کد خبر: ۲۳۱۴۳۴
تاریخ انتشار: ۱۳:۲۵ - ۱۲ مهر ۱۳۹۲

به گزارش باشگاه خبرنگاران؛ چنان به گلويش را فشار مي‌آورد که حتي يک قطره آب هم از حاقش پايين نمي‌رفت. مويه کنان سيني را با لبه پاي چپش کنار زد. بعد سرش را دو سه مرتبه به ديوار کوبيد و بغضش براي چندمين بار ترکيد و بلند بلند گريه کرد. مادر هم همراهش گريست. بعد آمد کنار دخترش نشست و لب به گريه گفت:
-    مريم جان، خوب باباتم عصباني شد ديگه، هر مردي که بود عصاباني مي‌شد.

آب دهانش را قورت داد:  
-    مرد‌ةا همشون همينطورند، غيرتي ‌اند. عصباني مي‌شند ديگه، بلند مادر جان برو يه آبي به سر و صورتت بزم، يه لقمه هم غذا بخور..غذا نخوري تلف مي‌شي‌ها....
رد کبودي و خونمرگي زير چشم چپش تا پايين گونه کشيده شده بود و التهاب پوست فک و چانه از چند متري تو چشم مي‌زد. انگار همه چيز برايش تمام شده بود چند بار مي‌خواست خودکشي کند ولي جراتش را نداشت.
مادر برايش قورمه سبزي آورد و گذاشت جلوش. مريم انگار در عالم ديگري باشد و اصلا نشنيد مادرش چه مي‌گويد، به نقطه‌اي موهوم خيره شد بود و لابد سعيد فکر مي‌کرد. عجب خوش قيافه شده بود بعد از اينکه مدل ريشش را عوض کرد.
 
مادر گفت: سعيد هم فهميد مريم جان؟
مريم، انگار مرغي که بي‌هوا به سمتش سنگ پرانده باشند از جا پريد:
-    نه... خدا نکنه بفهمه، يعني اونم بايد بفهمه که باباي من تفکرش قديميه! خدا نکنه بفهمه، ولي حتما شک مي‌کنه، اگه منو با اين قيافه بيبنه چي بهش بگم...

بعد دوباره انگار که يادش بياد چه التفاقي افتاده شروع به گريه کردن کرد:
-    يعني من بايد عين جغد بتمرگم کنج خونه و تکون نخورم.

مادر همين طور که مريم را نوازش مي‌کرد گفت:  
-    حالا اون عصاباني بوده يه چيزي گفته عزيزم، مگه قراره تو خونه بموني. چند روز ديگه دوباره اخلاقش خوب مي‌شه.
مريم گفت: تو بهش گفتي مامان؟

مادر يکه خورد جواب داد:
-    وا... اين چه حرفي مي‌زني مريم! من اگه مي‌خواستم بهش بگم همون پارسال که فهميدم بهش مي‌گفتم، نه الان. اگه مي‌فهميد که منم مي‌دونستم و هيچي نگفتم ، عين تو زير باد کتک بودم. روزگارم را سياه مي‌کرد.
مريم گفت: حالا من بدبخت چه کار کنم. بابا که فکر مي‌کند سعيد شمره، شما هم که کاري نمي‌تونيد بکنيد.

مادر گفت:
-    اگه قول بدي هفته‌اي يک بار با سعيد تلفني صحبت کني عيب نداره، بهش بگو بابام فهميده تمي‌توني از خونه بياي بيرون، منم با بابات صحبت مي‌کنم کم کمک از دلش در مي‌آرم. حالا پاشو يه چيزي بخور...
 
*****

مريم التماس مي‌کرد: جناب سروان، تو رو به جان بچه‌هاتون به بابام نگيد. اگه بابام بفهمه بدبخت مي‌شم. منو مي‌کشه. لااقل خونمون به مامانم بگيد.

