کد خبر: ۳۲۲۱۳۷
تاریخ انتشار: ۱۵:۴۹ - ۲۷ مرداد ۱۳۹۴

 سالهای سال از جنگ می گذرد. طمع جنگ، تلخ تلخ است، اما گاهی به دست فراموشی سپرده می شود، در این بین هنوز خانواده های بسیاری هستند که با تلخی از آن دوران یاد می کنند و حتی گاهی در مواجه با آن سکوت می کنند. حاج باقر عباسی یکی از آن آزاده هایی است که وقتی پای صحبت هایش بنشینی خیلی از خاطرات را فاکتور می گیرد و زود از آنها می گذرد، به نظر بعضی از خاطرات برای مدتها شیرینی کام را از بین می برد.

وی اهل محلات است. دوره نوجوانی و جوانی اش با روزهای پر التهاب انقلاب و بعد شروع جنگ گره خورده است، اما اسارت حدوداً 9ساله به عنوان میهمان ناخوانده، زندگی او را به یغما می برد. در ادامه حاصل گفت و گو با این آزاده سرافراز و جانباز 55 درصد را از نظر می گذرانید:

انقلاب، درس بزرگ زندگی

ابتدا در محلات سکونت داشتیم. مادرم کارمند اداره بهداری بود و پدرم هم به کار کشاورزی مشغول بود. نوجوانی من با انقلاب همراه بود. یعنی روزهای سازندگی زندگی ام را در بحبوحه انقلاب پشت سر گذاشتم و انقلاب درس بزرگ زندگی من شد.

در آن زمان که هنوز یک سالی به فرار شاه مانده بود، در محلات راهپیمایی های زیادی انجام می شد. مدارس هم اکثرا تعطیل بود و فرصت خوبی برای حضور در راهپیمایی محسوب می شد. اما درکل، آن زمان من و برادرانم در امورات کشاروزی به پدرم کمک می کردیم . بعد از ظهرها هم به کلاس می رفتم و درس می خواندم.

با نزدیک شدن انقلاب، خانواده اسباب و اثاث خانه را جمع کرده و راهی قم شدیم. در قم نیز شدت تظاهرات و درگیری ها بیشتر بود. حتی یادم هست، در تظاهرات درگیری پیش می امد، تیر اندازی می شد و تظاهر کنندگان به خانه های مردم پناه می اوردند. این روند تا پیروزی انقلاب و برگشتن ما به محلات ادامه داشت.

امام برگشته بود و همه ما امیدوار به اینده بودیم. در این بین وقفه ای نیز بین درس من پیش آمده بود. هنوز این نهال انقلاب پا نگرفته بود که خبر از درگیری از سمت غرب رسید. رفت و امدهای بچه های محل به غرب کشور و حضور در جبهه زیاد شده بود و همین روی من تاثیر مثبتی داشت. وقتی هم که امام خمینی (ره) فرمودند جبهه ها را پر کنید، من نیز تصمیم گرفتم به منطقه بروم. برای همین به بسیج منطقه ای در محلات مراجعه کرده و خود را به عنوان داوطلب معرفی کردم. در این بین مادرم اصرار داشت من ادامه تحصیل بدهم و دیپلمم را بگیرم. اما در آذر سال 60 به جبهه اعزام شدم و هنوز یک ماهی از حضورم در جبهه نگذشته بود که در 15 دی ماه به اسارت نیروهای بعثی عراق درآمدم. 

اعزام به غرب به جای جبهه جنوب

پس از ثبت نام در بسیج ما را به تهران اعزام کرده و در انجا گردانی تشکیل شد که به کرمانشاه و گردان شهید دستغیب که من به تازگی متوجه شده ام شهید پیچک فرماندهی آن را بر عهده داشت، منتقل شدیم. از آنجا به اسلام آباد غرب منتقل شده و پس از اموزش یک هفته ای توسط رنجرهای کلاه سبز، به پادگان الله اکبر اسلام آباد رفته و در آنجا تجهیز شدیم.

