کد خبر: ۲۲۹۶۴۹
تاریخ انتشار: ۰۰:۵۵ - ۲۹ شهريور ۱۳۹۲

 دختري که عاشق گيتار بود در خانه‌اي متروکه و کثيف به جاي آموزش موسيقي مورد تجاوز گروهي قرار گرفت.

به گزارش باشگاه خبرنگاران؛ پدر شماره تلفن را از لابه لاي پوشه‌هاي درهم و برهم کيف چرمي قهوه‌اي اش در آورده و همين طور که ناشيانه با حرص دود را از فيلتر سفيد رنگش مي‌بلعيد رو به آقاي عنايتي کرد: 

-    بيا اينم شماره، جان بچه‌ات يه کارش کن. قضيه زندگي در ميونه. من بايد هرجوري هست مطمئن بشم . اگر حدسم درست باشه... مي‌دوني اگر حدسم درست باشه روزگارشون رو سياه مي‌کنم. مي‌دم پدر پدر سوختشون رو در بيارن. مي‌دم بلايي سرشون بيارن که مرغاي آسمون به حالشون زار زار گريه کنند. بي‌شرف فکر کرده دخترم رو از سر راه آوردم.... 

بعد دوباره چند پک پشت سرهم زد و عرق صورتش و با دست راستش پاک کرد: 
-    مسعود جان، تو رو جان بچه‌ات يک کارش بکن، نمي‌خوام کار به کلانتري و دادگاه بکشه. آبروم ميره خودم اگه مطمئن بشم کاريش مي‌کنم که ديگه سمت تلفن نره... 

-    مسعود عنايتي، مردي ساکت و به ظاهر خونسرد که همکلاسي سابق آقاي رفيعي(پدر سحر) بود، شمرده شمرده براي چندين بار گفت:  

-    عزيزم اين کار ما جرمه، اگه بفهمند من رو هم اخراج مي‌کنند. مخابرات حساب کتاب داره، بدون نامه دادگاه نمي‌شه. 

مسعود عنايتي کارمند مخابرات بود و بي‌راه هم نمي‌گفت پدر سحر آنقدر اصرار کرد تا بعد از چند ساعت در نهايت مسعود خان مخابراتي موافقت کرد تا آدرس‌ها را در بياورد. 

بعد مسعود اين در آن در زد و در فايل‌هاي مختلف کامپيوتر جستجو کرد، نفس عميقي کشيد، صندلي ‌اش را چرخاند و گفت:بي‌فايده است. 

-يعني چي؟ يعني نشونيش اينجا نيست؟ 
چرا هست، اما به در تو نمي‌خوره.... 

يعني چه مسعود؟ بابا نصف عمرم کردي، واضح حرف بزم بيبنم چيه! 
مسعود عنايتي دستي به موهاي پرپشت قهوه‌اي اش کشيد و چشمهايش را دوخت به پدر سحر شانه بالا انداخت: 
نشاني اين شماره يک باجه تلفن تو خيابان ويلا است يعني اين شماره براي خونه نيست. 

پدر سحر سرش گيج رفت. آب دهانش را قورت داد و با عصبانيت کيف دستي ‌اش را از روي ميز مسعود عنايتي برداشت و سرد و ساکت از او خداحافظي کرد و رفت. نشاني باجه تلفن را روي تکه کاغذي مچاله شده نوشت و راهش را کج کرد سمت خيابان ويلا. 

وقتي رسيد به آدرس اتومبيلش را گوشه ‌اي پارک کرد و رفت سمت کيوسک تلفن. يک دختر جوان در حال مکالمه بود و دو نفر که يکي شان پسري بيست ساله بود هم به انتظار نوبت ايستاده بودند. پدر رفته بود تو کوک آن جوان که موهاي بلندي داشت. نوبت پسرک رسيد. پدر سينه پيش آورد و جلو رفت. آنقدر رفتارش تابلو بود که پسر جوان شک کرده بود. 

پسر شماره گرفت و پدر گوش تيز کرد تا بشنود چه مي‌گويد. چند ثانيه طول کشيد و پسر جوان گفت:  
-    سلام... خوبيد .... دايي جان امشب بيايد خونه ما، مادر جون و آقا بزرگ هم هستند... بله...نه... واسه شام منتظريم.... 

