد.
حیاط خانه جلال در تصرف گیلاسها و خرمالوهاست. حیاطی مناسب یک خانه چهار صد و بیست متری است. مدتهاست که سیمین خانم حاضر نشده پا در ایوان بگذارد و گنجشکها در سایه پیچکهای پرپشت پرپر میزنند. صدای نوه همسایههمچنان در لای درختچهها میپیچد: «یا صبح است با نمنم بارانی و تو داری هوا میخوری. درد سکرآور ساقههای جوان را به هدایت قیچی باغبانی لمس میکنی که اگر این شاخه را بزنم … یا نزنم … که ناگهان سوز و بریز بچه همسایه از پشت دیوار بلند میشود و بعد درق … صدایی. و بله. باز پدره رفت سر کار و دو قران روزانه بچه را نداده. و خدا عالم است مادر کی فرصت کند و بیاید به نوازش بچه. و آنوقت شاخه که فراموش میشود هیچ – اصلا قیچی باغبانی که تا هم الان هادی احساس کشاله رفتن ساقهها بود، به پاره آجری بدل میشود در دستت که نمیدانی که را میخواستی با آن بزنی.» حیاط پر از خالی است ودر این خانه کهولت لانه کرد و سیمین دانشور با چشمهای نافذ و پر اقتدار میچرخد از پشت پنجره حیاط را و بر گردد در اتاق نشیمن.
«هنوز که اینجا نشستهای.». این را سیمین بانو میگوید با چشمهایی که رمقی برای عتاب ندارد. جسارت خبرنگاری را سر کوب میکنم. بگذار تا بانو در خودش بماند و ترک بر ندارد پیله تنهاییاش. تنها گرداگرد خانه را با چشمهایم ضبط میکنم. این خانه وشکوه زوال یافتهاش را.
جلال در توصیف همین حیاط مینویسد «تو شهر، بچهها توی خانههای فسقلی نمیتوانند بلولند و شما حیاط به این گندگی را خالی گذاشتهاید و حیاط به این گندگی چهارصد و بیست متر مربع است. اما چه فرق میکند؟ چه چهل متر چه چهل هزار متر. وقتی خالی است، خالی است دیگر. واقعیت یعنی همین!»
در چوبی بسته میشود و سیمین خانم نه حوصله حرف زدن دارد نه حال آن را. شاید این خانه همچنان به آرامش بیشتر محتاج باشد تا رفت و آمد پی در پی خبرنگارها. کوچههای منتهی به خانه جلال سر بالایی است و فکرها و گفتههای جلال در آن مصداق پیدا میکند. این راهی است که به شمیران میرسد. همان راهی که جلال روزی در آن بسیار گریه کرد به خاطر دلتنگی برای بانویش سیمین که حالا خسته در خانه را روی هیچکس باز نمیکند. «سیمین جان، یک سه ربع بعد از ظهر از سرکاغذ بلند شدم لباس پوشیدم و رفتم شمیران. میخواستم کمی هوا بخورم. چون صبح تا آن وقت خانه مانده بودم. نزدیک پل رومی که رسیدم دم غروب بود و هوا تاریک داشت میشد. از پل عبور کردم و یک مرتبه یادم به آن روزها افتاد که با هم از همین راه میآمدیم و میرفتیم و آخرین و تنها گردشگاهمان بود. روی هر سنگی که یک وقت نشسته بودیم اندکی نشستم و هوای تو را بو کردم و در جستوجوی تو زیر همه درختها را گشتم و بعد از همان راه معهود به طرف جاده پهلوی راه افتادم. وسطهای راه کم کم تاریک شد و کسی هم نبود، یک مرتبه گریهام گرفت. اگر بدانی چقدر گریه کردم. از نزدیکیهای آنجا که آن شب پایت پیچید و رگ به رگ شد (یادت هست؟) گریهام گرفت تا برسم به اول جاده آسفالته آن طرف که نزدیک جاده پهلوی میشود. جوان راننده میایستد تا مسافران را به تجریش برساند.
میگویم جلال آل احمد. میگوید اینکه میگویی کی هست. میگویم مگه درس خسی در میقات را توی دبیرستان نداری. میگوید کلاس ما رو پایین نیار. من مهندس کامپیوترم دانشگاهم تمام شده. نگفتی این آل احمد کی هست؟