اما دل من و دوستانم در جای دیگری بود، در جبهه های جنوب که بچه های محل از آن خیلی تعریف می کردند، اصلا به خاطر تعریف های انها بود که رفتیم و ثبت نام کردیم. اما با اعلام این خبر که درگیری در غرب شدت بیشتری دارد و در آن منطقه به نیرو نیاز است، راضی شده بودیم.

به هر حال بعد از رسیدنمان به گیلانغرب و منطقه داربلوط که جبهه میانی بود، فرمانده صحبت هایی برای نیروها داشت. از اعزاممان به ارتفاعات شیاکوه که بلندترین نقطه میان ایران و عراق بود گفت و ادامه داد که این عملیات بسیار خطرناک است و احتمال لو رفتن هر لحظه ان وجود دارد. فرمانده گفت حلقه محاصره است و در وضعیت خطرناکی قرار داریم، هرکس مایل نیست، می تواند برگردد.

خدا رحمت کند، شهید امیر مشفقی را، از هم محله ای های ما بود که آن شب در کنار هم نشسته بودیم. امیر گفت: "چه فرقی می کند، جبهه جنوب یا اینجا، باهم بریم". انگار خدا دلهای ما را قرص کرده بود و راضی به حضور در چنین عملیات خطرناکی شده بودیم. 

40 کیلومتر پیاده روی خطرناک

عملیات به این صورت بود که باید 40 کیلومتر پیاده روی به سمت خط می رفتیم. سپس از قله شیاکوه بالا رفته و چون منطقه محاصره بود، تا روشنی هوا باید خود را به سنگرها می رساندیم.

ابتدا کمی با ماشین جلو رفتیم، اما چون باران می بارید و زمین گل شده بود، مجبور به پیاده شدن شدیم و پیاده مسیر را ادامه دادیم. به کوه رسیدیم که در میانه راه هوا روشن شده بود و ما در تیررس مستقیم نیروهای عراقی قرار گرفتیم، اما وقتی توکل انسانها برخدا باشد، خداوند نیز انها را یاری می کند. زیرا در همان لحظات به اذن خداوند متعال، هوا مه آلود شد و ما توانستیم خود را به سنگر برسانیم. بعد از رفتن مه متوجه شدیم که در اطراف ما تانک های عراقی قرار دارند.

گلوله باران اتش شروع شد. ترکشها بی امان به سمت ما می آمدند. این روند تا 10، 11 روز ادامه داشت و در ساعاتی از روز شدت می گرفت. از روز 12 به بعد، ما در حلقه محاصره ای قرار گرفتیم که هر لحظه تنگ تر می شد و دشمن بی امان حمله می کرد. اما ما برای آزاد کردن مرز در این عملیات حاضر شده بودیم وهیچ کدام هم حاضر به عقب نشینی نشدیم. 

 

 

سربازان امام زمانی که ایستادند و جنگیدند

روز 15، ساعت 1 شب عملیات شوع شد. نیروهای دشمن تعدادشان زیاد بود. خدا رحمت کند شهدای این عملیت را ، خوب یادم هست و قتی حجم حملات دشمن هم زیاد شد حاضر به عقب نشنین نشدند. هنوز صدای یکی از رزمندگان که اهل فیروزکوه بود و فریاد می زد "ما سربازای امام زمان هستیم، بچه ها نرید عقب. وایسید" توی گوشم می پیچد.

ساعت، 2 بعد از ظهر را نشان می داد. آفتاب مستقیم بر قله می تابید و از طرفی هم باد می وزید. جنگ تن به تن شروع شده بود. کسانی که شجاع بودند، ایستاده می جنگیدیند، من اما در ان میان از این دل و جرات ها بریا چنین جنگیدنی نداشتم. 