پدر سحر انگار منتظر بود همان لحظه مزاحم را بگيرد و همان شب تکليف همه چيز را مشخص کند تو ذوقش خورد و بعد از چند دقيقه معطلي، پا شد و سوار ماشينش شد. 

مگه مي‌شه به اين راحتي تکليف ماجرا را روشن کرد، اما پدر همان شب به سهم خودش تکليف را روشن کرد. جوش آورد بود و بطري آب را از سرسفره پرت کرد و محکم خورد به ديوار و صداي شکستنش خانه را پر کرد. بعد داد کشيد سرمادر سحر:  
-    همش تقصير توست که نمي‌تواني درست حسابي اين بچه رو ادب کني. 

مادر گفت: 
-    زشته، دادنزن در و همسايه.... 

پدر رفت تو حرفش:  
-    در و همسايه؟ فردا که اين دختره تو محل انگشت نمامون کرد بهت مي‌گم در و همسايه يعني چي؟ 

هي مي‌گي در و همسايه، شما مثلا مادري ؟ اين قدر بي‌مبالاتي کردي که کار دخترت به اينجا کشيده. لابد مي‌دونستي به من نگفتي. 
مادر سکوت کرده بود و حتي سکوتش وقتي سحر زير چرمي مشکي پدر جيغ مي‌کشيد و التماس مي‌کرد هم نشکست. 

بغض گلوي همه شان را گرفته بود. سحر آن قدر ضجه زده بود و التماس کرده بود و کبودي و سرش درد مي‌کرد.

پدر رو به مادر با صدايي دو رگه با ناله اعتراض کرد: من بدبخت از صبح برم سرکار تا بوق سگ جون بکنم. بعد اين دختره چون امسال تو کنکور قبول نشده مدام بشينه پاي تلفن و با اراذل و اوباش و اونايي که معلوم نيست پدر و مادرشون کيه صحبت کنه. تازه من فقط تا اينجا شو فهميدم . اگر بيشتر مي‌شد که سرشو مي‌گذاشتم لب و جوي بيخ تا بيخ مي‌برديم. 

يعني اينه جواب اين همه زحمت و بدبختي که من کشيدم. 

پدر در حالي که کتش را از سر جا لباسي برداشت آخرين سيگارش هم آتش زد و در خانه را محکم بهم کوبيد و رفت. 

رفت که لابد در تنهايي خودش زار بزند که چرا چنين شد و چرا تنها دخترش که اين قدر به او رسيدگي و هر چيزي را برايش فراهم کرده بود با پسري غريبه آشنا شده و رابطه تلفني دارد. 

سحر تا صبح نتوانست بخوابه، مدام تصاوير و حرف‌هاي آدم مختلف مي‌آمد پيش چشمش. از سياوش که دو هفته‌اي بود به او دلبسته بود و حتي عکسش را برايش ايميل کرده بود تا مادر که حالا به او شک کرده و بد که ماجرا را به پدر لو داده و نسترن دختر طلاق گرفته همسايه روبرويي که بيشتر اوقات پيش هم بودند و چشم ‌هاي غضب آلود پدر و فحش‌ها و مشت لگد‌هايي که نثارش کرده و بعد انگار توسرش کوره روشن کرده بود. 

کمرش از ضربه هاي کمربند و لگد‌هاي سنگين پدر مي‌سوخت و درد آنجا آماس کرده بود. گوشه لبش ، نرمه خوني خشک شده مزه شوري مي‌داد. دلش مي‌خواست خودش را بکشد. يک شيشه قرص بخورد و خلاص. 

صبح که از خواب بيدار شد دوباره ياد نگاه مهربان و حرف‌هاي سياوش افتاد. هيچ وقت آن قدر تنها نبود. احساس مي‌کرد رازش را نمي‌تواند به هيچ کس بگويد، که چقدر طي اين دو هفته به سياوش وابسته شده، به خودش ، اتومبيلش، رفتارش، تيپش و به همه کردار و رفتارش. 
صبح وقتي صورتش را شست، صبحانه نخورده رفت به خانه فاطمه خانم، مادر نسرين، نسيرين سالها بود که مونس و همدم سحر شده بود. 

