کد خبر: ۱۹۶۴۴۳
تاریخ انتشار: ۰۸:۳۲ - ۱۹ آذر ۱۳۹۱

خبر آنلاین: جان آپدایک نویسنده بزرگ معاصر در مقاله‌ای از عکسی گفته که مادرش در کودکی از او گرفت.

جان آپدایک: مادرم این عکس را گرفت و تاریخش را دقیق پشت آن نوشت: 21 سپتامبر 1941. بنابراین در آن تاریخ من نه سال و شش ماه و سه روزه بودم.

نگاهی به تقویم همیشه جاودان که انداختم متوجه شدم آن روز همانطور که حدس می‌زدم یکشنبه بوده؛ کتی که به تن دارم، کفش‌هایم که بندشان محکم بسته شده‌اند و رنگ آفتاب هم نشان می‌دهد که یکشنبه باید باشد. هر چقدر هم که به عکس نگاه کنم، حتی اگر از ذره‌بین هم استفاده کنم باز هم هیچ رنگ و خاطره‌ای از آن لحظه در من زنده نمی‌شود اما این تصویر بسیار آشناست. اینجا یکی از محبوب‌ترین مکان‌های دنیا برای من است: گوشه ایوان خانه پلاک 117، خیابان فیلادلفیا، در شیلینگتن در پنسیلوانیا.


خانه متعلق به جد مادری من بود؛ به ضرورت رکود اقتصادی پدرومادرم و من هم آنجا زندگی می‌کردیم. در این گوشه فراخ ایوان، که نیمی از آن در سمت راست من ادامه دارد و دیده نمی‌شود، برای خودم یا با دیگران بازی می‌کردم، با جعبه پرتقال مغازه خواروبارفروشی و میوه‌های کاغذی می‌ساختم، خانه‌های دنجی با اسباب و اثاثیه دورریختنی می‌ساختم.

شاخه‌های یک درخت مو از بالای سقف ایوان آویزان شده بودند. درخت شاخه‌هایش را روی پله‌ها و کاشی‌های پاسیو همانجایی‌ها که مورچه‌ها مشغول رفت و آمد میان شکاف کاشی‌ها بودند روان کرده بود. شاخه‌های درخت مو چنان پیچ و موج ماهرانه‌ای داشتند که فکر می‌کردم اگر به دقت به آنها نگاه کنم تمامی حروف الفبا را از دل آن‌ها درمی‌آورم.

دری که پشت سر من است به آشپزخانه باز می‌شود، کف آن مشمع است، یک جعبه یخ چوبی در آن است و سینک سنگی آن بوی صابون می‌دهد. آشپزخانه بوی وانیل، دارچین و نارگیل خردشده‌ای می‌دهد که در کابینت در شیشه‌ای قرار دارند، همینطور هم بوی پارچه‌های روی میزی که پشت آن شام و ناهار می‌خوردیم به مشام می‌رسد، من گوشه میز می‌نشستم و لبه میز توی شکمم می‌رفت. در آن روزها که مادر و مادربزرگم با هلو، گلابی و گوجه کمپوت درست می‌کردند و در شیشه‌های مارک مایسن می‌گذاشتند، بخار دلچسب فراوانی در آشپزخانه به راه بود... در آن خانه‌های پیش از جنگ، وسایل خانه اسباب بازی‌های ما بودند.

قفسه جاروها خودش سرشار از جزئیات آن دوره است، انگار یک جارو هم گوشه دیگر قفسه بود؛ جارو کشیدن رسم هرروزه تابستان بود، همینطور پشه‌پرانی که کاری مشابه بود. در انتهای ایوان، چسبیده به شاخ و برگ‌های سرزنده حیاط پشتی، صندلی بود ساخته شده از سیم که سرنوشتی عجیب داشت. وقتی سال 1945 از این خانه به خانه دیگری در ییلاق رفتیم، این صندلی که سبز مایل به آبی بود هم راه خودش را باز کرد و با ما آمد و بخشی از اسباب اتاق پذیرایی ما شد. کوسن نمی‌توانست هزارتوی سیمی آن را پنهان یا نرم کند. فنرهای سیمی‌اش وقتی از رویش بلند می‌شدی، با صدایی بلند و سریع دوباره حالت برآمده خود را می‌گرفتند.

صندلی در نهایت به اصطبل خانه سفر کرد، و پاییز گذشته آن را آنجا ندیدم، یعنی حدود 48 سال پس از گرفتن این عکس، وقتی مادرم فوت کرد و اینجا برای من به ارث گذاشته شد. دوربین قدیمی مادرم هم ناپدید شده است. کیفیت تکنیکی این عکس، با توجه به تابش نور آفتاب نشان از مهارت مادرم در گرفتن عکسی همراه با عشق از تنها فرزندش دارد. دوربین از آن کداک‌های مستطیل شکل بود که جلد چرمی دون‌دونی داشتند و... منظریابش هم شکسته بود. مادرم برای محاسبه میزان نوردهی به آسمان نگاه می‌کرد و بعد محل عکس گرفتن را مشخص می‌کرد. در این عکس آنقدر در فوکوس کردن موفق شده که می‌توانید «میکی ماوس» را روی جلد «کتاب‌های کوچکِ بزرگ» بخوانید، حتی می‌توانید نوشته زیر آن یعنی «شکار گنج» را بخوانید و کلاه میکی ماوس را هم تشخیص بدهید.

چقدر «کتاب های کوچک بزرگ» را دوست داشتم! مجلدهای کوچک تپلی بودند به قیمت 10 سنت، یک صفحه عکس به سبک کتاب‌های مصور بود و صفحه روبرو متن داستان. گرایش من از کارتونیست شدن به نویسنده شدن شاید از همین تضاد دوستانه می‌آمد، همین هم‌نشینی یکدست عکس و کلام. ردیف شیرازه‌های رنگارنگ این کتاب‌ها قفسه کتابخانه اتاقم را پر کرده بودند... شنبه‌ها صبح برای حجیم کردن مجموعه کتاب‌هایم به کتابفروشی می‌رفتم، عشق من به کتاب عمیق‌تر می شد و این احساس که کتاب هر چه باشد کالایی ساختگی است و باید چشم‌نواز باشد و در دست گرفتنش لذت‌بخش، شدیدتر می‌شد.

سکونی آشنا بر چهره پسر، با آن لبخند ملیحش و کک‌مک‌های بسیار و صفحات کتاب سطله دارد. دستان پسر حالتی خاص دارند، درواقع تمام بدن پسر کیفیت رسمی خاصی دارد. این کیفیت حالا مرا تکان می‌دهد؛ هم نرم است و هم گیرا.

مادرم چقدر مشوق علایق هنری کودکی من بود، چقدر برایم آینده درخشانی می‌دید. در این عکس به نظر می‌رسد، به امید آینده، با دقت تمام عکسی گرفته است که برای چاپ بر پشت جلد یک کتاب مناسب باشد، «نویسنده در دوران قنچه بودن» در حال کار خارج از خانه.

* جان آپدایک نویسنده برنده جایزه پولیتزر داستان‌های کوتاه و رمان سال 2009 در سن 76 سالگی درگذشت. او بیش از همه به خاطر رمان‌های چهارگانه خرگوش‌ها از جمله «خرگوش، بدو» ، «خرگوش برگرد» ، «خرگوش پولدار است» و «خرگوش در آرامش» شهرت دارد.

نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"