غروب آفتاب و طلوع روزهای اسارت

حدود ساعت 4 بعدازظهر بود که مقاومت شکسته شد. فرمانده دستور عقب نشینی داد، در حین برگشتن به عقب خمپاره ای منفجر شد و سنگ بزرگی به من اصابت کرد. روی زمین افتاده بودم و جمال مجدیان که شهید هم شد، دستش را روی کمر من گذاشته بود و من را صدا می کرد، گفت: زنده ای، بلند شو بدو. اما من نمی توانستم. چون ترکش به پاهایم خورده بود.سرم را روی زمین گذاشتم و وقتی به هوش امدم، متوجه حضور نیروهای عراقی شدم که به رزمندگان ایرانی که نمی توانستند بلند شوند تیر خلاصی می زدند. اسلحه ام را که اسم خودم را روی ان نوشته بودم توی دست های سرباز عراقی می دیدم، صحنه ها و فکرها به ذهنم هجوم می اوردند، با هر زحمتی بود خود را بلند کردم، آفتاب غروب کرده بود. احساس می کردم تمام بدنم خیس شده است! خیس شده بودم. خون تمام بدنم را فرا گرفته بود. عصب یکی از پاهایم از بین رفته بود و زیر زانویم هم ترکش خورده بود.

ما را سوار کامیونی کردند و در همان خط 100 کیلومتر به عقب بردند. در این بین یکی از دو سرباز عراقی که چهره غضبناکی داشت، به فکر اعدام اسرا بود. اما سرباز دیگری مانع می شد. حتی در گوشم گفت، من سردشتی و ایرانی هستم، نمی گذارم شما را اعدام کند.

به مقر فرماندهی رسیدیم. پس از بی سیم زدن، ما را به پاسگاه مندلی عراق منتقل کردند. در آنجا یک سری کار تبلیغاتی انجام شد. بعد از انجام نمایش تبلیغاتی سوار بر تریلرهای مهمات به خانقین رفتیم. آنجا بود که بازپرسی و تهدیدات شروع شد. ما که بسیجی بودیم، خود را ارتشی معرفی می کردیم. گفتند، پس بسیجی های جنگ کجا هستند؟ گفتیم، راه بلد بودند، عقب نشینی کردند.

استخبارات و بازپرسی

قبل از تاریکی هوا، و پس از انجام یک بازپرسی کوتاه ما را به بغداد و استخبارات منتقل کردند. 8 روز در اتاقهای کوتاه و تنگ استخبارات روزگار گذراندیم که هر لحظه ان برای خود عمری بود. زخم های بدن زخمی ها کرم گذاشته بود و وضعیت بدی بود. دیدن این صحنه ها برای من عذاب اور بود، چون واقعاً نمی توانستم برای انها کاری انجام دهم، از طرفی خودم نیز دچار مجروحیت بودم. در استخبارات بغداد چند تا پاسدار را از بین ما بردند و هیچ وقت هم از انها خبری نشد. دراین جا هر روز بازپرسی داشتیم و ما سعی می کریدم اطلاعات غلط به آنها بدهیم.

این بازجویی ها ادامه داشت تا جایی که کار به فضای سبز فرماندهان ارشد جنگ رسیده بود. ما را به فضای سبز و در کنار فرماندهان می بردند و در انجا از ما فیلم می گرفتند. در این بین حسین خیر الله از سربازای تیپ ذوالفقار ارتش گفت، وقتی رفتید، بگویید که بسیجی هستید و اصلا هم نترسید، شاید خبر اسارتتان به گوش خانواده هایتان برسد.

وقتی پشت میز قرار گرفتم، سرهنگ عراقی بازجویی را شروع کرد که گفتم: بسیجی هستم. با عصبانیت پرسید: پس چرا دروغ می گفتید؟ گفتم: شما بودید چی می گفتید؟ سرهنگ عراقی نگاهی به من انداخت و سکوت کرد.