وقتي نسرين زخم‌هايش را ضد عفوني مي‌کرد، سرش را در آغوش سحر گذاشت و با او زار زار گريست و لب به گريه گفت: 
-    من هم همين طوري بدبخت شدم. يک نفر را مي‌خواستم که او نمي‌دانست ، بعد هم که فهميد، پدر مادرم نگذاشتند با او ازدواج کنم و مرا دادند به پسر عمويم و آخرش هم اين شد که مي‌بيني. کل فاميل با هم دعوايشان شد و من بدبخت هم بيوه. اون هم تو سن بيست سالگي. ولي نااميد نيستم. مي‌خوام زندگي کنم. تو هرجور که صلاح مي‌دوني همون کار انجام بده. اينجوري وقتي تو اون رو دوست داري و اون هم دوستت داره ديگه به ديگرون چه ربطي داره؟ 

سحر گفت: 
-    بابام، بابام را چه کار کنم. اگر بفهمد دوباره با سياوش هستم سرم را مي‌برد. تازه الان که به اين روزم انداخته فکر مي‌کند فقط تلفني با او حرف مي‌زنم.  

 بعد زد زير گريه و بلند تر گريه کرد و دستهاي سرخ و کبود شده‌اش را نشان نسرين داد. 

نسرين طره اي از موهاي مواج و سياهش را از تو صورت کنار زد و گفت:  
-    خب مگه خل شدي که به اونا بگي حالا که کتکت مي‌زنن اصلا نه به اونا بگو که ديگه فراموشش کردي. 
بعد سحر را نوازش کرد و اشک‌هايش را پاک کرد:  
-    ديگه گريه نکن قربونت برم. حالا که هنوز سياوش رو دست ندادي. لااقل به خاطر اون لبخند بزن. سحر انگار قند در دلش آب شده باشد، لبخند زد و اشکش را پاک کرد. 
 
روي پرونده نوشته شده بود تجاوز به عنف. سروان جعفري روي صندلي ‌اش جابجا شد و رو به سحر گفت:  
-    چهار ماه از اين ماجرا گذشته است و شما تازه هفته پيش شکايت کرديده‌ايد؟ چرا زودتر نيامدي دخترم؟ 
سحر سرش را انداخته بود پايين که پدر فرياد زد:  
-    از ترس آبرو جناب سروان! 

و بعد بي‌اختيار ، با کف دست محکم کوبيد تو سر سحر . سروان جعفري از پشت ميزش بلند شد ، ميز را دور زد و با ملايمت پدر را بيرون اتاق برد. بعد به سرباز بلند قامتي که جلو در ايستاده بود گفت:  
-    يک ليوان آبي، شربتي چيزي براي ايشون بياوريد. 

سروان احمدي دوباره برگشت پشت ميزش : 
-    دخترم، اين شماره که ازش داري اعتباريه، يعني هيچي، اونجايي که باهم رفتيد را يادت نيست. سحر لب به گريه گفت:  
-    نه... فقط مي‌دونم سمت خيابان هفت تير و ويلا بود. اين قدر که از اين کوچه و آن کوچه رفت که نفهميدم کجاست. به من گفته بود که موسيقيدان است و کلاس گيتار دارد. من هم عاشق گيتار بودم. قرار بود گيتار زدن يادم بدهد. 

-    گفت که آموزشگاه موسيقي دارد روزي پنجا پسر و دختر را آنجا آموزش مي‌دهد... اما آنجا يک خانه بهم ريخته بود و کثيف.بعد هم سه تا از دوستاش آمدند. اصلا به حرف زدن و قيافه‌اش نمي‌خورد. 

-    نمي‌دونم چرا يک دفعه اينجوري شد .... گريه امانش رابريد و با دستش محکم بر سرش کوبيد. 

-    سروان جعفري گفت: اگر بريم همون اطراف مي‌توني مشخصات کوچه را بدهي؟ اگر کوچه را هم پيدا کني کافي است. 
سحر جواب نمي‌داد و مثل ديوانه‌ها به ديوار نگاه مي‌کرد. 

سه هفته طول کشيد تا کارآگاهان پليس آگاهي توانستند، سياوش را شناسايي و دستگير کنند. سياوش و دو پسر صاحبخانه همان محل کراکي بودند، آن‌ها بعد از دستگيري به دادگاه فرستاده شدند و پدر سحر نيز به خاطر آبرو ريزي دخترش خانه‌اش را از آن محل برد.  
نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"