کد خبر: ۱۹۹۲۶۸
تاریخ انتشار: ۱۳:۴۹ - ۱۵ دی ۱۳۹۱

به گزارش فارس، در دوران جنگ تحمیلی آن زمانی که رزمندگان ما دچار آسیب جسمی و روحی می شدند مردم در اقصی نقاط کشور با حضور بر بالین آنها تسکین دهنده آلام‌شان می شدند. آنچه پیش روی شماست نمونه ‌ای از ان خاطرات است:


با صدای انفجار خودم را در هوا معلق دیدم، وقتی به زمین افتادم بی‌هوش شدم. هنگامی که به هوش آمدم حس کردم که قدم کوتاه شده است، نگاهی به سرتا پایم کردم. هر دو پایم قطع شده بود.


دوباره بی‌هوش شدم. وقتی به هوش آمدم خودم را در یکی از بیمارستانهای شیراز دیدم.


مدتی در آنجا بستری بودم. چندبار به اتاق عمل رفتم. هربار چند سانتی از باقی‌مانده پایم را قطع می‌کردند. تا از پیشروی و عفونت جلوی کرده باشند.


آز زمان حال و هوای شهر رنگ دیگری داشت. همه جا صحبت از جبهه و جنگ بود. در هرکوی و برزن صدای رادیو به گوش می‌رسید.


مساجد پر بود از مردمی که برای پیروزی رزمندگان دعا می‌کردند.


از طرفی مردم دسته‌ دسته، برای ملاقات مجروحین به بیمارستان می‌رفتند و از آنها دلجویی می‌کردند.


یک روز که تازه از اتاق عمل بیرون آمده بودم و بی‌حال روی تخت افتاده بودم. عده‌ای از خواهران برای عیادت وارد اتاقم شدند و دور تا دور تختم حلقه زدند.


عرق از سر و صورتم می‌ریخت، لبهایم خشک شده بود. نای حرف زدن نداشتم. دلم می‌خواست کسی یک قطره آب روی لبهای خشکیده‌ام می‌ریخت.


سرگروه خواهرانی که دورتختم حلقه زده بودند. یک خانم مسنی بود. کمی جلوتر آمد. مقابلم ایستاد و نگاهی به من انداخت. بعد با یک ژست خبرنگاری با لهجه قشنگ شیرازی گفت:


«پسرم چی شده؟ چطور زخمی شدی؟»


من که نای حرف زندن نداشتم و به کندی نقس می‌کشیدم. آرام و آهسته گفتم:


«هیچی ننه، رفتم رو مین»


دستش را به طرف صورتم دراز کرد و با دستمالی که در دست داشت عرق پیشانیم را پاک کرد و گفت:


«الهی بمیرم مادر، مگه چشات ندید که رفتی رو مین؟»


با لبهای خشکیده‌ام لبخندی زدم و گفتم:


«نه ننه،‌چشام ندید!»


ملاقات که تمام شد. تا مدتی برای هم تختی‌هایم شده بود یک پایه خنده، می‌گفتند:«ننه،مگه چشات ندید که رفتی رو مین؟»


من هم می خندیدم و می‌گفتم:


«نه ننه، کور بودم. چشام ندید که رفتم رو مین».

نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"