یکی از خوش شانسی های ما این بود چند روز بعد نماینده صلیب سرخ با اسرا دیدار داشت و اسامی ما ثبت شد. همین باعث شد تا ما بتوانیم با خانواده هایمان ارتباط بگیریم.

خوش شانسی بچه ها بود یا چیز دیگر 10 یا 15 روز بعد آمد و سم ما رو نوشتند. 1360/ بله ارتباط داشتیم منافقین بودن اما نامه ها رد می شد هر 5،6

آشنایی با بزرگ مرد اسرای ایرانی، حاج ابوترابی فرد

یکی از افرادی که من انجا دیدم، ملاصالح بود که مدتی هم به عنوان مترجم کار می کرد. وی آن موقع جوان بود و اسیر شده بود. خیلی سعی می کرد در ترجمه دقت کند، حرمت بچه ها حفظ شود و خیلی کمک می کرد.

بعد از گذشت دوران حضور در استخبارات بغداد ما را به الرمادیه منتقل کردند که در آن زندان سه شب سرد طولانی را در سالنی سرد پشت سر گذاشتیم. پس از ان ما را به اردوگاه الانبر منتقل کردند.

اسارت ما از مدت ها پیش آغاز شده بود، زخمی ها روز به روز بهتر می شدند. وقتی به اردوگاه الانبار رسیدیم با استقابل سایر اسرا و صلوات آن ها روبرو شدیم. آنجا بود که تازه متوجه شدم قبل از ما هم اسرای زیادی در عراق هستند.

دراین اردوگاه با حاج آقای ابوترابی آشنا شدیم که به واقع اگر راهنمایی ها و دلداری های این مرد اخلاق نبود، معلوم نبود که چه بر سر ما می آمد. تا پایان اسارت این مرد در کنار ما بود. فردای آن روز سوت آزاد باش زده شد. زخمی ها به حمام رفتند. سرویس‌های بهداشتی انجا اصلاً بهداشتی نبود. اما مجبور به استفاده بودیم.

بعد از حدود سه ماه، دوباره اسرا تقسیم و به موصل منتقل شدند. من به موصل 1 قدیم رفتم و حدود 6 ماه را آنجا پشت سر گذاشتم. بعد از آن چشمهای ما را بسته و به اردوگاه دو قدیم موصل رفتیم. بعد از آن به موصل کوچیکه و پس از 4 سال و 7 ماه به موصل دو برگشتم. 

 

 

بازی تئاتر در اردوگاه

اسارت سختی بود. از ابتدا تا پان جنگ در اردوگاه های عراق جوانیمان را پشت سر می گذاشتیم. اما با گذشت زمان، اسارت و تمام کمبودهایش باعث شد اسرا رشد کنند. بدین صورت که اسرای توانمند، هر هنر و دانشی که داشتند در اختیار دیگران قرار می دادند. بعضی ها حتی سواد نداشتند که با کمک دیگر رزمندگان سواد خواندن و نوشتن آموختند. بعضی ها فیزیک و شیمی و بعضی ها تفسیر قرآن می دانستند که علم آن را در اختیار یکدیگر قرارمی دادند. در هر اردوگاهی نعمت های این چنین وجود داشت.

من در این بین از روحیه شادی برخوردار بودم به همین دلیل به عنوان بازیگر و کارگردان طنز معرفی شدم. دستور حاج آقا ابوترابی بود. خودم نمایشنامه می نوشم و خودم هم اجرا می کردم. بدین ترتیب سعی می کردم فضای اردوگاه را از رخوت و کسلی بیرون بیاورم. در این بین از بچه هایی که زبان خارجه می دانستم کمک گرفته و زبان انگلیسی و عربی و حتی کمی هم زبان فرانسه یاد گرفتم.

یادم هست یک بار که برای دهه فجر نمایشی طراحی کرده بودم، حالم مساعد نبود و تب داشتم. در اجرای نمایش مدام به پشت پرده رفت و آمد داشتم، اما استقبال هم اردوگاهی ها باعث می شد انرژی از دست رفته ام را دوباره به دست آورم.