سروان يونس لبخند کوتاهي زد و لب گزيد:
-    دختر جون، يک هفته است که از خونه فرار کردي هم با آقا پسر شازده که هنوز دست راست و چپش را بلد نيست پيدات کردن، حالا هم مي‌گه به پدرت نگيم؟ پس بايد به کي بگيم؟! مي‌خواي آزاد بشي و راحت باشي و دوباره با اين پسر که هنوز معلوم نيست پدر و مادرش کي‌هست فرار کني؟ دخترم پدرت خدايي نکرده جلاده؟
درست دو ساعت بعد از تماس جناب سروان پدر و مادر مريم آمدند اداره آگاهي. پدر برافروخته تر از هر وقت با گام‌هاي بلند راهرو اداره آگاهي را طي کرد تا سروان را ديد و بعد هم از اتاق به اتاقش رفت. بعد هم مادر مريم به اتاق سروان آمد.

پدر آن‌قدر عصباني بود که انگار راستي راستي مي‌خواست دخترش را بکشد. فرياد زد و رو به سروان گفت:
-    اون پسر بي‌همه چيز کجاست؟
سروان خونسرد پشت ميزش روي صندلي چرخدار مشکي تکاني خورد و گفت:
-    چرا داد و فرياد مي‌کنيد، اکبر آقا ، اگه مامور‌هاي ما نگرفته بودنشان که الان هم معلوم نبود کجا هستن؟ شما بايد اول از خودتون بپرسيد که چرا دخترتون با يه پسر بي‌کاره و بي‌عار فرار کرده....

بعد روبه مادر مريم:
-    خانم، دختر شما اين طور که خودش گفته حدود يک سال و نيمه که با اين پسر که مي‌گي صداش مي‌کنه سعيد آشناست.
پسر هويت درست و حسابي که نداره هيچ، سابقه دار هم هست، شما مي‌دونستيد که دختران با اين آقا پسر دوست بوده؟
مادر مريم فقط گريه مي‌کرد و لام تا کام حرف نمي‌زد. پدر از فرط عصابانيت گوش‌هايش سرخ سرخ شده بود و ديگر انگار لال شده باشد، دم ني‌زند. حالا پدر به نقطه‌اي موهوم خيره شده بود.
سروان گفت: دخترتان را تو لنگرود شمال دستگير کردند. سه شبانه روز هم با هم تو يک خانه اجاره‌اي زندگي مي‌کردند، پولشون که تموم مي‌شه، ماموران بهشون شک کرده و دستگيرشون مي‌کنند.
مادر با گريه گفت:
پدر و مادر سعيد کجا هستن؟

سروان جواب داد:
-    پدر و مادر؟ پدر و مادرش کجا بودند حاج خانم. اين پسر از الان هشت سال که از پدر و مادرش خبر نداره.
سروان ادامه داد: اين آقا پسر دختر شما را اغفال کرده و سابقه مواد مخدر داردو تو لنگرود هم دزدي کرده. دختر شما هم باهاش بوده، به خاطر همين هم پرنده دخترتون فقط فرار از خانه نيست. شريک دزد هم بوده. اين آريالا پسر خلافکار هم به دختر شما دروغ گفته بوده، تو تهران هيچ کس و کاري ندارهو اونجايي هم که زندگي مي‌کرده، خونه مادربزرگش نبوده، با چند تا از دوستاش اجاره کرده بود تا مخفيگاهي باشد براي خودش و دوستانش. دو تا از همدستانش اين آقا پسر هم به جرم مواد مخدر و دزدي تحت تعقيب پليس هستند. خلاصه هرچي به دخترتان گفته بود دروغ بود. الان اگر سند خانه و يا ملکي داريد بگذاريد تا دختران امشب در بازداشتگاه نرود. بايد فردا بروند
دادگاه تا قاضي حکم دهد.

حالا مادر مريم ديگر حرف نزد، و مثل ديوانه‌ها به نقطه‌اي موهوم خيره شد. 

 

نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"