نقشه ی فرار

در زمان اسارت مان دقیقا نمی دانستیم کجای عراق و حتی دنیا قرار داریم. زیرا ما را چشم بسته جا به جا می کردند، برای همین خیلی کنجکاو بودیم تا موقعیت مان را بفهمیم. در سال 62 و زمانی که در موصل بودیم روزنامه انگلیسی زبان آبزرور را بدست آوریدم که در آن نقشه جهانگردی و موصل را کشیده بود. تازه فهمیدیم که موصل در کجا قرار دارد.

فرار از آن دست فکرهایی بود که ذهن و فکر اسرا را قلقلک می داد. اگر قرار بود کسی فرار کند، باید سید ابوترابی فرار می کرد، زیرا مدتها در عراق تحصیل کرده بود و از سال 59 نیز در اسارت بود. اما فرار دو نفر باعث رنج بقیه اسارا می شد. به همین دلیل وقتی در اردوگاه عنبر عده ای نقشه فرار را نزد حاج آقا برده بودند که با این تعداد شهید می توان فرار کرد، وی گفته بودند، اگر در این نقشه به هیچ اسیری لطمه و صدمه ای وارد نمی شود و خونی ریخته نمی شود، من موافق هستم. بدین ترتیب قضیه ی فرار هم منتفی شد.

زیارت با لباس اسارت

یکی از بهترین لحظاتی که در عمرم تجربه کردم، زیارت سید و سالار شهیدان، اما حسین (ع) در اسارت است. سه گروه را برای زیارت بردند که من جزء گروه سوم بودم که در اواخر اسارت ودر سال 1367 اتفاق افتاد.

بعد از هفت سال قرار بود از اردوگاه بیرون برویم و این برای ما خیلی عجیب به نظر می رسید. شب قبل از ان مثل کودکی بودیم که فردا را در رویا می دید و سرا پا شوق بودیم برای رفتن به این زیارت. زیارتی که آرزوی پدران، مادران، خواهران و برادران ما بود.

زیرات در اسارت حال خاصی داشت، با لباس اسارت و با قلبی آکنده از اندوه، احساسات و احوال ما را وصف ناپذیر می کرد.

بالاخره موعد فرا رسید. با ورود ما به حرم حضرت علی (ع) در نجف دسته ای از کبوتران به استقبال ما امدند و نمایش زیبایی از آزادی را در برابر چشمان ما به تصویر کشیدند و بعد هم که به سمت کربلا و زیارت امام حسین (ع) مشرف شدیم.

در سالهای پایانی اسارت وضعیت جسمانی ام بسیار وخیم شده بود. در این بین زمانی که در موصل دو قدیم بودم، خبر حمله صدام به کویت به گوش رسید که گویا معجزه ای برای آزادی ما بود. 


معجزه آزادی با شروع جنگ عراق و کویت

بعد از شنیدن این خبر بود که زمزمه های آزادی اسرا به صورت یک طرفه به گوش می رسید. برای ما لباس نو اوردند. اما یک روز متوجه شدم که روی دیوارهای اردوگاه ها توپ سیم خاردار قرر داده اند و در دیگری نیز در اردوگاه کار گذاشته است. به یکی از دوستانم که عباس نام داشت گفتم: "عباس، با این وضعیت که من می بینم مثل اینکه باید بی خیال ازادی بشیم. حالا حالا ها اینجا هستیم". عباس مکثی کرد گفت: "نگران نباش رفیق. روزی می رسه که با احترام در رو برامون باز می کنند". همین اتفاق هم رخ داد، سربازهایی که روزی با کتک از ما پذیرایی می کردند، برای خروج ما به احترام ایستاده بودند.

باور آزادی برای ما سخت بود. اما موسم آزادی رسیده بود. قرار شده بود به بغداد و سپس به مرز انتقال پیدا کنیم. در قطار و اتوبوس که با هم بودیم، سر از پا نمی شناختیم. حدود 9 سال با یکدیگر زندگی کرده بودیم و حالا باید از یکدیگر جدا می شدیم. از هم ادر می گرفتیم. آدرس می دادیم و می گفتیم :"قدیم که اینجا می نشستیم، الان نمی دونم خونمون کجاست"؟ گاهی اوقات حتی نمی دانستیم که خانواده هایمان زنده هستند یا نه؟ و حتی چهره های خانواده مان را از یاد برده بودیم. شب را با این فکرها در قطار بیدار بودیم. خاطرات را مرور و مقایسه می کردیم ومن به امید دیدار با مادرم شب را به صبح رساندم. 

 

 

بازگشت به وطن

کم کم به آزادی نزدیک می شدیم. به مرز رسیدم و پس از مقدمات لازم، ما را داخل چادرهای هلال احمر راهنمایی کردند و سپس سوار اتوبوس شدیم. راننده اتوبوس با صمیمیت خاصی از ما استقبال می کرد و حتی بچه اش را در یخچال ماشین پنهان کرده بود و همراه خود آورده بود، زیرا آوردن افراد متفرقه به مرز غیر قانونی محسوب می شد.

استقبال مردم از اسرا از پاسگاه مرزی شروع شده بود و تا خیابانها و شهرها دامه داشت، و هلی کوپترها آسمان و زمین را گلباران می کردند.

ما را به اسلام آباد غرب و پادگان الله اکبر منتقل کردند. حدود 9 سال پیش در این پادگان به سوی جبهه اعزام شدم و امروز بعد از اسارت، همین پادگان میزبان ما شده بود. اولین کسی که بعد از آزادی دیدم آقای محمدی بود که پس از سه سال اسارت، آزاد شده بود. به من گفت بعد از سه روز قرنطینه، به شهر خودتان باز می گردید. من تنها یک سوال از او پرسیدم: مادرم زنده است؟ گفت بله، چشم به راه برگشتن شماست.

در این جا بود که بعد از 9 سال برای اولین بار نوشابه خوردم و پذیرایی مفصلی از ما انجام گرفت. با هواپیما به اصفهان و پادگان الغدیر منتقل شدیم. بعد از قرنطینه، بچه های آزاد شده که آزاده نام گرفته بودن بر اساس محل سکونت تقسیم بندی شدند. استقبال مردم از ما عجیب بود. از اصفهان هم به سمت شهرهای خودمان راه افتادیم. از 15 کیلومتری دلیجان خانواده ها به استقبال آزاده هایشان آمده بودند.

من برگشته بودم به محلات، به خانه قدیمی مان که روزهای پر التهاب انقلاب را در آنجا گذرانده بودم و حتی دورتر، خاطرات کودکی ام در آنجار رقم خورده بود. آدم های قدیمی را با چهرهای جدید می دیدم که چقدر تغییر کرده‌اند، چقدر پیرتر شده اند و چقدر بزرگتر.

خانه تزئیین شده بود و محله ها و خانه هایی که پذیرای ازاده ها بودند، چراغانی شده بودند. 

فارغ التحصیلی از دانشکده صدا و سیما

تا قبل از آزادی، وقتی به آینده فکر می کردم، دوست داشتم به شغل قدیمی خودم که کشاورزی و دامداری بود ادامه دهم. اما این طور نشد و وارد سپاه شدم. در سال 78 نیز در کنکور سراسری شرکت کردم، اما همزمان از از طرف دانشکده صدا و سیما بورسیه شده و در رشته کارگردانی مشغول به تحصیل شدم. بر اساس همین تحصیلات نیز در این سالها، برنامه های تلویزیونی در زمینه دفاع مقدس و مقاومت تهیه می کنم.

نظر شما
نام:
ایمیل:
* نظر:
طراحی و تولید: "ایران سامانه"